کار از محکم کاری عیب نمی کند!
شبنم از صبح، سه بار زنگ زده. اصرار، پشت اصرار که «نکنه این بار هم پشت گوش بندازی و دوباره حمید رو سنگ روی یخ کنی!» بخواهم نروم، باز پشت سرم لغز می خواند که «حمید، ریش گرو گذاشت، بهترین متخصص رو واسه اش دست و پا کرد اما خودش تن به رفتن نداد!»
خیال می کند مرتبه قبل، از قصد شانه خالی کردم. اگر نمی خواستم بروم، چرا کله صبح، خواب را به چشم خودم حرام کردم؟! فرشید شاهد است، از همان خروس خوان صبح، پلک روی هم نگذاشتم. هنوز آفتاب نزده، شال و کلاه کردم که راه بیفتم. حتی چادرم را هم آماده، کنار همین مبلِ دم در گذاشتم. معطل ازک بزک کردن هم نشدم. «یه دکتر رفتنه دیگه، به سر و صورت ور رفتن که نداره!»
فرشید هنوز توی تخت خواب بود. دنده به دنده شد و لای چشمهایش را باز کرد که: «زری! من امروز، شیفتم ظهره، باید ناهار ببرم. یه چیزی واسه ام جفت و جور کن!»
«نمی شد اینو دیشب بگی؟ حالا دمِ رفتن من؟!»
سرش را در پنبه های بالشت فرو کرد و باز خرناسه اش به آسمان بلند شد. همیشه همینطور است. دستوراتش را دقیقه نود، صادر می کند. می داند یک نوکر بی مزد و مواجب دارد که خرده فرمایش هایش را مو به مو، اجرا کند!
به ساعت نگاه کردم، کمی از هفت گذشته بود. فکر کردم بعید است دکترها زودتر از هشت و نه صبح، توی بیمارستان آفتابی شوند. نیم ساعته هم می شود کته ای دم کرد، روی شعله پخش کن گذاشت و خاموش کردنش را به خود فرشید حواله کرد.
همانطور مقنعه به سر، در کابینت را باز کردم، کیسه برنج را بیرون کشیدم و گره سرش را باز کردم. پیمانه را که داخل کیسه زدم، چشمم به چند دانه گرد و سیاه افتاد. دست و دلم لرزید، همانجا خشکم زد، حیرت زده، برنجها را تماشا می کردم. کم مانده بود وسط کیسه عق بزنم. فضله موش، آن هم آنجا، میان کیسه سربسته برنج؟!
فرشید، به هواری که کشیدم، از جا پرید. دست و پایش را گم کرده بود. رنگ به رو نداشت. با موهای پف کرده پیش رویم ایستاد که هان؟ چی شده؟ زلزله اومده؟
«زلزله چیه، تو هم دلت خوشه؟! بیا ببین چه گندی به زندگیمون خورد! کیسه برنج، پر از فضله موشه.»
مگر قبولدار می شد؟! می گفت: اینها خرده ریگ است، از اول هم داخل برنجها بوده، حالا چشممان بهشان افتاده!
خودش فضله ها را یک به یک بیرون کشید و توی سطل زباله انداخت. چند پیمانه برنج توی ظرف ریخت و زیر شیر آب گذاشت.
«بد به دل راه نده زن! چیزی باشه هم وقتی با آب شستی، پاکِ پاک می شه، کار تمومه!»
دلم بر نمی داشت، آن برنج ها را بخوریم. همین مانده بود که با دست خودمان، طاعون را بلای زندگی مان کنیم.
«ول کن فرشید جان! از این برنج دست بکش تا به کشتنمون ندادی!»
«چیو دست بکش؟! کیلویی پونزده هزار تومن پولش رو دادم! بریزی دور، دیگه نه من، نه تو!»
«می ریزم دور، تو هم هرکاری می خوای بکن!»
ریختم. سگرمه هایش را در هم کشید، لباسهایش را پوشید و سرصبح از خانه بیرون زد.
گفتم چه بهتر، بماند می خواهد مدام غر بزند و قشرق به پا کند. چادر روی سر انداختم و راهی بیمارستان شدم. سر خیابان نرسیده، دلم شور برداشت که نکند زیر اجاق، روشن مانده باشد!
