بسم الله الرحمن الرحيم
رشته های به هم گوریده
نقشه ها را که از روی میز جمع میکردم، صدای خش خش عصبانیام کرد.
- حالا چي دکتر؟
با شك پرسيد. گفتم:
- کلید را فشار بده
اگر باد و باران پیش نمی آمد، تا شب کار تهران تمام ميشد. بعد همه مهیا میشدند برای منجی واقعی که همه ی دین های خدایی وعده اش را داده اند. البته میفهمیدم که منجی واقعی از این طرح من خوشش نمی آید.
به یارو گفتم:
- خدا خوشش نمی آید. اما چاره؟
تهران آنقدر از ريخت ميافتاد كه نشود كاريش كرد. گفته بودم بپیچدش توی پلاستیک و فاز و نولش را وصل کند. میدانستم که ته سیم را شل بسته تا اگر من منصرف شدم، بپرد و دستگاه را خاموش کند. البته تا مدتها ته ماندههاي شهر ميماند و یک چند وقتی از شهر دود بلند ميشد. و بعدش چي؟
بعد که این شهر لعنتی نبود، همه چیز آماده میشد برای نجات همه ی دنیا. من هم میرفتم و میگذاشتم کف دست زنم. وقتي خبر را ميشنيد، من را ول ميكرد و ميرفت، يا ميشد همان آدم سابق و با من برمیگشت به شهرستان. شك ندارم كه يكي از اين دوتا. اما شاید هم پس افتادن و سكته كردني در كار بود و معلوم نبود که اگر تنها برگردم به شهرستان، قوم و خویشش چه به سرم بیاورند.
یارو دکمهی لمسی دستگاه را فشار داد. نور دیودها يكهو سطح همهی پلاستیک را پوشاند. دلش نميخواست اين كار را بكند. حرفهای نبود. از روی ناچاری و برای شندرقاز. گفتم:
- لابد فكر ميكني من ديوانهاي چيزي هستم؟
گفت:
- نه دکتر، اما چرا شهر به این قشنگی خراب شه؟ پشیمان میشی، خدا شاهده.
يك قدم جلو گذاشت، انگار ميتواند كاري كند.
گفتم:
- بذار خراب شه
نچ نچ کرد و سر تکان داد.
اولين بار كه عاشق شدم، وقتي بود كه زنم را ديدم. يعني همان دوران بچگي. كدام خري ميگويد كه بچهها چيزي نميفهمند. من كه از همان بچگي سروگوشم ميجنبيد. وقتي كه يك زن يا دختر نگاهم ميكرد، یکجوریم میشد. همه كار ميكردم كه توجهشان را جلب كنم. بعدها، چند سال بعد، بعد از چند سال عاشقي و فکر و خیال. فال حافظ بگیر و استخاره کن. حال کردن از بوی نم باران و خاک. حساب کتاب کردن و بالا و پایین، اتفاقی چشمم به چشمهايش افتاد، صبرم تمام شد.
یک کمی یول بود. از دستفروشهایی بود که کنار ایستگاه مترو ترمینال جنوب اسباب بازی میفروشند. داشت با مامورهای شهرداری کلنجار میرفت که دیدمش. با هم دست دادیم. طرف سرش را خاراند و به پیشنهاد من فکر کرد. لباسهایش مندرس بودند. من کت و شلوار به تن داشتم. بهش گفتم:
- من دکترای جئوگرافی هستم و طرحم نجات بخش است
آن روز، طرحم کاملا آماده شده بود. نقشه ها را با پونز چسباندم روی میز چوبی و با انگشت، دست گذاشتم روی یکی از مسیرهایی که با ماژیک قرمز، علامت زده بودم. دستگاهم میتوانست با انفجارهای همزمان نه چندان بزرگ اما دقیق، روی ده کیلومتر به ده کیلومتری گسل هفتاد و پنج کیلومتری مشا، گسل شمال تهران و پخش امواج در سیزده کیلومتر به سیزده کیلومتر گسل ری، از عظیم آباد، یک انفجار در وسط گسل امامزاده داوود، یک انفجار بسیار بزرگ روی گسل سلطان آباد کهریزک کار شهر را بسازد. البته یک مین گذاری حسابی در جاده چالوس به علاوه بمبگذاری معمولی در شمال تهرانپارس هم در کار بود، که کار دستگاه را تکمیل میکرد.
اما چیزی بهش راجع به توان تولید زلزله و دستگاههای انتشار موج و هماهنگ کننده که مدتها روش کار کرده بودم، نگفتم.
