جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

شال سفید

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

بیتا پاها را که گذاشت زمین، باران بند آمده بود اما دریا هنوز طوفانی بود. سراسر راه باران باریده بود. تمام جاده را با برف‌پاک‌کن‌های روشن رانده بودند. هوا نسبتاً خنک بود و نم‌های بخار توی هوا موج می‌خورْد. اولین بارانِ پاییزی سال بود. حصارهای برزنتی محوطه‌ی سالم‌سازی را بالا کشیده بودند و پرهیب هاشان توی تاریکیِ شب که چند لامپی دور و برش سوسو می‌زد پیدا بود. کفهای سفیدِ موج درهم فرو می‌رفتند و با شتاب به صخره ها می‌خوردند و صدای برخورد مهیبشان سکوتِ شب را بر هم می‌زد و توی دلِ بیتا خوف می‌انداخت. نگاه کرد به یوسف که سر فرو برده بود توی صندوق عقبِ ماشین. سبد حصیری را از زیر صندلی برداشت و توی مشتش گرفت و نگاه کرد به پسرک لاغر و زردنبوی ویلادار که تقلا میکرد تا کلید توی قفل بچرخد. توانایی نگهداشتن ادرارش را دیگر نداشت. عجله داشت تا پسر زودتر در را باز کند و ویلا را تحویل دهد و گورش را گم کند. سر چرخاند سمت ماشین‌های پارک شده کنار هم. باران و شهروز هنوز فرورفته بودند توی صندلی‌هاشان. سبد توی مشتش انگشت‌هاش را داشت اذیت می‌کرد و ادرار فشار می‌آورد و پسر هنوز با کلید ورمی‌رفت و مدام پیچ و واپیچش می‌داد. زمین خیس بود و ماسه های خیس را پسر و خودش کشیده بودند تا پله ها. نمی‌شد بگذاردش زمین. نمی‌شد هم نیاوردش. صابون و حوله‌اش توی سبد بود. حواسش بود یوسف با دست پر نیاید و وسیله ها را نریزد جلوی در. داشت کلافه می‌شد. پسر عاجز برگشت و نگاهش کرد و بعدْ انگار توی صورتش عجز دید که سر انداخت پایین و کلید را توی مشتش چرخاند و گفت:

مثل اینکه کلید را اشتباهی آورده‌ام.

افغان بود. از چشم‌های ریزِ مغولی و لهجه‌اش معلوم بود. سر چرخاند سمت یوسف که هنوز سرش گرمِ صندوق عقب بود.

فکر کرد آن پشت دارد چه می‌کند که حواسش نیست به اینجا؟ بعد دوباره نگاه کرد به پسر که می‌لندید زودی برمی‌گردم. کلافه بود. هر لحظه ممکن بود کثافت‌کاری کند. پسر هنوز یک قدم دور نشده بود که داد زد: صبر کن ما هم می‌آییم و سبد به دست دوید سمت ماشین. در را باز کرد و سبد را گذاشت زیر پاش و به یوسف که هاج و واج مانده بود گفت:

پسره کلید را اشتباهی آورده نمیتوانم نگهش دارم باید باهاش برویم خانهداری آنجا لابد دستشویی تمیز پیدا میشود.

یوسف خرت‌وپرتی را که دستش بود دوباره توی صندوق برگرداند و یک نگاه کرد به ماشین کناری که جفت مسافرش چشم‌هاشان بسته بود، بعد زیر لب غرید:

وقتی وسط راه نگه می‌دارم برای دستشویی و نمی‌روی نتیجه‌اش میشود این دیگر.