پای رفتن نداشتم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. سراسیمه بازگشتم. شکر خدا، اجاق خاموش بود. دلم آرام گرفت. فکر کردم حالا که برگشته ام، نگاهی داخل کابینت ها بیندازم، شاید موش نا به کار، دست گل های دیگری هم به آب داده باشد! هول هولکی، خرت و پرت ها را بیرون ریختم. یک چشم به ساعت و یک چشم به ظرف های لوبیا، نخود و عدس. بین خرت و پرت ها جست و خیز می کردم که پایم به ظرف شکر خورد و سطل بزرگش، وسط آشپزخانه وارونه شد. حرصم درآمده بود. «دست و پا چلفتی! همین یکی را کم داشتی!»
ساعت از نُه گذشته بود. فرصت جمع و جور کردن نبود. شکرها را به حال خودش، رها کردم. از خانه بیرون زدم و تند و تیز راه افتادم. به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، دنبال کارت بلیط، جیب های کیف را زیر و رو کردم. تیزی کارت، سر انگشتم را گزید. کارت را که بیرون می کشیدم، یادم به کلید خانه افتاد. میان خرت و پرت های توی کیف، دنبال دسته کلیدم گشتم. سرمه سنگ، ریمل، رژ لب، مداد چشم، آینه جیبی، کمی پول، دو کارت بانکی یکی به اسم خودم، دیگری به اسم فرشید و...، همه چیز سرجایش بود، جز دسته کلید. «حکما موقع بستن در، کلید رو توی قفل جا گذاشتم!»
دو پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض گرفتم. مردم هاج و واج، نگاهم می کردند. «زن گنده چرا وسط خیابون می دوه؟!»
گامها را یکی در میان بر می داشتم. نفسم بالا نمی آمد. صدای قلبم را می شنیدم. هناسه زنان، خودم را پشت در گذاشتم و محو تماشای قفل شدم. کلید بی کلید، قفل خالی بود. گوشهایم را تیز کردم، نکند کسی کلید را دیده و توی خانه رفته باشد؟! صدایی نمی آمد.
«یعنی کلید رو اون طرف در، جا گذاشتم؟»
یادم به ظرف وارونه شکر افتاد. همانطور، وسط خانه می ماند، پای هرچه مورچه و سوسک و موش بود را به خانه باز می کرد.
وقت سرتق بازی نبود. ناگزیر شدم کوتاه بیایم و به فرشید زنگ بزنم تا برگردد و در را باز کند. فرشید که رسید، ساعت از ده هم گذشته بود و دیگر بعید بود به دکتر رفتن برسم.
حالا شبنم دور برداشته که «تو همیشه همینطوری خواهر! آدم رو سنگ روی یخ می کنی! نکنه این بار هم مثل دفعه قبل، پشت گوش بندازی! حمید کلی به این دکتر رو انداخته تا راضی شده امروز ویزیتت کنه. مردم شش، هفت ماه، منتظر نوبت هاش می مونن!»
خدا کند از دست این یکی، کاری بر بیاید. دوباره کرور کرور خرج آزمایش و سی تی اسکن و دارو روی دستم نگذارد و آخر سر هم بادی به غبغب بیندازد و بگوید: «همه چیز عادیه خانم! هیچ مشکلی نیست.»
می گویم آخر چطور همه چیز عادی است آقای دکتر؟! همه شاهدند. تمام فامیل به چشم خود دیدند که وسط میهمانی، یک تیغ ماهی به چه بزرگی توی گلویم پرید. ماه رمضان پارسال بود. سر افطاری. رضا، پسر بزرگ عمه اشرف دوباره لمپن بازی اش گل کرده بود. سر سفره مدام تکه می انداخت و جماعت را به خنده وا می داشت. می گویند استعداد استندآپ کمدی دارد. من می گویم بیشتر استعداد دلقک بازی دارد. به حق چیزهای ندیده و نشنیده! مسخره کردن مردم هم شد هنر؟ فکر کن، تازه تلویزیون هم بخواهد این لودگی ها را پخش کند!
ماجرا عین روز روشن، جلو چشمانم است. لحظه به لحظه اش را به خاطر دارم. محمود، داماد بزرگ عموعلی روبروی باجناقش نشسته بود و سیخ، سیخ، کباب مفتِ صاحبخانه را به تعارف، توی بشقاب باجناقش می گذاشت. بخشش از کیسه خلیفه! بعد، لیوانی نوشابه برایش ریخت و گفت: «بفرما آقا محسن! مگه اینجا شما رو زیارت کنیم! چند ماهه سایه تون حسابی سنگین شده!»