...
كار به مخفي كاري و اين چيزها نكشيد. توي چشمهايش ديدم كه او هم دوستم دارد. من از آن جور آدمها هستم كه اولين مغازهاي كه ميرود، خريد ميكند و فكر ميكند بهترين خريد عالم را كرده. هيچ وقت هم تا وقتي كه جنس زه نزده، به خريدش شك نميكند.
این یارو را هم تا دیدم، انتخاب کردم. بیخیال دستفروشی شد. آرام آرام را جع به حجم خرابکاری باهاش حرف زدم و خطراتش. اینکه میخواهیم توی تهران زلزله درست کنیم. برای کار خرابکاری مناسب بود.
یارو گفت:
- زن بدي بود آقای دکتر؟
نه خيلي خوب. فقط هفده هجده سال داشت و من بيست و سه چهار ساله. ميدانستم كه مثل ما زندگيشان سخت بوده. پدر زحمتكش، مادر كارمند. يك كمي مادرشان وسواس داشت. خيلي زود جواب مثبت دادند. وضعشان از ما بهتر بود. ميگفت كه از بچگي دوستت دارم. ادا اصول نامزدي درميآورد لامصب. عین عین خود لیلی و مجنون. خيلي خوب بود. فكر نميكردم هيچ وقت از گل نازك تر بهم بگوييم. چشمهايش سگ داشتند. آدم را ميگرفتند.
لباسهای مختلفی برای این کار تهیه کردم. همه چیز حساب شده.
- زودباش دیگر لعنتی، دارد قلبم می آید توی دهنم، این پلیس صدوده ایستاده کنار تیر چراغ برق.
.....
سريع محرم شديم و چيزي از زن و شوهر كم نگذاشتيم. همسايه بوديم و راحت رفت و آمد ميكرديم. پدرم يك واحد سي و هشت متري داشت كه اجارهاش داده بود. رويش حساب كرده بودم.
او هم حسابی دل به کار داد. از خیابان شریعتی شروع کردیم به جاگذاری دستگاهها و چال کردن سیم ها. در پوشش تکنسین های تعمیر سیمهای برق، کارگرهای ماشینهای حمل زباله. کسی هم بهمان شک نمیکرد. زیاد هم در یک منطقه کارمان طول نمیکشید.
توی همان بالا و پایین کردنها و حساب کتابها.
چند ماهي از عقدمان گذشت.
اگر صبح و شب هم را نميديدم و بهم مدتي زل نميزديم، دلدرد ميگرفتيم. يك جور تلپاتي. هرچه من فكر ميكنم تو هم فكر ميكني؟ ديروز ساعت ده سرت درد گرفته بود؟ يك روح بوديم توي دو تا بدن. واي مردم از اين همه خوشبختي. عکاسی میخواند و شعر هم مینوشت. برای من اهمیتی نداشت. از فضاهای شهری عکس میگرفت. میگفت:
- عکسی شاهکار است که عکاسش عاشق سوژه باشد.
از رفت و آمدها، پدر مادرش به زبان درآمدند. خوبيت ندارد. بهتر است زودتر عروسي كنيد. خدا برايشان نسازد. روزگار خوبي بود.
....
داشت کارها به سرعت جلو میرفت. او هم حالا انگار یک مهندس حسابی جغرافیا شده باشد. دیگر تنهایی میفرستادمش و خودم هم منطقهی دیگری را سیم میکاشتم. با بیسیم ارتباط داشتیم.
گفت:
- پول این همه دستگاه بند و بساط را از کجا آورده ای دکتر؟
اولين باري كه به اتفاق رفتيم و واحد سي و هشت متري مستاجر نشين را زير نگاههاي سنگين مستاجرش ديديم، مادرش به مادرم گفت:
- به نظر من که اینجا رشد ندارند، تهران جای رشد است.
خوب نفهميدم چقدر جدي حرف ميزند. با انگشت به اتاق خواب اشاره كرد و گفت:
- اینکه که حتی جهاز هم باید امروزه از تهران خرید
بعد شروع كرد از سرويس اتاق خواب چند ده ميليوني كه در یافت آباد پسنديده، با آب و تاب حرف زدن.
محترمانه خواستم بگويم:
اصلا كي پیشرفت خواست.