حوصله‌ی بحث و دعوا نداشت. باران و شهروز به حد کافی بس بودند. دعوای سختِ دیروزشان هنوز توی سرش گرم و داغ بود و اعصابش را می‌سوزاند. ساعت از دو نیمه‌شب گذشته بود. محوطه خالی بود. ویلاها کنار دریا یله داده بودند به هم و پشت داده به کوه مخملی خواب رفته بودند. روبرو بلوار عریضی بود که انتهاش می‌رسید به خانه‌داری. یوسف کنار موتور پارک شده‌ی افغانی پارک کرد و بیتا پشت سرش وارد خانه‌داری شد. داخلِ خانه‌داری از باد یکنواختِ پنکه های سقفی دم‌کرده بود و فقط نرمه خنکی دریا از درِ نیمه‌باز تو می‌خزید. گوشه‌ای رستوران بود که دورتادور سالن را میزهای گرد و صندلی لهستانی چیده بودند، دونفره، چهارنفره. محیط با کفپوش‌های تیره و رگه های مدل چوبش بیشتر به کافه شبیه بود تا رستوران. نگاهش پی تابلو توالت می‌گشت که با اشاره‌ی سر افغانی که نفهمید کی جلوش سبز شد، تابلو را دید. دوید سمت دستشویی. در نیمه‌باز بود و دستشویی کوچک بود. یک توالت ایرانی داشت و یک روشویی. در را با دستمال کاغذی که از جیبش درآورده بود هل داد و نگاه کرد به سنگ. تمیز نبود و جابه‌جا لکه های زرد و قهوه‌ای دورش ماسیده بود. بال روسریاش را کشید جلوی بینی‌اش و فکر کرد کدام را ترجیح می‌دهد؟ شلوار خرابی را یا رفتن به حمام بعد کارش و عوض کردن لباس‌ها را؟ دمپای شلوارش را تا زد و روسری را یک دور پیچید دور دهانش و آرام داخل شد مبادا جایی از لباسش بمالد به درودیوار.

برگشتنش خیلی طول کشید. از شکم به پایین را گرفته بود زیر شلنگِ آب یخ. خیلی سردش بود. باد راه می‌رفت روی پوست خیس و سردی‌ش را می‌نشانْد روی پوستِ پاهای لخت. صندل‌هاش خیس بودند و راه که میرفت آب زیرِ کفِ پاهاش لپ‌لپ میکرد. فکر کرد حالا اگر مامان کنارش بود حتمی لب‌ولوچه‌اش را جمع می‌کرد و می‌گفت عجب کثافتکاری‌ای. حالش بد بود و حس میکرد آنقدر کثیف هست که یکراست باید برود زیر دوش. یوسف سیگار به لب تکیه داده بود به درِ ماشین و زل زده بود به موج‌ها که سفید و کف‌آلود رو به ساحل شتاب می‌گرفتند و پیش می‌آمدند. شلوارش را یک متر دورتر از خودش مچاله گرفته بود توی مشتش. شلوار را انداخت توی سطل زباله‌ی کنار پله های خانه‌داری. اشاره کرد تا یوسف صندوق را باز کند. سر فروبرد توی صندوق و دمپایی‌هاش را از داخل کیسهای بیرون کشید و پوشید و بعد صندل‌ها را گذاشت داخل کیسه و درش را دو دور گره زد. بعد کیسه‌ی نوی دیگری بیرون کشید و صندل را گذاشت داخل کیسه و درش را محکم بست. بطری آب را برداشت و تک‌به‌تک دست‌هاش را آب کشید بعد بطری را انداخت توی سطل زباله. خوابش می‌آمد اما چاره نداشت. تمام لباس‌هاش کثیف و مهوع بودند. در صندوق را بست و رو به یوسف کرد و گفت: من پیاده می‌آیم.

یوسف برگشت و نگاهش کرد: سرد نیست؟ نمی‌شود بنشینم روی صندلی.

فکر کرد یوسف حالاست که دوباره نصیحت‌هاش را شروع کند اما یوسف ته سیگارش را انداخت روی زمین و گفت:

آرام می‌روم پاهات را بگذار لبه‌ی در. شیشه را می‌کشم پایین، سفت بگیر تا برسیم.

تا ایستاد روی پلکان، موزیک جان‌دار و تپنده ریخت توی حجم اتاقک ماشین. فکر کرد تمام راه پشت سر هم راندیم بی‌هیچ خوش‌گذرانی مختصری. حتی وقتی هم نگه‌داشته بودند تا چای بخورند باران از ماشین پیاده نشده بود و خودش را زده بود به خواب. روسری‌اش از سرش پس رفته بود و باد می‌رفت زیرِ مانتو و چرخ و تاب می‌خورد. یوسف با سر اشاره کرد به ماشین مقابلشان که توی سکوت فرورفته بود و بلند پرسید:

به نظرت کار درستی بود که آوردیمشان اینجا؟

رسیده بودند. نگاه یوسف کرد که چشم دوخته بود به روبرو و به ماشین پارک شده کنار ویلا.

