جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

دومینو

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

 همین‌که پیمان بفهمد، عروسی پَر! دُمش را می‌گذارد روی کولش و یک‌جوری می‌رود پی کارش که انگار از اول ندیدمش. مطمئنم.  خودش که گفته می‌ماند  مثل خیلی حرف‌ها که آدم روی هوا می‌پراند و خَرش که از پل گذشت می‌زند زیرش. نازنین یک‌ریز می‌گوید« مگر مغز  خرخورده بماند. پایش که بیفتد بنشین و  عر و عورش را تماشا کن. این‌جور وقت‌ها مرد جماعت فقط دنبال ساز ناکوک هستند که از آدم دربیاید. آنوقت بیا و ببین چه جور سر به زنگاه کله پایت می‌کنند و برای همیشه می‌روند. دِ برو که رفتیم.» بابا هم همینطوری رفت. سر هیچ و پوچ. یک‌شب عاشق مشتری‌  بنگاه املاکش شد و  به دو هفته نکشیده پرید روی بام او. حسم دروغ نمی‌گوید. مثل روز روشن است  پیمان هم پایِ آدمی مثل من صبر نمی‌کند. آن هم من که پای زنانگی‌ام  از همان اولش لنگ می‌زند. دو ساعت است نازنین زنگ زده و تز داده که استخر حالم را خوب می‌کند. یک‌وَری خوابیده‌ام روی تخت و توی گوشیم پیام‌های پیمان را بالا، پایین می‌کنم.  پیام نازنین آن بالا می‌آید «بیا برویم دیگر، ضد حال نزن! » فکرم مانده  به یکی از  پیام‌های پیمان، نوشته «سنگ هم از آسمان ببارد می‌مانم.» این را  شبی فرستاده  که عصرش   وسط فیلم توی ردیف پنج یا شش وسطی سینما کوروش، پسری خوابانده بود گوش دختری. همه برگشته بودند طرفشان.  پسر دم گوش من داد زده بود «اگر به گُه خوردن نینداختمت.» دلم هری ریخته بود پایین. الکی حرف انداخته بودم«تو هم این‌جوری وحشی می‌شوی ؟» دست کرده بود توی پاکت چیپس پیاز جعفری  و خِرت خِرت.

توی استخر هم به پیام‌های پیمان فکر می‌کنم و یکهو خودم را وِل می‌کنم روی آب. هر وقت آب به تنم می‌خورد  انگار یکی  دستش را می‌گذارد روی دهانم و دم گوشم  وزوز می‌کند. نازنین می‌گوید «فقط لیفمون کمه دختر!» یکهو زیر پایم خالی می‌شود، کف پایم سُر می‌خورد توی آب. دست و پا می‌زنم و کتف نازنین را می‌چسبم. هلم می‌دهد توی آب و می‌خندد. داد می‌زنم« فکر کردی خیلی خوشمزه‌ای؟» همه چشم غره می‌روند. از همه بدتر غریق نجات. دوش نگرفته لباسم را می‌پوشم و بیرون می‌آیم. پاچه‌اش را بدجور گرفته‌ام. قیافه اش وا می‌رود. دستش ‌می‌ماند روی بند مایویش که کشیدنی توی مشتم پاره شد. گوشم کیپ می‌شود. می‌گیرد و باز می‌شود.  قلبم توی دهانم می‌کوبد. موبایلم را می‌چسبانم دم گوشم. نازنین جیغ جیغ  می‌کند «حقت است  پیمان ولت کند. بدتر از این‌ها هم  حقت است.»

مامان هم وقتی زیپ شلوارمدرسه‌ام  را دید باز مانده روی برجستگی شکمم، گازم گرفت. آنقدر که مقر بیایم و وا بدهم.

