جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

پطرس

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

 

  بسمه تعا لی

 عیسی گفت : "تو جان خـود را بـراي مـن

مـی دهـی؟ پـیش از خروسخـوان ، سـه بـار مراانکار خواهی کرد."  متی فصل 62 آیه 35

آن که ریش بلند دو شاخه داشت رستم بود؛ داشت می زد توي سرش. آن که خونین و مالین افتاده بود، سهراب بود.  رسـتم  و سهراب را می شناختم. نقا شیش را  توي  خانه بابا بزرگم دیده بودم . آن یارو که می خندید را نشناختم. اسمش را زیرش نوشته بـودولی نمی توانستم بخوانم. هنوز مدرسه نرفتهام. تمام کاشیهاي دیوار، نقاشی بود ولی قهرمان اصلی شاهنامه، تویش نبود  .

چشمم را از نقاشی برداشتم. بابا خوابش گرفته بود؛ چشمها ش داشتند میافتادند روي هم. خاکستر سـیگارش دراز شـده بـود .

وقتی نشسته  خوابش میگیرد تخم چشمهاش کمرنگ می شوند؛ انگار که خاك پاشیده باشند توي چشمش. از فکر قهرمـان اصـلیشاهنامه در نمیآمدم. صدایم را  بلند  کردم . میخواستم صدایم از لاي صداها خوب  شنیده شود؛ صداي رادیو، صداي قل قـل قلیـانوتلق تلق تاس. دستم را گرفتم طرف کاشیها: »بابا! پس میمون خوشگوز کجاست؟«

 میزها به هم چسبیده بود. همه صدایم را شنیدند. خنده ها از زیر سبیلها رفت  به هوا. آدمها که بزرگ میشـوند دندانهایـشانزرد و کم میشود. تقریبا همه دندانها را دیدم. بابا با همان نصف چشم، چشم غّرّ    ه رفت. نمی دانم چرا ناراحت شد. خودش هر شـببرایم قصه میگوید. خیلی شبها میرفتم پیشش  برایم قصه بگوید. اولش مادرم نمیگذاشت شب توي اتاقـشان بخـوابم، بعـد دیگـرخودش نیامد . قصه هاي بابام را هیچ جاي دیگر نمیشود شنید. قصه شاهنامه برایم میخواند. قهرمان شاهنامه، میمون خـوش گـوز  است. رستم  یک آدمی است که همه جا میمون خوشگوز را با خودش میبرد. موقع جنگ از یک کیسه، نخود می دهد به میمـون .

او نخود را  می خورد. روي دوش رستم می نشیند و با گوزهاي دقیقیش همه دشمنان را نابود میکند. حتی تانک و موشـک  صـدام  هم حریف میمون نیستند. یاد جنگهایش که میافتم صورتم گر میگیرد، دلم پیچ میزند .

دوباره صداي خنده جاي خودش را به صداها داد؛ صداي قل قل قلیان، تلق تلق تاس و رادیو .

 رادیو راجع به تاثیرات قتلنامه حرف میزد. یک هفته بود قتلنامه آمده بود و جنگ تمام شده بود. خیلی نشستیم تـوي قهـوه-خانه. هیچ کس از قتلنامه خوشش نمیآمد. مردي که روبروي ما نشسته بود خمیازه بلندي کـشید. کـف  گوشـه لبهـایش کـشیدهشد.گفت: »پیرمون در اومده تو این یه هفته. بیکار شدن افتادن به جون ملّّت.« بابا گفت: »هر روز خدا شده طرح. چهار ساعته علافم. دریغ از یه سر سوزنش.«  

آفتاب آمده بود تا وسط قهوهخانه. براي بعضی ها تخم مرغ همزده آوردند. چند نفر هم تخم مرغ گوجهاي میخوردند. دلـم قـارو قور کرد. ضعف از توي دلم میزد به گلویم. به بابا گفتم : » تخم مرغ میخري؟« اخم کرد و از لاي دندانهاش گفت:»میریم خونه الآن.« 

