جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

دم، بازدم

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم این مطلب را اینجا بنویسم و این راز را با همراهان این کانال تلگرامی در میان بگذارم. امیدوارم که بتوانم در مسیر شکستن این تابوی ذهنی-روانی کمکی کرده باشم و با گفتن ماجرای خودم، روند دوستی با بدن مان، مخصوصا آن نقطه ی خاص را سرعت ببخشم. در جامعه ی ما این مسئله هیچ وقت بازگو نمی شود و مثل یک اتفاق مگو، با آن برخورد می شود اما این گروه مجازی می تواند این نگاه را بشکند. همه ی ما زن ها نیاز داریم راجع به آن حرف بزنیم و به همین دلیل، اینجا دور هم جمع شده ایم. فکر می کنم تعداد ما خیلی بیشتر از سه هزار و سیصد و هفتاد نفر عضو این کانال باشد. این قصه ها هیچ وقت گفته نمی شوند. حتی خیلی از ما قبل از تشکیل این گروه، نمی دانستیم اسم این اختلال چیست. مثل خود من که تا مدت ها نمی دانستم این ناهماهنگیِ ذهن و بدن، یک اصطلاح پزشکی دارد و درمان پذیر است. باید با یکدیگر حرف بزنیم. از ادمین گروه خواهش می کنم برای این پست، درگاه نظرها را باز بگذارد تا اگر فردی تجربه ی مشابه ای دارد با بقیه ی اعضا در میان بگذارد. خود من، سال ها این اتفاق را انکار می کردم و حتی دروغ می گفتم اما دیگر نمی خواهم این روند را ادامه بدهم. پس برایتان قصه ام را تعریف می کنم.

 

پاهایم را باز می کنم. کف پاهایم سفت به زمین چسبیده است. ران هایم سنگ شده اند. با دست، ران ها را از همدیگر جدا می کنم. پوست پاها را ماساژ می دهم. پاهایم از هم فاصله می گیرند. فاصله را بیشتر و بیشتر می کنم. آینه را میان پاهایم جاسازی می کنم. آینه را نزدیک ورودیِ واژن می گذارم که صدای ویبره را می شنوم.

موبایلم زیر لباس هاست. بدون اینکه تعادل آینه و پاهایم به هم بخورد، چادر، مانتو، روسری، شورت و سوتین را کنار می زنم و به موبایلم می رسم. پیام را باز نمی کنم. فقط از روی صفحه ی موبایلم می خوانم.

"حجت: برای سه هفته ی دیگر بلیط هواپیما گرفته ام. می بینمت."

پیامش را سین نمی کنم. سه هفته وقت دارم برای تمرین کردن. اگر بتوانم هر هفته یک انگشت را داخل کنم، موفق می شوم. موبایل را پرت می کنم کنار کاغذِ مچاله شده و گواهی مدرک دیپلم. برای مصاحبه ی دکترا باید تمام مدارکم را تکمیل می کردم. کاش امروز را برای رفتن به دبیرستان و گرفتن مدرک، انتخاب نمی کردم.

به آینه نگاه می کنم. تمرکز کن، تمرکز. مشاهده کن. با دقت نگاه کن. روی چین ها دست بکش. نگاهم دوباره به کاغذ مچاله شده می افتد. هنوز آنجاست. تمام محله ی قدیمی مان پر شده بود از این کاغذ. این یکی را از درِ دبیرستان کندم و آنقدر انگشت های دستم را فشار دادم تا مستطیلِ کاغذ، تبدیل شد به یک گلوله ی کوچک.

تمرکز کن. چشم هایم را می بندم. نفس عمیق می کشم. دوباره به آینه نگاه می کنم و حرف های دکتر ژینوس را زیر لب، تکرار می کنم. این اسمی ست که بعد از اولین جلسه برایش انتخاب کردم. وقتی اسم اختلال روان-تنی ام را گفت. "واژینیسموس"

دکتر ژینوس گفت باید نگاهش کنی. همه ی گوشه و کناره هایش را باید با دقت بررسی کنی. و مهمتر از همه اینکه باید دوست شوی با این عضو مهم بدنت. این اولین مرحله است. دوستی کردن با بدن. نگاه کن. خجالت؟! نقطه ی آغاز هستی و پدید آمدن انسان هاست. خجالت ندارد. به پوست صورتیِ چروک شده و انحنای کشیده اش به سمت پایین نگاه کن.