محسن، قاشق برنج را توی دهانش چرخاند، کباب را گوشه ای از لپش انداخت و با دهان پر جواب داد: «باید ببخشید، سرم حسابی شلوغه!»
رضا که انگار فرصت تازه ای برای مزه پراکنی پیدا کرده بود، یکباره وسط حرفشان پرید که «نه آقا محسن! این چه فرمایشیه؟! اتفاقا شما سرتون حسابی خلوته! دریغ از یه تار مو!» چشم همه به سر طاس محسن افتاد. صدای خنده تا سقف خانه بالا رفت. روده بر شده بودیم. پسر نیم وجبی، نه پایین گذاشت نه بالا، به داماد غریبه که دست کم، پانزده سالی از خودش بزرگتر است، این طور تکه انداخت. سمیه، زن محسن، خودش را جمع و جور کرد، اخمهایش را در هم کشید و در صورت رضا چشم غره رفت. محسنِ زبان بسته، حسابی سرخ و زرد شده بود. فرشید کنار دست من نشسته بود، از شدت خنده روی پاهایش می زد و ریسه می رفت. از خنده او خنده ام گرفت. نمی خواستم بازارِ رضای بی تربیت را بیش از این گرم کنم اما از هر و کرِ فرشید نتوانستم جلو خودم را بگیرم. بی اختیار زیر خنده زدم. خندیدن همان و توی گلو پریدن استخوان ماهی هم همان!
نفسم بالا نمی آمد. یک ریز سرفه می کردم. سیاه و کبود شده بودم. فرشید با دست پشت کمرم می زد. عمه نجمه برایم آب ریخت و لیوان را دم دهانم گذاشت. مثل ماهی بیرون مانده از آب، نفس نفس می زدم. عیش همه را کور کردم. بچه ها ترسیده بودند، زری زری می گفتند و اشک می ریختند.
حمید، خودش را جلو انداخت و سر بچه ها داد کشید. همه، ماست ها را کیسه کردند. دیگر صدا از کسی بلند نمی شد. دور و برم را خلوت کرد، دهانم را گشود و انگشت انداخت بیخ گلویم.
فرشید می گوید: خودم دیدم، دکتر یک تیغ ماهی، اندازه سوزن ته گرد، از گلویت بیرون کشید.
من ولی ندیدم. توی آن هاگیر، واگیر که نفسم بالا نمی آمد، کجا می توانستم، تیغ ریز ماهی را ببینم؟!
فرشید می گوید: فقط همین یک استخوان کوچک بود که آن را هم دکتر بیرون کشید. هیچ چیز دیگری توی گلویت نبود!
می گویم: آخر فرشید جان! اگر چیزی نیست چرا مدام حس می کنم چیزی شبیه سوزن خیاطی توی گلویم راه می رود؟! موقع خواب به سرفه ام می اندازد و وقت غذا خوردن، لقمه را سر گلویم، گیر می اندازد؟!
می گوید: فکر می کنی، همه اش خواب و خیال است. به خودت قبولانده ای که چیزی توی گلویت مانده، می خواهی بیخود، خودت را اذیت کنی و خروار خروار پول زبان بسته من را خرج این دکتر و آن دکتر کنی!
انگار عقلم عیب و ایراد دارد! می خواهم خودم را مَچَل کنم؟! بیهوده خودم را دست این دکتر و آن دکتر بسپارم که چه؟! فایده ای برایم دارد؟!
حتی شبنم هم قبولدار نمی شود. می گوید: خواهر من! حمید خودش عکس رادیولوژی را دیده، هیچ جسم خارجی توی گلویت نیست. اگر بود، توی عکس نشان داده می شد.
می پرسم: اگر نیست پس چرا من دائما حس می کنم که هست؟!
فرشید می گوید: اگر بدت نمی آید، این هم مثل بقیه کارهایت شده. مثل شیلنگ گرفتن به در و دیوار خانه. آخر این خانه صاحب مرده چه کثافتی به در و دیوارش چسبیده که از صبح تا شب، خیسِ آبش می کنی؟
می گوید: تمام رگ و پیِ خانه همسایه ها نم برداشته. بفهمند کار ماست، خر بیاور و باقالی بار کن!
انتظار دارد، هفته ای یک بار هم دستی به سر و روی خانه نکشم. بگذارم گند و کثافت از سر و رویمان بالا برود. میهمان بیاید و خاک و خُل خانه را ببیند، توی دلش به زن خانه بد و بیراه می گوید. به مرد که دخلی ندارد. می گویند: زری سر به خانه نمی بندد! لیچار، بارِ من می کنند!