هر روز میرفتیم قهوه خانه. یعنی از یک سال پیش که کودکستان نمیروم و بابا خانه است. مامان که میرود اداره ما راه مـی -افتادیم و میرفتیم قهوه خانه میدان رسالت. میدان رسالت را بلدم. کودکستان که میرفتیم مامانم میگفت رسالت و تاکسی مـا راآنجا پیاده میکرد. چند تا از دوستهاي بابا میآمدند و با هم چاي میخوردند. عاشـق سـبیل قهـوه چـیاش هـستم. سرسـبیلهایش را بالایی میچرخاند؛ سبیلها تا نزدیک چشمش میروند. بیست سی تا چایی را روي دستش میگیرد و میآورد میدهـد بـهمشتريها. من تا به حال قضیه قهوه خانه رفتنمان را به هیچ کس نگفته ام. یک قول مردانه است بین من و بابا. وقتـی قـول و قـرارمردانه می گذاریم دو بار به هم چشمک میزنیم. توي قهوه خانه میدان رسالت دوستهاش نیامدنـد . قهـوه چـی دو سـه بـار چـاییپخش کرد  و آخر زد روي شانه بابا:»کسی نمیاد. همه سوراخ موشو کرایه کردن صد تومن.«  بابا گفت من چلاقم. نه نه! گفت من لنگم. قهوه چی بهش گفت برو مولوي.

دو تا اتوبوس سوار شدیم تا رسیدیم مولوي. صبح توي خانه صبحانه نخورده بودیم. بابا گفت زود بر میگردیم. نمی دانم چقـدرشد که نشسته بودیم توي قهوه خانه. فقط میدانستم ده بار آب ترش تا دهنم آمد و قـورتش دادم . بابـا دیگـر خـوابش بـرده بـود.

پاهایم از  نشستن روي نیمکت آهنی درد گرفته بود. بلند شدم که یک کمی راه بروم. تا از نیمکت آمدم پایین ،در باز شـد . یکـی بـااورکت سبز آمد تو. وسط تابستان اورکت پوشیده بود. بابام هم از این اورکتها داشت . قبل از عید بردیم فروختیمش. گفت هوا گـرمشده و نمیخواهدش. ازم قول گرفت به  کسی نگویم. این هم جز قولهاي مردانه مان بود . کلی هـم بـه همـدیگر چـشمک دوتـاییزدیم وخندیدیم . آنجا اسمش را یاد گرفتم. بابام کت را گرفته بود روي دستش. هرکس که نگاهش می کرد میگفت: »اورکت اصل آمریکایی!« 

 فندکش را میگرفت زیرش و تند تکانش میداد که نشان بدهد نمیسوزد. فکر میکنم کار خوبی کـرد کـه فـروختش. چـونخیلی گرم بود . چند بار که میخواستم بابا بشوم، جلوي آینه سیگارش را گذاشتم لاي لبهایم و اورکتش را پوشیدم. عـرق آدم را درمیآورد. نفهمیدم چرا کسی که آمد تو ي قهوهخانه وسط تابستان اورکت تنش کرده بود. آفتاب از پشت سـ رش مـی زد. صـورتش را خوب نمی شد دید . از صورتش فقط نور دورش معلوم بود . صداي تلق تلق و قلقل قطع شد. صداي سلام هاي پشت سر هم جـا یش را گرفت . مرد جواب سلام کسی را نداد. صاف رفت  توي راهروي پشت قهوهچی. چند دقیقهاي آن تو بود، هیچ صدایی نمـی آمد؛نـهیک کلمه حرف،نه صد اي قل قل، نه صداي تاس . قهوهچی هم براي کسی چاي نریخت. فقط صداي تِلِِق تِلِِق ریزي از زیر میز مـی -آمد. زیر میز پر تسبیح  بود. مثل مغازه هاي  شاه عبدالعظیم. برعکس تاسها تسبیح ها تند  تند تکان میخوردند. تسبیح ها را گرفتـهبودند وسط پایشان و دانه میانداختند. روبروییمان خشتکش یک وجب پاره بود. تسبیح سندروس دستش بـود . تـوي تـاریکی زیـر میز برق میزد. بابابزرگم تسبیح ها را یادم داده است. خودش هم سندروس دارد هم شاه مقصود. شاه مقصودش سـبز بـود و بـرّاق؛ عین چشم هاي بابا وقتی که  نشسته خوابش نمیگرفت. بقیه تسبیح ها شاه نایلون بود. فکر کنم بابابزرگم شاه نـایلون را از خـودشدرآورده است . تسبیح ها دو سه دور چرخیدند تا مرد بیرون آمد. قیافهاش حالا معلوم بود. شبیه کاپتان ایهب بود؛ شـکارچی مـوبیدیک. کارتونش را سالی بیست بار پخش می کنند. چند بار فیلمش را هم نشان دادهاند. عین خودش بود؛ بـا همـان موهـاي بلنـد وریش تیز. فقط کلاه نداشت. منتظر بودم نیزهاش را بگیرد بالاي سر و بگوید:»تو مال منی نهنگ سفید!«

