جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

مزیت غیر منتظره وهم

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

نه انه انه! چرا نشه آدم به یه عدد تبدیل بشه؟! به صورت عددا آنها روی صفحه ی گرد ساعت دیواری نشسته بودم. فرهادم دقیقا روبه روم بود. اون عقربهی ساعتگردو نگه داشته بود و منم با تمام تلاشم سعی می کردم نذارم دقیقه ها بگذره. جالب بود که ساعت، دو تا ثانیه شمار داشت؛ یکی تو محل دوازده و یکی شیش؛ اما خب این دو عدد انگار از صفحهی ساعت کنده شده بودن و جاشون خالی بود. به لطف ما، گذر زمان با سرعتی معادل سرعت تجزیهی به عادت از به ذهن وسواسی می گذشت. به فرهاد گفتم: «اگه بتونیم به هم دست بدیم، شاید بشه از وقوع خشکسالی جلوگیری کرد.» چشامو باز کردم. فرهاد داشت با جدیت تمام، لیوانا رو خطاب قرار می داد: «من با شما هم چای سرد کمرنگ خوردم هم شربت آلبالوی زرد غلیظ!» نتونستم جلوی خنده مو بگیرم. بعد چند ثانیه قهقه زدن، داد زدم: «بله اضافی! از کی آلبالو زرد شده؟ اونی که زرده، سیب زمینی سرخ کرده ایه که سه ساعت پیش سفارش دادم و الان پیک موتوری میاره.» گفت:

پس میرم تحویل بگیرم.» با یه حالت گیج در حالی که زیر لب یه چیزایی می گفت و می خندید، رفت سمت در خونه. یهو برگشت و به در اشاره کرد: «کیهان! اگه درو باز کنیم، هیچ تضمینی وجود نداره که اکسیژن خونه تخلیه نشه و مجبور به تنفس نیتروژن نشیم.» دیدم حرفش منطقیه. گفتم: «پس نظرت چیه بگم سیب زمینیا رو از تو کوچه واسمون بندازن بالا تو تراس؟» یه نگاه بهم کرد. دید حرفم منطقیه، چشاش رنگ املتی شده بود که یه روز با پاسی می خوردیم. یاسی. آها راستی یاسی.. فردا یادم باشه ببینمش

و با

صدای جابه جایی صندلی از آشپزخونه میومد. فرهاد داشت دو نفر رو راهنمایی می کرد بشینن پشت میز گرد آشپزخونه. داد زد::کیهان! بیا اینجا» خودش نشسته بود و از منم خواست بشینم. رنگ قهوه ای میز، صدای باز و بسته شدن در آسانسور و تقلید می کرد. فرهاد کراوات نداشته شو محکم کرد و رو به دو صندلی دیگه با نهایت احترام خوشامد گفت: «بسیار قدم رنجه فرمودید جناب مسیح. افتخار دادید آقای مندلیف» رو یکی از صندلیا چندتا مرغ منجمد دیده می شد و رو اون یکی، به حجم غلیظ از رنگ آبی که بوی چای دارچین میداد. بالاخره بعد کشمکشای طولانی به این نتیجه رسیدیم که باید کاناپه رو هل بدیم نزدیک در

تراس که راحت بتونیم واسه پرتاب سفارشمون انتظار بکشیم. از مشاورامون تشکر کردیم و اومدیم سمت کاناپه. گفتم: «بوی تصمیممون قهوه ایه!» فرهاد کاناپه رو هل میداد سمت تراس.. «از بین خود کارایی که تاحالا جابه جا کردم، از همه سنگین تره. میگم کیهان.. چرا به زنم گفتی قضیه خیانتمو؟!»

- «میرم یکم آب بیارم واست. انگار حالت زیاد خوب نیست یا شایدم زیادی خوبه!»

رفتم تو آشپزخونه و از پشت پیشخوان نگاش می کردم. خنده هاش به طرز وحشتناکی مضطربم می کرد. به لیوان آب خیره شدم. چرا حس می کردم به رنگ کدر خاصی داره؟! با همون لیوان تو دستم شروع کردم تو خونه قدم زدن و زیرلب یه چیزایی تکرار کردن. رو کاناپه دراز کشیده بود. خیره به سقف.. قهقهه میزد و واژه ی نامردو مث سوهان، روانه ی روحم می کرد. «فرهاد! رو ابرا خوش میگذره؟» تعادل درستی نداشتم. حالا که دقت می کردم، میدیدم یه اسباب بازی بزرگ رو کاناپه افتاده و رو به سقفه. يهو انگار بعد صد سال روشنش کرده باشی، بلند شد و اومد سمتم. وحشت عجیبی بهم القا می کرد. نزدیک میشد و تغییر رنگ میداد؛ اول آبی. بعدش آبی. بعدشم آبی به نور آبی همه ی خونه رو پر کرده بود..... لا