نمی‌دانم. پیشنهاد تو بود دیگر. اقلاً نگذاشتی چند روزی بگذرد.

من می‌خواستم فقط باران را بیاوریم. دعوا که می‌کنند دلم هری می‌ریزد پایین.

خم شد و از شیشه‌ی بازْ نگاهِ یوسف کرد:

دل تو چرا هری بریزد پایین؟ الآن دعوا کنند بهتر از یک هفته بعد است که رفته‌اند سر خانه‌زندگی‌شان.

آخر آن‌وقت من و تو چه می‌شویم؟ فکر میکنی جدی باشد؟

از پلکان پایین رفت و از شیشه‌ی باز سرش را برد توی اتاقک.

چی جدی باشد؟

حرفی که شهروز گفته است.

نکند تو هم می‌خواهی بگویی...

من به فکر خودمانم بیتا همین.

خودخواه هستی. خودخواه لعنتی.

بیتا، هی، بیتا.

منتظر نماند تا حرفش را بزند. از دستش کفری شده بود. افغانی تا آن‌ها برسند در را بازکرده بود، داخل رفته بود، همه‌چیز را چک کرده بود و دم پله‌ها ایستاده بود و صداشان میزد تا ویلا را تحویل دهد. تقه زد به در ماشین و نگاه باران کرد که سرش را بلند کرد و الکی خودش را زد به نفهمی. اشاره کرد که رسیده‌اند. گفت که پیاده شوند. باد آرام گرفته بود و نسیمِ خنک از سمت دریا می‌وزید و لبه‌های مانتوش را تاب می‌داد و پاهای لخت را نمایان می‌کرد. تنش خشک شده بود و آنقدری که جلوی خانه‌داری سردش بود، نبود. فکر کرد یوسف توی سرش چه فکرهایی می‌گذرد. فکر کرد یعنی مامان راست می‌گفت یوسف قبل از همه چیز ممکن است به فکر خودش بوده باشد؟ فکر کرد یعنی برای همین کشانده‌شان تا شمال؟ با دست آزادش پایین مانتوش را سفت گرفت و سبد حصیری به دست داخل رفت.

تا یوسف بیاید و ساک بیاورد و وسایلش را داخل پلاستیک بهش بدهد تا از دستگیره‌ی در آویزان کند، داخل حمام شد و لباس‌ها را انداخت توی سطل. آب روی سر و شانه‌اش می‌لغزید و خستگی را از تنش می‌شست. گوشش اما به در بود. صداها را ناواضح میشنید. اولش آرام بودند، مثل صحبت‌هایی چند نفره. بعدش بود که تهاجمی شدند. کلمات را جسته گریخته میشنید. صدای ریختن آب روی کاشی‌ها و موها نمی‌گذاشت بشنود. از زیر آب بیرون کشید. نزدیک در شد. صدای دعوای باران و شهروز بلند بود و گاهی صدای یوسف میآمد که می‌پرید وسط حرف‌هاشان انگار. حوله را پیچید دور سرش و بیرون رفت. شهروز ایستاده بود روبروی باران و هر آن بود تا بخواهد با مشت گره کرده‌اش بکوبد توی صورت باران. یوسف ایستاده بود مابینشان. هردوشان یک‌بند داد می‌زدند جوری که خیلی از حرف‌ها قاتی هم می‌شد. به هم مهلت نمی‌دادند. جلو رفت. گوشه‌ی حوله را داد پشت گوشش. بخار هنوز از تنش بلند بود و با خنکی پنکه‌ی سقفی درهم میشد و روی پوستش راه می‌رفت. دست باران را گرفت و کشید کنار. باران گفت:

کثافت راه‌به‌راه به من می‌گوید حرام‌زاده. از وقتی‌که از سفر کوفتی‌اش برگشته نمی‌دانم چی بهش گذشته و کی بهش چی گفته که مدام دنبال بهانه می‌گردد تا دعوا کند، بعدْ این کلمه را ول بدهد از دهانش بیرون. می‌گویم چمدان بیاور.