اما مادرم چشم و ابرويي تکان داد و دهنم بسته شد. میدانست که من یک نابغه هستم و با یک چشم وابرو تکلیف را میدانم. بعد چشمهاي مادرم برقي زد و گفت:
- بله به نظر منم اينجا جای رشد نیست. کسی چیزی نمیشه، تهران دریاست
همان شب مادرم سنجاقش را درآورد و افتاد دنبال سرم كه بدبخت، چه كار داري اعتراض ميكني؟ دختر يكي يكدانهشان است، آرزو دارند بندگان خدا. بگذار بروی تهران.آنجا بهتر هم کار میکنی.
همانطور كه از دستش فرار ميكردم، گفتم:
- آنجا کسی را ندارم، شما را چه کار کنم
توی بیسیم بهم گفت، انگار چند نفر گذاشته اند دنبالم. بهش گفتم، دستگاه آن قسمت را بیخیال شود و فرار کند. خسارت مالی چندانی نبود اما به هر حال یک بخش از فروش جهاز زن و پول پیش خانه از بین رفت. زنم مدتها بود که از خانه رفته بود و توی یک خوابگاه میخوابید و بهم اس ام اس میداد که یا برویم سراغ یک روانشناس، یا برنمیگردم.
...
مادر گفت:
- چه کار داری؟
آنها در تدارك خريدن جهاز از تهران بودند. ما در تدارك جا پیدا کردن در تهران. مادرم هر بار كه از خانهشان برميگشت، دهانش آب ميافتاد و ميگفت:
- بدبخت يك قلمش را كه بخواهي بعد ازدواج بخري، پيرت درمياد، بندگان خدا چيا خريدن. همه لوكس، همه عالي
مادرش چند باري گفته بود، سرويس و آينه شمعدان خوبي هم پسنديدهاند و منتظرند كه ما برويم بازار تهران و تهيه كنيم. مادرم سرخ و سفيد ميشد و بعد سينه اش را سپر ميكرد و ميگفت، حتما حتما.
خود زنم هم از تهران گردی خوشش آمده بود. هر روز صبح ميرفتند بازار و شب خسته و كوفته برميگشتند. برايم تعريف ميكرد كه از چه جاهایی عکس نگرفته. با چه آب و تابي. عکسها را که توی حافظه دوربین نشانم میداد. آنها خرید میکردند و او عکس میگرفت. بعد اشك توي چشمهايش جمع ميشد و ميگفت:
- تهران خیلی عالیه خیلی
خيلي شهر پست مدرنیه، در هیچ جای دنیا پست مدرن به معنای حقیقی مثل تهران نیست. کدام شهری اینجوریه؟ معلق بین شاه عبدالعظیم و فرشته؟
راستش من هم يك كمي خوشم ميآمد. منظورش را از کلمات قلمبهی هنری نمیفهمیدم و اما همین که خوش باشد برایم کافی بود.
دمدماي عروسي، رفتيم بازار تهران. براي آينه شمعدان و سرويس طلا. آينه شعمدان، آينه شمعدان كاخ گلستان، توی کتاب تاریخ دبیرستان بود. نقره. قيمتش را كه ديدم، خواستم جيغ و داد راه بياندازم اما مادرم دستم را گرفت و گفت:
- مطابق جهازي كه خريدن، انتظار دارند. هيس، كارت نباشه.
دستم را از دستش کشیدم.
- اینجا تهرانه! آبروریزی نکن جلو فروشنده
من عصبي بودم. همانجا با زنم دعوام شد. مادر زنم گفت، اشكالي نداره سبك تر برداريد. گفتم:
- من از شکلش خوشم نمیاد
شکل شمعدانها، درست شبیه برج میلاد بود و وسط آینه هم طرحی از ساختمان میدان آزادی زده شده بود. فروشنده میگفت:
- از مدرن ترین کارهای مغازه است
زنم رنجيد. از آينه شمع دان خوشش آمده بود. براي اولين بار تو روي هم وايستاديم و بهم اخم كرديم. براي اولين بار از بچگي. مادرم هم مثل اسفند سر آتش بالا و پايين ميپريد و ميگفت:
- آبروم را نبر. بدبخت سرويس را مي آورد توي زندگي خودت.
بالاخره خريديم. سرويس طلا و آينه شمعدان آنچناني و وسايلي كه براي عروس ميخرند. از تهران كه برگشتيم، آقام سرش را گرفت رو به آسمان و گفت:
- پولم ته كشيد. اين خريدا، همه اش رو خورد. من فكر ميكردم با همين قدر پول مردم عروسي ميگيرن. رهن خانه مگر توی آن خراب شده به این راحتیاست؟
مادرم هر چه حساب وكتاب كرد دیدیم، مثل خر ماندهايم توي گل. نه ميتوانستم جايي را در تهران رهن كنم و نه ميتوانستم مراسم بگيرم. پس بايد چه كار كرد؟ واحد چهل متري را بفروش.