فرشید می گوید: حالا در و دیوار هیچ، چرا دمپایی های دستشویی را اینقدر آب می کشی؟ مگر ما بلانسبت، غیر از سنگ توالت، توی دمپایی ها هم خرابکاری می کنیم؟!
بعد زیر خنده می زند و عاقل اندر سفیه نگاهم می کند.
«نه عزیز من! کاری به نجس و پاکیش ندارم. اشیای توی توالت همه میکروبی میشن، باید دائما پاکیزه شون کرد، وگرنه مریض میشیم.»
باز، آن رویش را زمین می گذارد: «ببینم چطور تو که شوهرت مهندس برقه، اینقدر باید به تمیزی و پاکی خونه اهمیت بدی اما خواهرت که شوهرش پزشکه و بهتر از من و تو از بیماری سر در میاره، راه و بیراه، آب به در و دیوار خونه نمی گیره؟!»
«من به شبنم چیکار دارم؟! هرکسی مسئول زندگی خودشه!»
هرچه بگویم، یک چیز دیگر جوابم را می دهد. حوصله جر و بحث کردن ندارم. با خودم می گویم، بگذار غر و لند کند تا سیر شود. سکوت می کنم. اما دست بردار نیست. دوباره بساط کج خلقی را راه می اندازد که:
«اصلا چرا ما پنج ساله زن و شوهریم اما هنوز بچه نداریم؟! سی و پنج سالت گذشت، پس کی می خوای مادر بشی؟»
برایش صغری کبری می چینم که ببین عزیز من! به این سادگی ها که تو فکر می کنی نیست! بچه دار شدن قانون و قاعده خودش را دارد. باید خودمان را برایش مهیا کنیم، یک سال زیر نظر پزشک باشیم، چکاپ کامل شویم. وگرنه زبانم لال، بچه مان منگول از آب در می آید. آن وقت باید یک چشممان اشک باشد و یک چشممان خون!
عقل و منطقش ازمیان رفته، شبیه آدمهای عامی حرف می زند.
«من می خوام بدونم ننه بزرگ های ما هم یک سال زیر نظر این پزشک و اون پزشک بودن که ده تا بچه ترگل ورگل زاییدن؟!»
«زمانه گذشته فرشید جان! دیگه کسی مثل قدیما زندگی نمی کنه، سعی کن اینو متوجه بشی!»
«اصلا همین امروز پاشو بریم پیش یه دکتر تا مجوز رسمی تولید مثل رو واسه مون صادر کنه و خاطر مبارک علیامخدره هم از سلامت نوزاد جمع بشه!»
به اته پته می افتم. ترجیح می دهم صدایم را بالا ببرم و غائله را به ضرب فریاد، فیصله بدهم.
«من الان آمادگیش رو ندااااااارم عزیزم! این یه تصمیم دو نفره است. نمی تونی منو مجبورم کنی! می فهمی؟! نمی تونی مجبورم کنی! تو که قرار نیست نُه ماه تمام، رنج بارداری رو تحمل کنی. سختی و مشقتش واسه منه!»
می گوید: اینها همه اش بهانه است. تو از بچه دار شدن، می ترسی. بیخود دل خودت را خالی می کنی که اگر بچه ام ِال بشود چکار کنم، اگر بِل بشود چه کار کنم؟!
درِ اتاق خواب را محکم به هم می کوبد و دیگر لام تا کام حرفی نمی زند. خب نزند، بهتر!
حالا مانده ام، نکند این دکتر هم بخواهد مثل قبلی ها حسابی سرکیسه ام کند و باز، از روی عکس رادیولوژی نظر بدهد که «هیچ چیزی توی گلوتون نیست خانم! از من هم سالم ترین!» این را که می شنوم، دلم می خواهد خرخره اش را با دندان بجوم، توی صورتش زل بزنم و فریاد بکشم: آن که هیچ چیز درونش نیست، مغز پوک شماست! مگر می شود صبح تا شب آب دهانت را به سختی قورت بدهی اما هیچ چیزی توی این گلوی صاحب مرده ات نباشد؟!
دکترها همه شان سر و ته یک کرباس اند. چندماه پیش توی مطب یکی از همین دکترهایی که به خاطر بی سوادی خودشان، همه چیز را عادی جلوه می دهند، با زن میان سالی بنای گفت و شنود گذاشتیم. می گفت: ده سال آزگار است، هر روز دم غروب، سرش تیر می کشد. انگار یکی از رگهای فرق سرش بخواهد پاره شود! می گفت، خیلی ها همینطور سکته مغزی کرده اند. نمی شود دست کم گرفت، باید تا کار، دست آدم نداده، فکری به حالش کرد!