***

*

*

*

به نور زرد بدرنگ، این ساعت از بعد از ظهرو به بیجا ترین ساعت روز تبدیل کرده بود. ساعت دیواری با نشون دادن سه و چهل و پنج دقیقه انگار با عقربه هاش دهن کجی می کرد. سکوت خونه منو یاد یه چیزی مینداخت. نه! دارم دروغ میگم. یاد هیچی نمینداخت. دور میز گرد آشپزخونه نشسته بودیم؛ میزی که همیشه چهار صندلی اطرافش بود و معمولا دوتاش خالی. پوست کنار ناخنامو می کندم و لبمو می جوییدم. صدای بهم خوردن لیوانا کاسه ی چشممو چرخوند. یاسی مشغول تعدیل رنگ چای بود که با اوقات تلخی گفتم: «چیکار می کنی بابا! خیلی اعصاب داریم. حالا چای نخوری نمیشه؟؟» بی توجه به حرفم، لیوانا رو گذاشت رو میز و شروع کرد با پیچ و تاب موهاش بازی کردن. بدون این که بهم نگاه کنه، یه تار مویی رو که کنده بود، با نهایت دقت از نزدیک بررسی می کرد؛ به بررسی الكی و تصنعی واسه در رفتن از نگاه دلهره آور من. اینو قبلا خودش گفته بود. وقتی با نگاه به عنوان یه دستاویز برای انتظار کشیدن، بهش خیره شده بودم

تا جواب سؤالمو بده. اون موقع جوابمو اینجوری داد: «چرا واست مهمه؟ آره! گاهی اوقات تفریحی.» و بعدش شروع کرد به تاکید کردن رو طرز نگاه من. یادم نمیاد اون روز دقیقا چی گفتم؛ ولی مضمونش اگه اشتباه نکنم این بود: «یه چشم مخصوص نگاه کردن و به چشم مسئول بوییدن و شنیدن و چشیدن و لمس کردن.» هنوز داشت اون تار مو رو بررسی می کرد؛ هم زمان زیر لب می گفت: «تلخه. میفهمم. ولی کیهان! دو هفته اس خواب و خوراک نداری. آخه تو که...» حرفشو قطع کردم: «چاییت هم سرده هم کم رنگ!» هم داغ بود هم خوش رنگ. بلند شدم و پشت پیش خوان آشپزخونه واسادم. جایی که در تراس دقیقا نقطه ی مقابلم بود. برای چندمین بار اون سؤالش تو ذهنم تکرار شد: «کیهان! سعی کن یادت بیاری چی شد.» بهش پشت کردم و به در تراس خیره شدم. بازم مرور.. بازم مرور.. اون شب فرهاد بهم زنگ زد. مث همیشه با یه لحن پر از خستگی و شکایت، همون حرفای همیشگی رو شروع کرد: «کیهان! چرا انقد کلافهام. ا. اصن بی حوصلهام.. نمیدونم از کدوم سمت باید این زندگیو ادامه داد..» فقط یه سلام گفته بودم و سکوتمو با این حرف شکستم: «خوشیات که واسه خودته. اوقات برج زهرمار شدنت...» با صدایی که لرزشش بیشتر شده بود، داد زد: «گمشو بابا. اشتباهم اینه رو تو حساب می کنم.» و بلافاصله قطع کرد. به عوضی زیرلب گفتم و گوشیمو پرت کردم رو کاناپه. اما مث خیلی دفعات دیگه، به دیقه نکشید که شمارشو گرفتم؛ به خاطر وجدان دردی که خیلی وقت بود نسبت به فرهاد داشتم، هیچوقت نمیشد واسه همیشه از دستش خلاص شم. صدای باز شدن در تراس، همزمان گردن و فکرمو برگردوند. یاسی اومد کنارم. چاییمو لبه ی تراس گذاشت. سیگارمو پرت کردم جای همیشگی رو سقف لوکس ترین ماشین تو کوچه.. «میدونم بارها این قضیه رو واسم تعریف کردی! ولی گفتی اون شب حس می کردی فرهاد ازت دلخوره. درسته؟»|

اه

یه نفر خیلی باید غیر منطقی باشه که به خاطر همچین چیزی، رفاقتشو خراب کنه. اون زن داشت کنارش تباه میشد.. آره! اینو به یاسی می گفتم. اما خب حس درونیم یه چیز دیگه بود. به هر حال به من ربطی نداشت که فرهاد داره به زنش خیانت می کنه که بخوام با گفتن این قضیه، اون میل لذت بخش به هم ریختن زندگی یه نفرو ارضا کنم. به سؤال یاسی فکر می کردم که جاسیگاری تو تراس منو باز به اون شب برد. فرهاد که رسید، باهم اومدیم همین جا سیگار بکشیم. همیشه با یه دلخوری دوستانه باهام رفتار می کرد؛ ولی خب

اون موقع به حدی هردومون میخواستیم به دنیای غیر واقعی پناه ببریم که تمام حسای خوب و بد نسبت به همدیگه رو پشت نقاب انتظار گم کرده بودیم.