دست بزن روی چین های کبودش. دوستی کن. آناتومی بدن. قدرت ذهن. همیشه یادت باشد که این انقباض ها ناخودآگاه است. بی اختیار اتفاق می افتد. بعد هم سوال های تخصصی اش را پرسیده بود تا روانکاوی ام کند. رشته ی تحصیلی دانشگاهی ات چه بوده است؟ استرس؟ خشونت خانگی؟ در بچگی چطور؟ تجربه بد؟

دوباره به آینه نگاه می کنم. مرحله ی اول، باور داشتن به قدرت این نقطه است. سر و بدن یک بچه از او بیرون می آید. او می تواند خودش را مدیریت کند. حالا نوبت من است که ذهن و بقیه ی اعضای بدن را با او تطبیق بدهم. پاها. اندام های داخلی، لگن، کشاله ی ران. آرام باش. نفس عمیق. دم، بازدم. همراه هر دم و بازدم، انقباض و انبساط عضلات لگن. رها کن. دوباره سفت کن. شل کن، دوباره سفت.

امروز، انگشت اشاره را انتخاب کرده ام. انگشت را به سمتش می برم. روی سطحش، دست می کشم. نازک و لطیف است. دم، بازم. دم، انگشت را آرام داخل می کنم. تا نصفه ی ناخن، وارد می شود. سطح بیرونی اش، کمی از هم باز می شود. به داخلِ صورتی پررنگ تر می رسم. لزج است اما هنوز خیس و مرطوب نیست. دم، بازدم. انگشت را کمی جلوتر می برم. دقیقا اینجا نقطه ای ست که باید یک نفس عمیق بکشم و کمی به انگشت، فشار بیاورم. کمرم را قوس می دهم و سر انگشت را هول می دهم داخل. هزارتوها، جداره ها، لایه های خیس را لمس می کنم. جنس پوستشان با پوست شکم و دست و پا متفاوت است. چندشم می شود. انگشتم می خورد به آینه. سریع بیرونش آوردم. انگشتم، بوی نا می دهد و خیسیِ روی سطحش، خیلی زود محو می شود.

نباید نا امید شوی. حداقل روزی بیست دقیقه تمرین داشته باش. آینه را نزدیک تر می آورم و حرف های دکتر ژینوس را دوباره مرور می کنم. شاید اسمش را کمتر به عنوان بیماری روانی شنیده ای اما باید بدانی همه اش از اینجاست. به سرش اشاره کرده بود و گفته بود ذهنی ست. قرص آرام بخش، داروی بیهوشی و بوتاکس هم استفاده می کنند اما اینها هیچ کدام ریشه ای نیست. اصل این اختلال، روانی ست. فقط هم تو تنها نیستی. چهل درصد زن های دنیا همینطوری اند. در ایران، خیلی بیشتر است اما ذهنت، چاره ی کار است. ذهنت، ذهنت.

دقیقا شمردم. سه بار گفته بود ذهنت است که باید بپذیرد. بعد از تمام شدن حرف هایش چیزی نگفته بودم اما حدس زدم درست می گوید. هفته ی پیش جواب آزمایش"پاپ اسمیر" را که گرفتم نوشته بود همه چیز عادی ست و مشکلی وجود ندارد. نه در اندام داخلی رحم و نه در اندام خارجی و دهانه ی واژن. همه چیز طبیعی بود. پس چرا باز هم آن اتفاق، تکرار شده بود؟!