من هم گاهی همینطور می شوم. از روزی که با آن خانم همصحبت شدم، شدیدتر هم شده. پیش خودم فکر می کنم، نکند دردش مسری بوده و به من هم سرایت کرده باشد! از همان دکتر خواستم برایم نوار مغزی بنویسد. نوشت، اما جوابش را که دید، گفت: همه چیز عادی است، نگران نباشید!
برای همین می گویم همه شان سر و ته یک کرباس اند. بی سوادی خودشان را به پای سالم بودن آدمها می گذارند. آنقدر لفتش می دهند تا کار از کار بگذرد و دیگر نشود کاری کرد. مثل هزاران زن و مرد زبان بسته ای که یکباره و بی خبر سکته می کنند و علیل و زمین گیر، روی دستِ کس و کارشان می افتند.
یک جایی خوانده ام، اعمال ارادی انسان تا وقتی ارادی هستند که به آنها فکر نکرده باشی. مثلا همین فرو دادن آب دهان، همین تو و بیرون دادن دم و بازدم، یا به هم زدن پلک چشمها. تا وقتی که حواست به آنها نیست، خودشان خود به خود انجام می شوند اما همینکه یادت بیفتد روزی هزاران بار این کارها را انجام می دهی، آن وقت، نحسی شان گل می کند و دیگر خود به خود انجام نمی شوند. آن وقت باید خودت به زور نفس بکشی، آب دهانت را قورت بدهی و پلک هایت را به هم بزنی. حالا باز جای شکرش باقی است که ضربان قلبمان اینطور نیست! وگرنه مجبور بودیم روزی هزار بار جور تپاندن آن را هم بکشیم.
دو سال است، هربار یادم به درد گلو و آن استخوان از خدا بی خبر می افتد، ذهنم درگیر قورت دادن آب دهان هم می شود و تا ساعتها مجبورم این کار مشقت بار را ثانیه به ثانیه تکرار کنم. پلک زدن و نفس کشیدن هم که جای خود!
این حرفها را جرات نمی کنم به دکتر بگویم. به فرشید و شبنم هم همینطور. می گویند: دیوانه شده ای! این خزعبلات چیست که سر هم می کنی؟!
حتی جرات نمی کنم بگویم، گاه با خودم فکر می کنم شاید این آدمی که الان هستم، پیش از این، نبوده ام. شاید قبلا فرد دیگری بوده ام یا حتی موجود دیگری. یک فیل، یک زرافه، یک شاپرک یا یک انسان دیگر، مثلا یک بومی آفریقایی با موهای وزوزو و لبهای کلفت و ضخیم. از کجا معلوم، یک بار زندگی نکرده و نمرده باشیم و حالا دوباره روحمان در بدن دیگری حلول نکرده باشد؟!
فرشید، این فرشید بدعنق، به گمانم قبلا یکی از همین گاوهای وحشی بوده که توی اسپانیا، پارچه قرمز جلوی صورتشان می گیرند. حالا برای من آدم شده و راه و بیراه به کارهایم ایراد می گیرد.
اگر به گوشش برسد که چنین خیالی پشت سرش کرده ام، درجا، سه طلاقه ام می کند!
این ها را نمی شود برای کسی گفت، حتی برای دکترها! رازهای دل آدم است. باید پیش خودت باقی بماند. جلوی دکترها فقط می شود مودب و باوقار، روی صندلی معاینه تکیه زد، یکی از آن لبخندهای ساختگی که از خواهرخانم دکتر حمید انتظار می رود را تحویل داد و موقرانه زبان باز کرد که می دانید آقای دکتر، ماجرا از ماه رمضان دو سال پیش شروع شد، از وقتی که آن استخوان ماهی...
راستی قصه اش را برایتان گفتم؟ همه اش را؟ مطمئنید چیزی جا نینداختم؟ ماجرای مزه انداختن رضا و دست انداختن محسن را هم تعریف کردم؟ مطمئن نیستم کامل گفته باشم. حالا کار از محکم کاری عیب نمی کند! بگذارید، کاملش را برایتان بگویم. راستش را بخواهید، همه سر سفره افطاری نشسته بودیم که...
«پایان»