البته من کارهای تحقیقاتی را از همین روزها شروع کردم. شغلم برق بود و همیشه عاشق اختراعات بودم. بعدها توی تهران نشستم و تمرکز کردم روی ژئوگرافی. نقشه خوانی. گسلها. دستگاه های تولید امواج و مواد منفجره.
زودتر از چيزي كه فكرش را بكنم، خانه فروخته شد. مراسم گرفته شد. جهاز آورده شد. زندگي مشترك شروع شد. پدرمان درآمد تا یک خانه در تهران رهن کردیم. مادرم هی لبخند میزد و میگفت، میخوایم چه کار؟ همین که سروسامان بگیری بسمان است. یک پولی هم برای خرجی مان، تا زمانی که من کار پیدا کنم، به حسابم میریختند و هنوز هم.
صورت یارو قرمز شد، از حرارت چراغهای دیود دستگاه. همه چیز آماده شده بود. خودش هم ميدانست كه ديگر نميتواند كاري بكند. زلزله همه جای تهران را خراب میکرد. میگفت من بجای تو عذاب میکشم، خدا شاهده.
همهي جزئيات يادم نيست. اما برايش گفتم كه همان شبهاي اول دعواها شروع شد.
اولين بارهايي كه من مشكل درست كردم، وقتي بود كه مادرش زنگ ميزد و ميگفت، فامیلها دارند به تهران می آیند. انگار خانهي لعنتي ما هتلی چيزي باشد. اوايلش حرف نميزدم و اما بعد طاقتم طاق شد.
- دختر همسايهي عمه بتول خواسته كه يك سري بيايد خانهي شما، فردا هستيد.
من سر يك چيز الكي دعوا درست كردم و مهمان ها پشت در ماندند. مادرزنم تيز است و فهميد. منتها گذاشت به حساب اينكه دامادم خسيس است و از مهمان خوشش نميآيد. يك بار كه قايمكي به تلفن مادر و دختر گوش ميكردم، فهميدم كه سرش را ميكند توي گوش دخترش و هي پرش ميكند.
يك شب تنها توي خيابان قدم ميزديم و به فكر ابداع یک دستگاه رابط بودم. از دست حرفهاي پچ پچه هم كلافه. بعضی از طرح ها هم داشت به بن بست میخورد. نگاه زنم رفت به ويترين یک مغازه و روي يك دوربین عکاسی ايستاد.
نميدانم چرا عصباني شدم و گفتم:
- قيمتش خيلي بالاس
بعد بحثمان شد. قيمتش خيلي زياد نبود، بخاطر طرح ها عصبي بودم يا بخاطر حرفهاي تلفني يا بخاطر اينكه شده بودم يك مهماندار یا اینکه خانم هی از تهران تعریف و تجید میکرد یا اینکه تا به حال کاری در اندازهی خودم پیدا نکرده بودم.
بهش گفتم:
- میدانی هیچ کس توی این تهران لعنتی قدر داشمند مثل منی را ندانست
او سر تکان داد و سیمها را رشته رشته از هم جدا کرد و گره و گور سیمها باز شد. سیمهای گوریده به این زودی باز نمیشوند. داشتیم سیم های زیر برج میلاد را چال میکردیم.
خانمم گفت:
- تنوعش منو کشته، اینجا یک عکاس میتونه جهانی شه.
از زنهایی که جلوی شوهرشان از چیزی انقدر تعریف میکنند، حالم بهم میخورد. از زنهایی که هی کلمات قلمبه راجع به یک چیزی میگویند. مثلا اینکه به تهران بگوید کلکسیون اقوام. همینش من را دیوانه میکرد. اینکه هر جایش یک سازی میزد. نه مثل شهرستان خودمان که زبانش یک جور، رسومش یک جور، عروسی و عزایش یک جور. حتی پولدار و بی پولش هم تقریبا یک جور بودند. آن چند روز کارش شده بود اینکه برود روی برج میلاد و عکس بگیرد.