در طول یک سالی که عقد بودیم هر بار، حجت تلاش کرده بود، به یک دیوار سخت و محکم خورده بود. دفعه ی قبل، خودم پیشنهاد دادم. فکر کردم این بار می توانم. داغ شده بودم. رنگ پوستم را می دیدم که سرخ شده بود. کشاله ی رانم عرق کرده بود. بدنم لیز بود. شوری و داغیِ خون را در ناحیه ی واژنم احساس می کردم. گرم بود و مرطوب. لیزیِ داخلش را حس می کردم. مطمئن بودم آنقدر آماده است که می تواند همه چیز را ببلعد اما باز هم در لحظه ی ورود، پاهایم به هم گره خوردند. مثل دو سرباز زره پوش در کنار یکدیگر جفت شدند. حجت با صبوری تلاش کرد پاهایم را باز کند. خودم هم با دست و نفس های عمیق به او کمک کردم تا به نقطه ی پیدایش هستی برسد. در همان لحظه تمام اعضای داخلی بدنم مثل سربازهایی نامحسوس خودشان را به لگن و نزدیکی های واژن رساندند. در چشم به هم زدنی، دست به دست یکدیگر، دیوار دفاعی را ساختند و درگاهِ ورودی را قفل کردند. محکم و بی هیچ منفده ای، مثل یگ گارد ضد شورش کنار هم ایستادند. دم، بازدم، دم، بازدم، ورزش های پلِویک، انقباض، انبساط، باز کردن پاهایم از بیرون. هیچ کدام جواب نداد. تمام اعضای بدنم از داخل به هم گره خورده بود. یک دیوار سنگی ساخته شده بود که از بیرون نمی شد سدش را شکست.

هر دویمان خسته شدیم. حجت منصرف شد و رویش را برگرداند تا با موبایلش بازی کند. من، لبه ی تخت را گرفتم. روی پاهای خشک و بی حسم ایستادم. از کمر به بالا باز نمی شدم. گره خورده بودم توی تن خودم. چند دقیقه طول کشید تا خودم را سرپا کنم که دیدم لابه لای پاهایم، روی کشاله ی رانم، یک مایه ی قهوه ای رنگ، روان است. پاهایم را بستم تا حجت این صحنه را نبیند.

مایه ی قهوه ای من را کشاند به سمت دکترهای مختلف. جواب آزمایش ها، معاینه های زنان و زایمان. هیچ مشکلی نبود. بدن سالم و طبیعی داشتم. هیچ کدام از دکترها هم چیزی نمی گفتند به غیر از کرم لیزکننده و استفاده از لوبریکنت. یکی شان گفت: خونابه ی قهوه ای رنگ به دلیل اضطراب بوده است. مشکلت، جسمی نیست و آدرس دکتر ژینوس را داد.

دکتر ژینوس، چای در دست، شروع کرده بود به حرف زدن: طهورا خانوم، بیست و نه ساله، ناکام از تلاش های یک ساله. با همسرت مشکلی نداری؟ عاطفی و احساسی؟

  • نه با هم خوبیم ( درحالیکه با خودم فکر می کردم یک مشکل بزرگم با حجت، بی علاقگی اش به فوتبال است.)
  • دوران بچگی و نوجوانی چطور؟ تجربه ی بد؟ رابطه ی ناخواسته؟

لیوان چای را نزدیک صورتش برد. چشم هایش، پشت عینک، در اثر بخار، لحظه ای محو شد. پرسید: تجاوز؟ خشونت جنسی؟

صدای خودم را می شنوم که می گویم: نه. فقط دوران بچگی هر روز فوتبال بازی می کردم. یعنی ممکنه به خاطر ورزش فوتبال باشه؟

  • نه عزیرم. دلایلش ذهنی و روانی ست. باورهای فرهنگی و تربیت های سخت خانوادگی هم می تواند موثر باشد ولی فوبتال نه

سنجاق روسری ام را محکم می کنم. سعی می کنم زیاد حرف نزنم. بوی دهانم را حس می کنم که تلخ و خشک است. دکتر ژینوس گفت: "از هفته ی آینده تمرین های ذهنی و آناتومی بدن را شروع می کنیم. مرحله ی بعد هم تمرین های تن است که چطور کمتر خودت را منقبض کنی. مرحله ی آخر هم وارد کردن انگشت یا دایلیتور است."