می‌گوید نوکر مادر قحبه‌ات که نیستم.

چرخید سمت شهروز. انگار که سطل آب داغی ریخته بودند روی سرش:

می‌فهمی چه می‌گویی؟ خوبه ما اینجاییم. ما نبودنی چه بارش می‌کنی؟ حیف که برادر یوسفی وگرنه...

شهروز دست‌هاش را توی هوا تاب داد:

ها وگرنه چه؟ چه غلطی می‌کردی بیتا؟ تو یکی بفهم چه می‌گویی؟ اگر قبل‌ترها فحش بوده، در مورد باران که عین واقعیت است. نکند تو هم نطفه‌ات حرام بوده و نمی‌دانستیم. ها؟

تو خجالت نمی‌کشی؟ واقعاً خجالت نمی‌کشی شهروز؟ اصلاً کی به تو گفت که بیایی با ما اینجا که اینطور دور برت داشته؟

نکند بهتان برمی‌خورد؟ واقعیت‌ها اذیتتان می‌کند لابد؟ یوسف پرید وسط حرف شهروز:

هی یواش. یواش شهروز.

ها نکند تو هم برخورده‌ای آن ور؟ یا نکند فکر کرده‌ای واقعاً آورده‌ای خوش‌گذرانی؟ وقتی گفتی برویم شمال تا بفهمیم چه شده، بهت گفتم که می‌آیم تا تمامش کنم.

محض خاطر خدا ول کن.

حالم از این ادای داداش عاقل درآوردنت به هم می‌خورد یوسف.

بیتا رفت جلوتر و حائل شهروز و یوسف شد که کم مانده بود یقه هم را بگیرند.

شما دخالت نکن یوسف.

آخر چیز مهمی نیست که آنقدر دادوهوار بخواهد. نمی‌خواهی بگو نمی‌خواهمش. پس چرا آسمان ریسمان می‌کنی افترا می‌بندی به یکی...

مهم هست. مهم هست یوسف. همین نمی‌خواهمش. لب کلام. اصل مطلب همین است. حرام‌زاده نمی‌خواهم که یک بچه هم حرام‌زاده‌تر از خودش بعدها ازش پس بیفتد.

هیسسس. باشد. باشد. حرف م‌یزنیم. سر صبر حرف می‌زنیم.

صورت باران جور عجیبی شده بود. خون دویده بود زیر پوست صورتش و رگی توی پیشانی‌اش برجسته زده بود بیرون. بیتا مستأصل مانده بود چه کند. حرف‌های پشت‌بندِ هم را توی سرش نمی‌توانست حلاجی کند. شهروز بازوش را از چنگ یوسف رها کرد:

حرف می‌زنیم؟ دیگر حرفی نمانده تا بزنیم.

باران حالا داشت یک‌بند اشک می‌ریخت. بیتا رفت نزدیک‌تر. باران با کفِ دست به‌سینه‌ی بیتا کوبید و دوباره هلش داد که نزدیکش ایستاده بود و رفت کنار در. بیتا کنار کشید. سمت آشپزخانه رفت. پرده‌ی آشپزخانه را کنار کشید و لنگه‌ی پنجره‌ی کشویی را کنار کشید. باد خنکْ پرده را تاب داد و توی آشپزخانه چرخید. حس می‌کرد دارد خفه می‌شود. حس می‌کرد نفس توی سینه‌اش بالا نمی‌کشد. یوسف شهروز را کشیده بود توی اتاق. شیر آب را باز کرد. خم شد. صورتش را گرفت زیر شیر آب. حوله از سرش افتاده بود و نفهمیده بود کی افتاده. موهای نیمه خیسش از بغل گوش‌هاش ریختند کنار دهانش. شیر آب را بست. لیوان آبی از بطری آب‌معدنی داخل یخچال ریخت. دهانش خشک و بی‌آب بود و نبض زیر پوست شقیقه‌اش می‌تپید. لیوان را دوباره پرِ آب کرد. سمت باران رفت که گوشه‌ای کزکرده بود. خم شد. لیوان را گرفت سمتش. باران انگار منتظر فرصت بود. تا لیوان آب را دید، از دست بیتا قاپید و کوبیدش وسط دیوار روبرو. آب شتک زد روی رنگِ سرمه‌ای دیوار و تکه‌های خردشده‌ی لیوان همه‌جا پرت شد. تا بجنبد، باران نیم‌خیز شد و تکه‌ی درشت لیوان را گرفت توی مشتش و بعد دوید سمت اتاق و داد زد:

با همین می‌کشمت شهروز. فکر کرده‌ای می‌نشینم و زار می‌زنم. تو زندگی من را با این بهتانت نابود کرده‌ای. زندگی‌ات را نابود می‌کنم.

بیتا دوید سمت باران. یوسف شهروز را عقب زد اما تکه‌ی لیوان گرفت به شانه‌ی یوسف و لباس و پوست یوسف را برید. تکه لیوان از دست باران جدا شد و افتاد زمین. شهروز دیگر نماند تا باران کارِ دیگری بکند. سمت باران هجوم برد و هر چه توان داشت کشید توی تن و بدنش. یوسف ماند چه‌کار کند. خونْ کمی از شانه‌ی پیراهن سفیدش را رنگین کرده بود. همان‌جایی که ایستاده بود ماند و با انگشت‌هاش به شانه‌اش فشار داد. لب‌هاش مثل ماهی چند باری باز شد تا چیزی بگوید و دوباره بسته شد. بیتا چرخید سمت یوسف. خواست فکری کند، کاری کند، نتوانست. هجومِ حرف‌ها و اتفاق‌های پشت‌بندِ هم جایی برای فکر کردن نگذاشته بود. قلبش محکم می‌کوبید به استخوان سینه. دوید سمت شهروز و باران تا جداشان کند و انگار که افتاده باشد داخل حبابی که صداها را توی خودش هورت بکشد، شد. خودش را حائل شهروز و باران کرد تا جلوی ضربه های بیشتر شهروز را بگیرد. فقط فهمید که گوشت تنش به گزگز افتاد و گوشه‌ی گونه‌اش از مشت محکم شهروز که بی‌هوا بهش خورد، سوخت. لحظه‌ای چرخید سمت یوسف که فقط ایستاده بود تماشا. حتی سعی نکرده بود جداشان کند یا شهروز را بکشد به کناری. آنقدر داد زده بود که گلوش می‌سوخت. نفسش سنگین و سخت بالا می‌آمد. جداشان کرده بود. با باران تکیه داده بودند به دیوار و باران بی‌امان گریه می‌کرد. به نفس‌نفس افتاده بود. نفس گرفت. بلند پسش داد. دوباره نفس گرفت. چرخید سمت باران. زبانش را کشید به دور لب‌ها. آب دهانش خشک شده بود و زبانش می‌چسبید به سقف دهان. آرام پرسید:

از کجا اینطور مطمئن است؟

می‌گوید از مامانت بپرس او می‌داند. می‌گوید اصلاً تاریخ تولد من با تاریخ فوت بابا هم‌خوانی ندارد. دیگر چی را می‌خواهی بدانی بیتا؟

آب دهانش را قورت داد. تلخ بود و زهر هلاهل. شهروز سوئیچش را برداشت رو به یوسف کرد و گفت:

ادای آدم خوبه‌ها را درنیاور. خودت مگر نبودی گفتی توی شرکتت آمده بوده آن پیرمرده با کلی سند و مدرک.

باران رو به در داد زد:

گفتم شهروز. گفتم که حرام‌زاده بودن من که دست خودم نبوده اما حرام‌زاده بودن تو با این کارت حالا دست خودت است.

یوسف انگشت‌هاش را کشید لای موهاش و ول کرد. بیتا مستأصل مانده بود. شوکه بود. نگاهش بین یوسف و باران می‌رفت و می‌آمد. حرف یوسف توی سرش مثل آب دریا که طوفانی بود موج و تاب برمی‌داشت و به دیواره‌ی سرش می‌کوبید. رو به باران گفت:

توی دعوا حلوا که خیرات نمی‌کنند باران، خیلی‌ها ممکن است فحش بکشند حرامزاده، با یک فحش حرامزاده که نمی‌شوی...