ایهب راه  افتاد و با چند نفر  دست داد، بعد رفت سمت در؛ با قدمهایی که هر کدامشان قد سه تا کاشی میشد. بابام مثـل فنـرپرید و جلو ش را گرفت. جلوي در ایستاده بودند. باد کولر آبی بالاي در، موهاشان را روي هوا تکان میداد. نـور ، دور صـورت هـر دوشان را گرفته بود. نور بابا کمتر بود. ایهب سر تا پاش نور بود. دستگیره در را ول نمیکرد. بابام پایین اورکتش را گرفته بود و کمـیخم شده بود. پایین اورکتش یک بندینک سبز داشت؛  گره خورده بود. بندینک تکان تکان میخورد. یکهو بندینک توي هوا چـرخخورد. دست بابام روي هوا ماند. ایهب داد زد: »بکش بیرون دیگه ان آقا!«

 بابام دستش را بالا برد. عید هر سه تا داییم را زده بود. هر سه تایشان را ترکانده بود. دماغ خـود ش هـم شکـسته بـود. همـانشب بعد از دعوا، جریان کتک کاري  را به جاي قصه برایم تعریف کرد . دستش توي هوا بود. چیزي نمانده بود که صورت ایهـب  پـراز خون شود. ترس،آب ترش را دوباره آورد توي گلویم. چشم هایم را نبستم. دلم می خواسـت بفهمـم  دایـی هـاي  گنـده باقـالیم راچطور زده است. بابام خیلی جرات داشت. میخواست ایهب را جلوي رفیقهاش بزند. دست بابا به جـاي  صـورت ایهـب، رفـت روي صورت خودش . دستش را  روي ریشش به سمت پایین کشید. سرش را کج گرفت و  یـک چـشمک طـولانی تحویـل ایهـب  داد. بـادست دیگرش مرا نشانش داد. بندینک دوباره شروع کرد به تکان خوردن. بابام پایین اورکت ایهب را ول نمیکرد. ایهب بعد دیـدنمن پوفی به هوا کرد. دستش را در جیبش برد و با بابام دست داد. بابا خندید و با سه قدم خودش را رساند به دستـشویی . از ایهـبخوشم آمده بود. قهوه خانه با آمدنش جان گرفت. همه اخمها باز شده بود. رادیو هم دیگر از قتلنامه نمی گفت. آهنـگ  مـیخوانـد :

»از صلابت ارتش و هیبت سپاه ما...«

ایهب برگشت سمت در. دم در ایستاد و برگشت . همه را نگاه کرد. با دو قدم خودش را رساند به من. چسبید بهم. کاپـشنش  را کشید جلوي من و از زیر میز دستش را کرد تو ي شورتم. تمام تنم یخ شد. گریهام گرفت.دستش یخ بود. تـوي گرمـاي قهـوهخانـه  یک تکه یخ رفت لاي رانهایم. توي هم ان یک لحظه رنگ چشمهایش را دیدم؛ قهوهاي بود. همان موقع ده بار تخم چـشمهایش بـهچپ و راست چرخید. دستش را از شورتم بیرون کشید. دوید طرف راهرو پشت سر قهوهچی. تو نرفتـه بـود کـه بابـا از دستـشوییدرآمد. تمام زورم را جمع کردم که داد بکشم.میخواستم بگویم:» بابا این یارو را تکّه پاره کن!«

 صداي داد پیچید توي قهوهخانه. ایهب توي راهرو خشکش زد. بابا هم نتوانست تکان بخورد. صداي نفس ها را میشـد شـنید.