به آینه ی لای پاهایم نگاهی می اندازم. دوباره تمرکز می کنم. این بار بیشتر از یک بند انگشت را داخل می کنم. یک انسان از این مسیر وارد جهان می شود. یک انگشت چیست؟ اصلا امروز دو انگشت را وارد خواهم کرد. نه، یک انگشت کامل هم برای من رکورد است. تا به حال بیشتر از دو بند انگشت نتوانسته ام.

دم، عضله های کمر آرام می شوند و رها، بازدم، نوبت رهاسازی عضله های باسن است، دم، شل کردن عضله های لگن، بازدم، سفت کردن عضله های لگن، دم، انبساط عضله های لگن، بازدم، انقباض عضله های لگن...

در آینه انگشتم را می بینم که آرام وارد می شود. هنوز بسته است و منقبض. خشک است و ورودی خارجی اش به هم چسبیده. با دوانگشت، دو پوست را به طرف بیرون می کشم. داخل آینه، یک گیاه صورتی مرطوب، در حال نفس کشیدن ظاهر می شود. آفرینش، زایش، پدیداری، سرچشمه ی وجود.

بند اول انگشتم را بی رحمانه داخل می کنم. سردی اش را داخل بدنم حس می کنم. بند اول را همانجا نگه می دارم. دم، بازدم. تصمیم می گیرم کمی بیشتر به داخل فشارش بدهم که دوباره صدای ویبره ی موبایلم را می شنوم.

بند انگشتم را همانجا نگاه می دارم و با دستِ دیگر، موبایلم را برمی دارم. در واتس اپ تماس دارم. عکس دختری روی صفحه می لرزد. ویبره وییره ویبره... سما است. چشم های عسلی خودش است که در طی این سال ها، از همان روزهای بچگی و تیم فوتبال محله تا روزهای دبیرستان هیچ فرقی نکرده است. یازده سال می گذرد از آخرین باری که او را ندیدم. شاید امروز که برای گرفتن مدرک دبیرستان به محله ی قدیمی مان رفتم، من را دیده است. آن محله، آن دبیرستان، آن روزهای درس خواندن در خانه ی سما. چشم های عسلی سما که عین چشم های تیز و برنده ی اوست، حالا دارد روی صفحه ی موبایلم می لرزد.

آینه از لای پاهایم می افتد روی زمین. بند انگشتم را خارج می کنم. انگشتم می لرزد. ویبره از موبایل به انگشت و از انگشت به تمام بدنم انتقال پیدا کرده است. می لرزم. موبایل را زیر لباس هایم می گذارم تا صدای ویبره اش خفه شود. چادر را روی پاهای یخ زده ام می کشم تا کمی گرم شوم.

ویبره ی موبایل تمام می شود. خم می شوم و کاغذ مچاله شده را برمی دارم. تای اول را باز می کنم. انالله و انا... تای دوم را باز می کنم. چشم های او و سماست وسط کله ی تاسش، چشم های مظلوم کثافتش. حالا همه ی کاغذ با چروک هایش رو به رویم باز شده است. عکس همان روزهایش را چاپ کرده اند. عکس یازده سال پیش را. همه ی اجزای صورتش در عکس، عین آن روزهاست. لب های قیطانی ای که نفس هایش، دل و روده ام را به هم می پیچاند. از لابه لای همین لب ها، نفس های صدادار می کشید و من، طوری در خودم خفه می شدم که دیگر صدای نفس های خودم را هم نمی شنیدم. نفس های تف دارش به گردنم می خورد و من را تبدیل به یک تکه درخت خشک می کرد. هیچ نمی دیدم. فقط صدا بود و قفل شدنش به گردنم و چسبیدنش به کمرم، به پاهایم. به همه ی اعضای تنم. به زمین خیره می شدم. نفس نمی کشیدم. جهان می ایستاد و دقیقه های ساعت، بمب های خوشه ای شان را در زیرزمین نمور خانه، خالی می کردند. در زیرزمین خانه شان، بوی تند عرق و بوی نعنای خشک شده با هم مخلوط می شد. بعد از صدای عقربه ی ساعت، صدای مگس ها در تابستان آن سال، بلندترین صدای دنیا بود. هنوز بعد از گذشت این همه سال، خواب های صامتی می بینم که در آن، صدای هن هن نفس های او و صدای مگس ها توی گوشم سوت می کشند.