من این طرف و آن طرف را دایم نگاه میکردم و اگر کار لو میرفت، وضعمان، خیلی بد میشد. نباید ردی از خودمان به جای میگذاشتیم. گفتم:
- با ارتعاش اینجا، برج، وارونه میشه میفهمی؟
یارو به قدوبالای برج میلاد نگاه کرد و گفت:
- باورم نمیشه زورت به این یکی برسه، خداشاهده
....
توي بحث آن شب، دعوای آينه شمع دان خريدن، هم زنده شد. بحثهايي مثل اينكه تو خودت قبول کردی که به تهران بیایی، حالا چرا بايد زیرش بزنی. تو چرا انقدر ترسو هستی؟ از همان اول هم همينطور بودي. كارمان آن شب به زد و خورد نكشيد.
شب هاي بعد، مشكل من نبود. او عصبي شده بود. خوب غذا درست نميكرد. دلش نميآمد از سیاحت تهران دست بکشد. دایم میخواست بیرون باشیم. ميترسيد یادداشتهایی که راجع به مراکز تهران مینویسد، گم شوند، عکسهایی که میگرفت، خراب شوند. من هم آدم بي دقتي هستم. ميگفت حواست را جمع كن، نميتوانستم. ميگفت اينجوري دوربین را نگیر، دفترم را مواظبت کن. بحث ميكرد، سرخ ميشد. يك آدم ديگري شده بود. درست عین عاشق هایی که با پدر مادرشان نمیسازند. نميگذاشت يك ذره گردوخاك روي لنز دوربین بماند. از صبح از خانه میزدیم بیرون و او غرق در هر گوشه و کناری از تهران میشد، درب دانشگاه تهران، با دهن باز.
- تو چرا كمك نميكني؟ تو که بیکاری
اوايلش يك كمي كمك كردم و همراهش رفتم و ديدم دارم الكي الكي كمر و اعصابم را بالاش ميدهم، از این ور شهر به آنور این شهر دراندشت. هنوز بهم خیانت نکرده بود. يك شب يكي از نوشته ها و عکسهاش را عمدا دور انداختم. خودش نفهميد عمدي در كار بوده و اما خودش را زد. ميگفت خيلي برایش عزیز بوده. ميگفت اگر من برایت مهم بودم، بيشتر دقت ميكردي.
....
دقت کن. در حالیکه سیم ها را چال میکرد، نگاهی به خشتک ساختمان سفید میدان آزادی انداخت. ترس را توی چشمهایش دیدم. خاصیت بناهای بلند قد همین است که آدم را ذلیل میکنند. این را زنم میگفت.
- این سیمهایی که زیر میدان آزادی چال میکنی را زیاد روی هم نیانداز، من نمیخوام زلزله به اطراف و شهرستان ها بره
زیاد تیز نبود و حرفها را باید چند بار تکرار میکردم.
- زودباش تا مشکوک نشدن
بارهاي بعدي دعواهای من و زنم به زدو خورد كشيد. پدر و مادر که هیچ، اموات هم را از خاک بلند کنیم و بچینیم روبرویمان. من چنگ مي انداختم به نوشته ها و عکسهایش. او عصبي تر ميشد و حمله ميكرد. من میگفتم باید برگردیم شهرستان. روز به روز بدبخت تر و وسواسي تر ميشد. وقتی بیرون میرفتیم، ساعتها زل ميزد به يك بزرگراه و وقتي عکسش خراب میشد، الم شنگه راه میانداخت. لابد من روش نور تابانده بودم. عکس را ميگذاشت كنار وميگفت دوباره باید بروم همانجا.
از آن نگاه هاي سگ دار، از آن حرفهاي قشنگ، چيزي برايمان نماند. اشكالي نداشت. زندگي همينجوري هم زندگي است. با همهي اين دعواها هم باز اسمش زندگي است. هرچند حال آدم را بد ميكند. اما بعد از يك مدت من يك جورهايي شدم. ميگفت توهم است. اما خدا ميداند كه نيست. روانپزشك ميگفت:
- اين امكان ندارد. توهم خودت است.
یک جوری چشمهایش گرد شد، وقتی برایش ماجرا را گفتم و گفت:
- یقین داری؟
نه توهم نيست. خوب شد كه رفتم پيش یک روانشناس. وگرنه ميخواستم كار بدتري دست خودم يا دست زنم بدهم. اما بعد ديدم كه راست ميگويد، كدام خري بخاطر يك چيزي كه شاید، شاید یک درصدش توهم باشد، به كسي صدمه ميزند؟
- براي همين بهت پول دادم كه باهام همکاری کنی.