وقتی برگشتم تو خونه، کارای یاسی باز داشت عصبیم می کرد. این دفه واسه چندمین بار باز رفته بود سراغ

کابینتا. از روز اولی که اومده بود یا در مورد مرغای منجمد رو میز می پرسید یا وقتی لیوان شکسته ی ورودی آشپزخونه رو جارو می کرد، با نگاهش ازم توضیح می خواست. نمیدونم چرا فک می کرد من احمقم که نمیفهمم در ادامه ی کنکاشش واسه رسیدن به جواب سؤالاش - از نظر خودش کاملا نامحسوس - تو این دو

هفته، تک تک جاهای خونه رو از دستشویی و حموم گرفته تا زیر فرشا چک می کرد تا هرجور جابه جایی یا تغییر احتمالی رو به اتفاق اون شب لعنتی ربط بده. با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزید، گفتم: «هزار بار واست تعریف کردم. به چی قسم بخورم.. یادم نمیاد. یادم نمیاد.» واقعا یادم نمیومد. بارها پرسیده بود و

منم هردفه، چیز جدیدی نداشتم اضافه کنم. یاسی اولین و آخرین نفری بود که بعد مردن فرهاد بهش خبر دادم بیاد پیشم؛ اونم بعد یه نصفه روز بهت و گریه و یخ زدگی بعد سؤال و جوابای تهوع آور در مورد علت مرگ و تهش با قرار خارج نشدن از شهر به خونه برگشتن و تازه متوجه عمق فاجعه شدن و یک ساعت

خیره به سقف بودن..

لحظه ای که یاسی اومد،نفسش بالا نمیومد. اولین جمله ای که گفت،شبیه اولین جمله ی خودم بعد اون

بهت طولانی بود: «نه بابا! نمرده.. شوخیه.» بعد یه خندهی کوتاه از اون خنده ها که آدم موقع تجربهی

بدترین لحظات زندگیش بهشون پناه می بره تا هم لذت گذرای آنکارو بچشه هم به امید واهی به خودش

بده. یه ساعت که تو خونه قدم زد، پرسید: «اصن این فرهاد کیه؟ کدوم دوستته؟ تاحالا در موردش نگفته

بودی!»

تا دو سه روز فقط دلداریم می داد. ولی خب زیادی مشخص بود داره از کنجکاوی سؤالایی که تو ذهنشه، داره دیوونه میشه. بالاخره هم سؤالاش شروع شد هم بررسی همه جای خونه. منم فقط یه جواب داشتم: «یاسی. گفتم که اه.. روانیم کردی. ببین.. فقط تا اونجایی یادم میاد که لیوان به دست داشتم همین جا قدم

میزدم و اونم رو همین کاناپه دراز کشیده بود و به سقف میخندید.. با همون حالت خنده تکرار می کرد: نامردی کردی. بعد اومد سمت من.» هرچی به مغزم فشار می آوردم دیگه بعدش یادم نمیومد. اولین صحنه ای که بعد خندیدنش به سقف یادم میومد، مربوط به روز بعدش میشد که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شده بودم.

- «کیهان! این کاناپه که میگی دوستت روش دراز کشیده بود، چرا انقد به در تراس نزدیکه؟!»

- «چمیدونم! خودش هلش داد اونجا. نمیدونم. یا میگفت هوا خوبه یا نمیدونم انگار می گفت هوا

خوبه..»

یاسی از ترس این که بهش حمله نکنم دیگه نمی پرسید: «یادت اومد یا نه؟» ولی خودم بی نهایت عصبی و بی قرار شده بودم. اصن انگار بعد خندیدنش به سقف و اومدن سمت من، اون شب تموم شده بود. تمرکز نداشتم. سردم میشد.. بی حوصله. خسته. بی رمق.. رو کاناپه دراز کشیدم. احتمالا حرکت متناوب پاهام، یاسيو مجاب کرد بپرسه: «آرام بخش میخوای؟» منم چشامو ببندم و بگم: «برو بیرون»