به تابلوی بالای سرم نگاه می‌کنم و می‌روم تو. نازنین برایم نوشته «خیلی نفهمی مارال، من بیشتر از این‌ها رویت حساب  باز کرده بودم. »  گوشی را می‌گذارم روی سایلنت.  نیم ساعت می‌نشینم روبروی منشی. پسری که جلوتر از من است از اتاق دکتر می‌آید  بیرون. کم‌کم چیزی توی فکرم وول می‌خورد. دو تا اسکناس پنجاه تومانی یک ساعت مشاوره را تا می‌کنم و می‌گذارم توی جیبم. چند تا پنجاه تومانی باید بدهم که خودم حرف بزنم؟  اول با نیش گاز انبر از خودم حرف می‌کشد و بعد به خودم تحویلم می‌دهد. حالا هم که دور سرش  می‌چرخاند. می‌گوید«مانده به خودت.» این‌ها را جلوی آینه هم بگویم می‌شود. حال و روز من  مثل چاه مستراح  است.  همان بهتر آکبند بگذاری بماند. دست که بزنی تازه گندش همه جا را بر می‌دارد. پله‌ها را  دو تا یکی می‌آیم پایین.  توی پاساژ که چرخ بزنم، سرم گرم می‌شود. اما فکر و خیال اینجا هم دست از سرم بر نمی‌دارد.  نازنین دیشب کِرمش را انداخت جانم « پیمان بفهمد از دایی‌ت حامله شده بودی فاتحه‌ات خوانده است.»

مامان همان موقع که  دکتر  از روی صندلی  بلند شد و  دستکشش را مچاله کرد توی سطل، مجسمه شد. یخ زد مثل آدم آهنی. صدای قلب جنین اتاق را برداشته بود. روی تخت معاینه که دراز کشیده بودم، دکتر با گودی  کف دو تا دستش بچه را  توی شکمم گرفته بود.  بزرگی‌اش می‌شد اندازه پرتقال تامسون  درشت. مامان  هر بار بچه را توی مانیتور می‌دید توی صندلی فرو می‌رفت. چیزی دیگر از او نمانده بود. فلش پیکان ماوس ایستاده بود روی توده لرزان سیاه. مثل ژله می‌لرزید. مامان خم شده بود روی صفحه و نگاه می‌کرد. دکتر دوباره ژل سرد را پخش کرده بود  روی شکمم.  دستگاه را همان‌جایی فشار داده بود که قلمبه‌گی داشت. آویز دانه برفی ساعتش چند بار خورده بود به شکمم. سنگین از تخت پایین آمده بودم.  انگار ماه‌های آخرم باشد. سرم شروع کرده بود به بزرگ شدن، شده بود اندازه اتاق، جوری‌که دیگر نمی‌توانستم روی گردنم نگه دارم. جلوی در مچاله شده بودم. انگار فرو رفته بودم توی زمین.  همان شبش مامان توی خانه چانه‌ام را سفت گرفته بود و تکانم داده بود. « بگو کی؟»

سایه ام می‌افتد جلوی کنده درخت جلوی پاساژ.  یائسگی،  آدم و غیر آدم نمی‌شناسد  درخت هم که باشی آخر عاقبتت می‌شود این. کسی سراغشان نمی‌آید.  پُر پُرش می‌شوند صندلی و فقط باید کولی بدهند.  منشی روان درمانگرم پیامک می‌زند «چند بار تماس گرفتم در دسترس نبودید. لطفا جواب بدهید. » گوشیم زنگ می‌خورد.  آماده‌ام بپرم به منشی و دق و دلی همه را سر او خالی کنم. اما نازنین است. «رفتی دکتر بگو یک قرص بدهد که ادبت را زیاد کند.» باید بگویم تا دست از سرم بردارد «به درک که جلسه سوم مشاوره روان درمانیم گوزمال شد. نرفتم. دیگر هم نمی‌روم.» می‌خواهم بروم آنجا که چه؟  می‌خواهد گذشته‌ام را برگرداند؟ نه! آینده را درست کند؟ شاید!  پاشنه‌ی دنیای من سال‌هاست روی احتمالات نمی‌چرخد. همان بهتر که پول یا مفت را  به باد ندهم.  توی زندگیم همه چیز سفت بوده و سخت. زور هیچ‌کس و این دکتر جوجه فکلی هم نمی‌رسد بلندش کند.  همان روز اول توی چشم‌هایش که نگاه کردم  جربزه‌ی اینکه  بتواند  سنگ‌های ریز  و درشت زندگیم را  را  تکان دهد  ندیدم چه برسد از سر  راهم  بردارد.