براي همين داشتم شهر با این همه جبروتش، جلوه گریهایش از ریز و درشتش، میکردم توی خاک. تا آدمهاش را یک جورهایی نجات بدهم. به این میگویند، نجات. نجات زنم، نجات بقیه.
بعد هم كه زنم این شهر را با خاک یکسان ببیند و من بهش بگويم كه همهاش را من خراب کرده ام، او تصميمش را میگرفت و يكي از دو سه كار را میکرد. يا این شهر را میگذاشت و با من برمیگشت به شهرستان، یعنی اينكه میشد همان آدم سابق، يا اينكه پس میافتاد و سكته اي چيزي. فدای سرم.
یارو براي اولين بار بعد از فشار دادن دکمهی لمسی و کار افتادن ساعت دستگاه تولید زلزله، به چشمهایم نگاه كرد و گفت:
- چی توهم نیست؟
چشمهاش یک جوری مشکوک بود و سرم را انداختم پایین و گفتم:
- غيرتي
- بت خیانت کرد؟
- آره.
با کف دست به پیشانی خودش کوبید و گفت:
- خب به تهران چه کار داشتی؟ من بودم خودشو میکشتم آقای دکتر، خداشاهده.
تازگی ها وقتي از بیرون برميگشتم، ميديدم كه او يك عکس را بغل كرده و خوابيده. يك روز عکس مسجد سپهسالار، يك روز عکس استادیوم آزادی، يك روز شمس العماره، لوستر فروشی های لاله زار.
یارو هم درست مثل روانشناس چشمهایش گرد شد و ابروهایش را داد بالا. گفتم:
- پیشانیت رو چروک نکن
بعدها كه از هر جای تهران رد میشدم، شك ميكردم كه او واقعا از آنجا رد شده و عکس ستونی یا برجی یا حتی درختی را گرفته و یواشکی شب بغل کرده. این شد که تعقیبهایم شروع شد و دیدم کار بیخ بیشتری دارد. او نه عکسشان را یواشکی بغل میکرد، خودشان را هم بغل میکرد.
جاي روژ شرابی او كه روي همه جای این شهر لعنتی هست که توهم نيست. هست؟
وقتی توی خیابان ها راه میرفت و با زمین و زمان این شهر حرف میزد و میبوسید؟ کارش به جایی رسید که برای برج میلاد، غزل گفت. بین چمن های پارک ملت مینشست و چیزهایی برای پارک می نوشت. كار از اين هم گذشت.
هر روز تعقیبش میکردم. با چه بدبختیای تا نیم متریش میرفتم، طوری که متوجه نشود. صبح از خانه که میزد بیرون، تا عصر. هر بار با یک کدام. یک بار میرفت غرب، یک بار میرفت آزادی، بعضی روزها میرفت سراغ آسمان خراشهای بالا شهر، بعضی وقتها میرفت محله های قدیمی، گود دروازه غار، میرفت پایین شهر. من سایه به سایهاش.
عاشق شده بود.
- باور كن كه عاشق شده بود.
هر روز با یک قسمت این شهر لعنتی. عاشق همين لعنتیا كه حالا توی زمین فرو می شوند. گيرم كه میلیارد میلیارد به فنا برود. عشق نه یعنی به وجد بیاید، یعنی خودش را میمالاند به جا به جای این شهر. خودش را به اوج میرساند. تف به این زن.
خب اينجا ديگر زد به سرم كه يك بلايي سرش بياورم. اما بعد یارو روانشناسه، گفت كه به فرض توهم نزده باشي، كدام خري بخاطر يك همچين چيزي به كسي صدمه زده و به خودش؟ زنش را کشته یا خودش. زد به خال. درست میگفت. راست ميگفت، گور پدر زنك.
اما بعد متوجه شدم که این فقط درد زن من نیست. درد خیلی از زن و مردهای توی خیابان است که خودشان را با این تهران لعنتی به اوج میرسانند. کثافت ها. برای همین عاشق اینجا هستند و نمیخواهند از این خراب شده دربروند. هرچه میگویند، اینجا هوا خراب است، مونوکسید است، در نمیروند، چون عاشق هستند.
- تو فقط کافی است توی مترو بهشان نگاه کنی، یا توی اتوبوس یا پشت چراغ قرمز. میفهمی که چشان است. در اوج، کثافت. برای همین من این طرح بکر را برای نجات مردم ریختم. درست در همین عصری که همه ی آدمهای دینا منتظر نجات هستند.