باران قاتی اشک و لرز داد زد:

می‌شوم بیتا می‌شوم. مامان هم وقتی ماجرا را از دهان شهروز شنید چیزی نگفت. حتی نخواست دفاع کند. حتی نکرد توی چشم‌هام نگاه کند. زل زد توی سفیدی دیوار و دست‌هاش را گرفت جلوی صورتش و فقط زار زد.

باران...

باران مرد بیتا. مرد. می‌فهمی؟

بیتا نگاه یوسف کرد که مثل مجسمه ایستاده بود وسط ترنج قالی و تکان نمی‌خورد.

بیتا از کنار باران بلند شد. لباس یوسف را چنگ گرفت و کشیدش.

تو این آشوب را انداخته‌ای به جان زندگی‌مان.

یوسف تکان نمی‌خورد و فقط یک‌بند پلک می‌زد.

نکند فکر کرده‌ای همه‌ی این حرف‌ها راست است؟ نکند باورش داری و برای همین بوده که گفتی نگران زندگی ما دو نفر هستی؟

یوسف شانه‌اش را از دست بیتا بیرون کشید. جوابی نداد. کتش را از روی اپن برداشت و آرام سمت در رفت. کنار در از روی شانه به بیتا نگاه کرد و گفت:

تو می‌دانستی بیتا. تو از ماجرا خبرداری و این‌همه سال نگفتی.

 بعد سریع از پله‌ها پایین رفت. صدای روشن کردن ماشینش و دور زدنش توی محوطه‌ی ویلا آمد. باران داشت با صدای بلندی دیوانه‌وار گریه می‌کرد. خرده‌شیشه‌های لیوان خردشده روی زمین پخش بود و جابه‌جا روی کاشی‌های سفید زمین آب ریخته بود. نمی‌دانست چه باید بکند. انگشتش می‌رفت لای موهاش و ول می‌شد. می‌رفت روی صورتش و گوشت و پوست صورتش را چنگ می‌زد و می‌مالید و ول می‌شد. راه می‌رفت. برمی‌گشت. فکرش کار نمی‌کرد. حالت تهوع داشت. چیزی توی سرش جان می‌گرفت، جولان می‌داد، راه می‌رفت، نعره می‌زد، گریه می‌کرد. حس می‌کرد قلبش دارد از سینه‌اش بیرون می‌جهد. حس می‌کرد سرش حالاست که منفجر شود. رفت سمت پنجره. باران شلاقی می‌کوبید به پنجره و پرده را خیس کرده بود. نفس گرفت و بلند پس داد. صدا شنید. چرخید سمت در. باران را دید که بی‌کفش و دم‌پایی بیرون دوید. دوید تا کنار در. باران بود که توی محوطه به سرعت می‌دوید سمت دریا؟ شال سفیدش از سرش پس رفته بود و بال‌هاش دور گردنش تاب می‌خورد. پشت سرش از پله‌ها پایین دوید و داد زد:

باران. چه‌کار می‌کنی باران.