 چشمم را که باز کردم مهتابی مستطیلی را بالای سرم دیدم که پِرپِر می‌کرد. حتماً نمرده بودم. اولین چیزی که توی سرم می‌پلکید بچه بود. یادم آمد ده تا پله خورد تا به زیرزمین رسیدیم. روی نایلون خونی روی تخت غلتیدم و  دوباره از حال رفتم. قیافه زن باید یادم می‌ماند. یاد گرفته‌ام عکس آدم‌های مهم زندگیم را گوشه‌ی حافظه‌ام  نگهدارم. این زن هم مثلاً قرار بود بچه را بیندازد و راهم را باز کند اما کارم کشید به درد و مرض.

باد هر چه آت و آشغال است می‌کوبد توی صورتم. چند بار پلک می‌زنم. پیمان نیم ساعت دیگر می‌رسد اینجا. نازنین می‌گوید «پایش را بند کن به زندگی.» پیمان  را می گوید. همان مردی که با پراید نوک مدادی‌اش سه سوت شهرک تا انقلاب می‌رود و می‌آید.  همان خطی که اولین بار دیدمش. بین همه سواری‌ها که داد می‌زدند «شهرک، انقلاب.» پیمان ساکت کف پای راستش را تکیه داده بود به در نیمه باز پرایدش. انگار صد سال بود می‌شناختمش. صورت سبزه و چشم‌های سیاه و مژه‌های بلند برگشته‌اش می‌آید جلوی چشم‌هایم. اولین بار که خواستم کرایه‌ام را بدهم. سایه مژه‌هایش را حس کردم . از آن روز از سایه ها بیشتر خوشم  آمد. سایه شاخه سپیدار که روی زمین و دیوار کشیده می‌شد یا سایه  لُنگی که از پنجره طرف من لای شیشه آویزان  می‌کرد. عصر همان روز  کارتون بابا لنگ دراز را دانلود کردم و هر وقت به سایه مردی  می‌رسید که می‌افتاد جلوی جودی، دکمه بَک را می‌زدم، می‌خواستم بارها سایه‌اش را ببینم.

از آن روز که  رفتیم مطب  و برگشتیم جوی باریک محبت بین من و مامان خشک شد. انگار یکی پرده‌های کلفت و ضخیمی را کشید روی کل زندگیمان و جلوی همان رگه باریک نور را هم گرفت. افتادیم توی ظلمات.  خالی شدیم از همان سر سوزن جنب و جوش. دیگر حتی سایه یاکریم پشت پنجره را هم نمی‌دیدم. مامان دراز می‌کشید و خودش را می‌زد به خواب.  از چاله افتاده بودم توی چاه. پشت بند کورتاژ، چرک و عفونت، رحِمم را برداشت. بدبختی خودِ خود دومینو است. یکی‌اش که می‌آید دنبالش بقیه را هم  می‌کِشد.

سرک می‌کشم توی یکی از مغازه‌ها. دست می‌کشم روی مانتوی نخی که جلوی در آویزان کرده. از همان‌هاست  که نازنین  برایم خریده.  نازنین همان روزها  تنها کسی بود که برایم مانده بود. یواشکی بعد مدرسه می‌آمد پیشم. کشف آناتومی رحم  برایمان شده بود مهم‌ترین کار دنیا. با نازنین هر روز توی اینترنت یک چیزهایی پیدا می‌کردیم. نازنین یک روز وقتی داشت یک مَن نمک را می‌پاشید روی بشقاب گوجه سبز، گفته بود « قلب که نیست بمیری یا عمل مغز که نکردی. سی، چهل گرم بیشتر نبوده که فوت شده روی هوا. الان هزار تا غلط می‌شود کرد. برو شکر کن تخمدانت را داری هنوز.» نگاه می‌اندازم به شال‌هایی که آویزان کرده‌اند سر مانکن‌ها. از طبقه بالا بوی بخور نعناع و اکالیپتوس به دماغم می‌خورد. چشمم را می‌بندم.