صداي داد دوباره پیچید:»همه بتمرگید سر جاتون!« پنج مرد جلوي در قهوهخانه را گرفته بودند . عین موقعی شد کـه ایهـب آمـد.

تنها چیزي که حرکت میکرد دود بود؛ با باد کولر میچرخید و نرم، بالا میکشید طـرف سـقف . آن کـه بـی سـیم داشـت، داد زد:

»بگردینشون!« 

مردها شروع کردند به گشتن. از سر تا پاي همه را گشتند. بابا را پرت کردند کنار یک میز. جیبهاش را گشتند. دستشان همـه  جاي همه را گشت؛ لاي پاها، موها و توي دهان . ایهب را همین طوري نگشتند. لختش کردند. فقط شورت پایش بود. گریهام فقـطاشک داشت؛  بدون صدا . گریه نمی گذاشت درست ببینم. آنهایی که با ایهب دسـت داده بودنـد را یـک طـرف نـشاندند بقیـه را آنطرف. یکی از مردها گفت: »این طرفیا پرن، اون طرفیا خالی«

 بابا توي خالیها بود. بی سیم دار گفت:»خالیا رو ببرید پل رومی، پرا برن پیش حاج زرگر!«

همه افتاده بودند به التماس. رئیس با یک داد همه را خفه کرد. با سر ایهب را نشان داد و گفت: »چقدر داشت؟«  جواب شنید »سه تا کوچیک فقط!« 

همه را بردند سمت مینیبوسهاي جلوي قهوهخانه. عین مراسم شب عاشورا بود. مردها همه گریـه مـیکردنـد . بابـا  خـودش رارساند به رئیس:»جناب سروان تو را به قرآن محمد منو نبر! بچه باهامه. پاش برسه اون تو پرپر میشه.«

-عنتر تو فکر خودتی یا بچه؟ سپر بلا میآري با خودت؟

بابا مرا چسباند به خودش. نفسش را با ضجه بیرون داد: »نه به قرآن! گه خوردم. جان بچههات بذار برم.«

سروان زد توي سینه بابا. او را از خودش دور کرد. دور می چرخید و نفسش را از دماغش بیرون مـی داد. دسـتهای ش را پـشتشقلاب کرده بود. از زیر نقاب کلاهش همه جا را میپایید. یک نفر از راهرو پشت قهوهچی بیرون آمد. سروان یک چـشمش را بـستو مچ دستش را چرخاند: »چیزي پیدا کردي؟«  جواب شنید:»هیچی نیست.«

همه را بردند بیرون. مردم جمع شده بودند دور قهوهخانه.  ما را بردند سمت مینی بـوسِ خـالی هـا؛  یکـی از مردهـا دسـتش راگذاشت روي شانهام و رو به سروان گفت: »بچه رو چی کار کنیم؟« 

سروان پوفی کرد به هوا و ابروهاش را بالا برد. زل زد به من. نتوانستم چشم از نگاهش بردارم. به مردي که دستش روي شـانه -ام بود گفت :»بگردش!«

 مرد جیبها و زیر پیرهنم را گشت. دستی هم به کمر و پاهایم کشید. تنم قلقلک میآمد. لبی ورچید طرف سروان:»خالیه.«  سروان جلو آمد. پشت یقه و لاي موهایم را گشت. کفش هام را هم درآورد و گشت. کفشها را پرت کرد یک طرف. اخم کرد. 

دوباره سر تا پایم را نگاه کرد. نشست جلویم. دست کرد توي شرتم. دستش همراه یک مشما بیرون آمد، سفت پیچیـده شـده بـود.

قد توپ تخم مرغی بود. یکی از مردها گفت:»شیرین سی گرم هست.«  سروان یک وري به بابام خندید : »که بچه همراهته، بذارم بري هان؟«

 دهن بابام باز مانده بود. یکهو همه زورش را جمع کرد و گفت: »دروغ گفتم  که ولـم کنیـد. بـه امـام حـسین ایـن بچـه مـننیست!«

هرچه نگاهش کردم که دوتا چشمک بزند، نزد. رویش را برگردانده بود طرف سروان.

 

فایل داستان پطرس