مار پیتون می شد. از پشت، ذره ای فاصله بین خودش و تن من باقی نمی گذاشت. یک دستش را همیشه دور گردنم می پیچید. همه ی گردنم و موهایم را در چنگش نگه می داشت. با دست دیگرش تمام کمرم را چنگ می انداخت. جای قرمز دستش تا یک روز روی کمرم باقی می ماند از بس فشار می داد تا ذره ای فاصله بین پوست من و خودش نباشد. و بعد، صدای یک بمب بزرگ توی فضا می پیچید. صدای انفجار و شکستن دیوار صوتی. صدای یک تف به سرانگشتانش. بعد هم بی صداییِ محض بود. صدای مگس ها، پشه ها، صدای قلب، صدای دقیقه ها و صدای هن هن نفس های او، همه محو می شدند. دوازده، سیزده، چهارده ،پانزده...

پانزده، پانزده، پانزده... مار، بیجان و خندان به گوشه ای پرت می شد. صداها بازمی گشتند. اول صدای نفس، بعد، صدای قلب که دوباره شروع می کرد به تپیدن و بعد، صدای مگس ها و دقیقه ها که آرام بازمی گشتند. مار، گوشه ای می خزید اما زهر چسبناک و لزجش تا روزها، هفته ها، ماه ها و سال ها در تن من باقی می ماند و هنوز هم باقی مانده است.

حالا صدای ریز ریز شدن آگهی فوت اوست که توی گوش هایم می پیچید. از چشم هایش شروع می کنم به پاره کردن. سر تاسش را از وسط، دو نصف می کنم، بعد چهار قسمت و بعد همه ی صورتش را تکه تکه می کنم. همه ی اجزای صورتش، ریز ریز جلویم افتاده است. نفسم را جمع می کنم و با فشار، بیرون می دهم. همه ی کاغذها را فوت می کنم.

 پاهایم را دوباره باز می کنم. بازتر، تا جایی که می شود. نفس عمیق می کشم. دکتر ژینوس گفته است به بهترین چیزی که ممکن است فکر کن. یک غنچه ی گل را در نظر بگیر. باز و بسته شدنش را تجسم کن. بند انگشتم را آرام داخل می کنم. یک بند انگشت لیز می خورد.

 دم و بازدم را ادامه می دهم و با دست دیگر، موبایلم را بر می دارم. انگشتم را کمی فشار می دهم. بیشتر داخل می شود: تا نزدیکی بند دوم انگشت. حرف های دکتر ژینوس را به یاد می آورم. اینجا سخت ترین و مقاوم ترین نقطه ی بدن است. نترس. او می تواند. ذهنت را مدیریت کن.

با دست دیگرم موبایلم را باز می کنم. سما برایم صدا گذاشته است. بعد از این همه سال چه حرفی دارد؟ تقصیر او نبود. اما تقصیر من هم نبود. همه چیز بعد از امتحانات نهایی و رفتن ما از آن محله تمام شد. باید تمام می شد.

صدای سما خش دار است و فین فین می کند. چند بار دماغش را بالا می کشد و ناله های کوتاه نامفهوم می کند. هیچ حرفی نمی زند. بند دوم انگشت را همان داخل می چرخانم و اطرافِ محیط صورتیِ خیس را حس می کنم. پاهایم را به آینه نزدیک تر می کنم. یک دقیقه گذشته است و سما هنوز یک کلمه هم حرف نزده است. آب دهانش را قورت می دهد. یک نفس عمیق می کشد و شمرده شمرده می گوید: "بابام مرد." موبایل را می گذارم زمین. به آینه نگاه می کنم. یک انگشتم آنجاست. یک انگشتم گم شده است، در بهترین جای جهان.