حالا که به بهونه ی خرید ولی به هدف قدم زدن، بعد سفارشای لازم برای مراقب خودم بودن، رفته بود بیرون، وقتش بود تنها راه رسیدن به جواب اون سؤال لعنتیشو امتحان کنم..... دیگه از فک کردن خسته شده بودم؛ البته دارم دروغ می گم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم که فک کردنم جزیی از این کل بود. دیروز بالاخره یه فکری به ذهنم رسید. آره! نمیگم تنها راهش این بود ولی خب به هر حال نمی خواستم و نمیشد دکتر برم. یه نفر اینجا مرده بود یا شایدم.... از روی ناچاری این راهو امتحان می کردم. نمیدونم

یه بار فرهاد می گفت: «از اینا بزنی، به شرطی که تمرکز کنی، می تونی هر خاطره ای رو که بخوای دقیقا روبه روت تجربه کنی.» حالا نوبتی ام اگه باشه نوبت تمرکز بود.. کاناپه رو که یاسی جابه جا کرده بود،

همون جا کنار در تراس هل دادم. برگشتم. ساعت نه و پونزده دقیقه رو نشون میداد. سه شدم.. فرهاد روبه روم نشسته بود. ثانیه شمارا قفل کرده بودن. سعی کردم سیب زمینی سفارش بدم. پیک موتوری زنگ زد و درو باز کردم. تعارفش کردم بیاد تو. تومد و نشست گفت: «سیب زمینی آرومت میکنه.» تو جوابش داد

زدم: «تمرکز مو به هم نزن!» یه خودکار رو میز آشپزخونه بود. حس می کردم قد یه کاناپه سنگین باشه. سعی کردم اینو بپذیرم که یه لیوان آب بخورم شاید بد نباشه. پر کردم لیوانو.. چرا این جوری بود؟! کدر به نظر می رسید. با لیوان تو دستم شروع کردم قدم زدن تو خونه.. تو گوشم تکرار میشد: نامرد.. نامرد.. نامرد.. تعادل درستی نداشتم. یه اسباب بازی بزرگ رو کاناپهی نزدیک در تراس داشت به سقف نگاه می کرد. اومد سمتم. حمله کرد. حالا وقتش بود.. خلاص شدن از اون احساس لعنتی. هیچ کاری نمی کردم و میخواستم بذارم همه چی خودش پیش بره. با یه لحن بریده بریده شبیه یه ربات می گفت: «آرام بخش میخوای نامرد؟» گفتم: «چرا واست مهمه؟ آره.. یه روزایی تفریحی می کشم.» حس کردم داره با یه حالت تمسخرآمیز قهقهه میزنه. بی نهایت عصبیم می کرد این کارش؛ سوهان مغزم بود. یه راه وجود داشت. باید با تریشو نابود می کردم. حالا یه اسباب بازی کمتر! راه رسیدن به باتری لعنتیش، گردنش بود. با دو دستم با تمام نیرو گردنشو فشار میدادم. صداش هیجانمو بیشتر و بیشتر می کرد. «فرهاد هنوز ازت دلخوره؟ حق داره! تو یه نامردی!» نفسام سریع و عمیق شده بود. «تموم شو دیگه لعنتی.» نور آبی خونه رو پر کرده بود. نفسام کم کم عادی میشد.. احساس می کردم خیلی گرمه. در تراسو باز گذاشتم و رو کاناپهی کنارش دراز

کشیدم...

صدای تلفن از دور میومد.. از دور.. مبهم.. نزدیک تر می شد. واضح میشد.. آزاردهنده شده بود. مث یه بوق ممتد. چشام باز شد. عمق کلافگی رو تجربه می کردم. سرم درد می کرد. دلم میخواست برم سیم لعنتیشو بکشم؛ ولی اصلا نمیتونستم دست و پامو حرکت بدم. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که با نگاه، مسیر صدا رو دنبال کنم تا وقتی قطع بشه. نگاهم تو امتداد فرش پیش میرفت.. یه جا نگاهم متوقف شد. به فریاد کوتاه اما بلند کشیدم. ضربانم بالا رفت و سردی عرقو حس کردم.. مث یه برق گرفتگی لحظه ای بعد چند ثانیه آروم شدم و شروع کردم به قهقهه زدن... واقعا خندهم گرفته بود؛ مث اون دفه شده بودم که نصفه شب از خواب پریدم و دیدم یخچال داره شکلک در میاره. به سقف نگاه می کردم و می خندیدم.. آخه چه جوری ممکنه! این دیگه چه صحنه ایه؟! قشنگ مشخصه حالم خوب نیست! مگه میشه. یاسی

له

اون جا افتاده باشه، اونم با گردنی که انگار یه حیوون وحشی تا خرخره پاره ش کرده! عجب صحنه ی بامزهای..

بیخیال. بخوابم درست میشه.

پایان

فایل داستان مزیت غیر منتظره وهم