 آن شب چشم و چال مامان از سرمایی که خورده بود باز نمی‌شد. پتو را دولا انداخته بود روی سرش که بخور بدهد. دایی، گَرد پنی سیلین را  که باز کرده بود درِ حمام را پشت سرم بسته بودم. سایه دایی از پشت در آمده بود تو «بیایم پشتت را  لیف بکِشم؟» برگشته بودم عقب، ایستاده بود پشت سرم. دولا شده بودم و دست‌هایم را  گرفته بودم جلویم. کمرم چسبیده بود به تیزی  شیر آب. سرکه روی لب‌هایش مزه گندیدگی می‌داد.کرخت شده بودم.  چند  قطره خون قاتی آب  ریخته بود روی دمپایی‌ام.  عقب عقب رفته بودم و  آب داغ باز شده بود روی سرم. شیشه‌های پشت درِ حمام بخار کرده بود.

اینترنت گوشی ام را روشن می‌کنم.  نازنین برایم ویس فرستاده « فکرهایم را  می‌کنم ببینم می‌بخشمت یانه. راستی از یکی که  خیلی حالیش هست پرسیدم. می‌گوید این چیزها مال گذشته است. هر چیزی بوده. نباید به شریک زندگیت بگویی.  فهمیدی؟ بای!» با نوک پایم خرده نان باگت  خشک زیر میز را  فشار می‌دهم و خِرِچ خِرِچش را می‌شنوم. پیمان بیاید برای خودم پیتزا سفارش می‌دهم. آب می‌ریزم توی لیوان یک بار مصرف و یک نفس بالا می‌کشم. حالم بهم می‌خورد. صدای دکمه های تبلت بچه ای که بازی می‌کند توی سرم سوت می‌کشد. توی دلم چیزی فرو می‌ریزد. مامان همیشه می‌گفت« بچه هایت به خودت بکِشند سفیدِ تپل مپل می‌شوند.» پیمان  را از پشت شیشه مغازه می‌بینم. دارد پیاده می‌شود. به زور به شانه‌های  پیمان برسم. یک سر و گردن کوتاه‌ترم. انگار زده باشند پس کله‌ام.  زنی با روسری زرد و راه راههای آبی  با شوهرش روبرویم می‌نشیند، موهای زیتونی سیرش را چتری توی صورتش ریخته. مامان می‌گفت «آدم، بچه می‌خواهد چکار؟ ما که بچه دار شدیم کجای دنیا را گرفتیم که شماها؟» پیمان  دارد خیابان را رد می‌کند. برای بچه‌ای که این دست خیابان، بستنی لیس می‌زند، دست تکان می‌دهد. از  روی صندلی چرمی زرشکی پایه بلند، بلند می‌شوم. حسابی فرو رفته است، درست مثل حفره‌ای که توی قلبم  از چند سال پیش درست شده. انگار دور سرم بی حس شده است. دهانم از شوری اشک، پُر می‌شود. از این دور هم می‌توانم مژه‌هایش را ببینم.  با دستمال کاغذی عطری که از جعبه دستمال ماشین پیمان برداشته‌ام، اشکم را پاک می‌کنم.  همان وقتی که گذاشته بود روی دنده چهار و ولوم ضبط ماشینش را تا ته بالا کشیده بود. دانه‌های عرق از روی پیشانی‌اش می‌سُرید پایین. با مژه‌های بلندش تند تند پلک می‌زد. من هم زیر شال گُر گرفته بودم.  نوشابه را که باز کردم، پاشید روی مانتویم. همان جا یک دسته دستمال کشیدم بیرون.

گوشی توی دستم می‌لرزد. شماره‌ پیمان افتاده. تا اینجایش هم  زیادی آمده‌ام جلو. سرش را بالا که بیاورد مرا می‌بیند. دستش را می‌برد بالا. نازنین دیشب معلوم نیست چه زده بود که توی  هپروت یاد مدرسه افتاده بود «یادت هست یک‌بار مشق را غلط می‌نوشتیم، ده بار جریمه‌مان می‌کردند. عوضش ملکه می‌شد توی ذهنمان.» تاکسی زرد میایستد جلویم و مسافر ِجلو پیاده می‌شود.