باران توی یک‌قدمی دریا بود. با تمام توان می‌دوید اما تا بهش برسد به آب زد و توی چند ثانیه چند قدم جلوتر رفت. به دو خودش را رساند به باران و بازوی او را گرفت تا بکشدش سمت خودش اما بازوش با فشار دستِ دیگرِ باران از دستش ول شد و شالش گیر گرد به انگشت‌هاش و لای مشتش ماند. باران توی چند ثانیه توی ظلمات گم شد. به خودش که آمد چند قدمی توی آب بود و کف و سیاهی وهم‌ناکی چنگ انداخته بود توی دلش و چیزی را توی سینه‌اش، توی مشتش گرفته بود. لرزید. سریع عقب کشید و با تمام توان داد زد. باران را صدا زد اما هیچ‌چیزی جز کفه‌ای سفیدْ رویِ سیاهی مطلق پیدا نبود. فشاری توی سرش حس کرد. حس کرد افتاده توی خلئی یا فضایی که باعث شده مغزش قفل کند. دست‌هاش، پاهاش، حتی سرش نباشد به اختیارش. زبانش توی دهانش خشک و سخت می‌خورد به سق دهان و آب دهانش تلخ‌مزه بود. داد زد باران. فریاد کشید باران. نعره کشید. چپ دوید، راست دوید. توی ماسه‌ها غلت خورد اما هیچ صدایی جز صدای باد و صدای موج نبود که به گوشش برسد. ویلاها تنگِ هم رو به دریا به هم یله داده بودند و خواب رفته بودند. کسی نبود. هیچ کسی نبود. تنها بود. ظلمات و تاریکی و صدای موج توی سرش پیچ‌وتاب می‌خورد و پیچ‌وتاب میخورد و پیش می‌آمد و می‌بلعیدش. خواست قدمی دوباره داخل آب بگذارد. حس کرد قلبش توی دهانش می‌تپد. حس کرد دست ندارد پا ندارد سر ندارد. انگشت پا و انگشت دست ندارد. نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. نمی‌توانست انگشت‌های پاهاش را بسپرد به موج. آب پیش می‌آمد و به پاهاش که می‌رسید خودش را وحشت‌زده عقب می‌کشید. حس می‌کرد افتاده توی ظلماتی که چشم‌هاش هم جایی را نبیند. تاریکیِ ابدی و مطلقِ بی‌انتها. کسی توی سرش داد می‌زد تو از آب می‌ترسی بیتا. داد می‌زد تو حتی نمی‌توانی یک قدم بگذاری داخل آب. کسی حتی دورترها توی سرش بود که بلند قهقهه می‌زد. صدای جیغی زنانه که می‌گفت بیتا برو داخل هم قاتی صداها بود. خنده‌های قاتیِ همْ جاندارتر از جیغ زنانه‌ای توی سرش می‌پیچید و قوت می‌گرفت و جان می‌گرفت و می‌کوبید به دیواره‌ی سینه‌اش و پاهاش را، قدم از قدم برنداشتنش را، ضجه‌هاش را، نعره‌هاش را مسخره می‌کرد. کسی هم انگارْ صدایی همْ بود که قوی‌تر و بم‌تر از باقی صداها قلبش را می‌شکافت و پیش می‌آمد و زمزمه می‌کرد تو می‌ترسی بیتا. می‌ترسی بیتا. می‌ترسی از آب، می‌ترسی از حوض، می‌ترسی از حجم آبی که جایی محبوس شود. نمی‌توانست. مستأصل بود. باران نبود. صدایی جز صدای موج نبود. دوید سمت خانه‌داری. سکندری خورد و باز بلند شد. تمام تنش خیس آب بود. با مشت کوبید به درودیوار و پنجره‌های خانه‌داری. حتی چراغِ سردر خانه‌داری هم دیگر روشن نبود. صدا توی سرش داد می‌زد سال‌هاست که از آب می‌ترسی. سال‌هاست که کسی هم نتوانسته برایت کاری کند. ترس چسبیده بود پوست سرش، چسبیده بود توی ذهنش. نعره‌زنان دوید سمت ویلاها. روی پلکان اولین ویلا پاش گیر کرد به تیزی شکسته‌ی کاشی پلکان و با زانو افتاد روی پله. دکتر بود که گفته بود ترس ریشه در کودکی؟ که دارو نوشته بود؟ با یک دو جلسه مشاوره. یک مدتی پروپرانول خورده بود. یک مدتی به توصیه یوسف رفته بود آموزش شنا. حتی نتوانسته بود توی نیم متر ارتفاعِ آب خودش را رها کند، تمام مدت چسبیده بود به میله‌ی داخل آب و رهاش نکرده بود حتی وقتی پروپانول را نیم ساعت قبل پا گذاشتنش توی آب خورده بود هم نتوانسته بود، حتی وقتی سیتالوپرام را خورده بود هم بوی آب، صدای به هم خوردن قطره‌های آب تهوع را کشیده بود تا بیخ گلوش و ضربان قلبش و حال بدش. خون، خون رقیق از زانوهاش راه گرفته بود تا ساق پاش. با مشت به در ویلا کوبید و کمک خواست. دوید سمت پنجره‌ی آشپزخانه‌ی ویلای دیگری. با تمام توان به شیشه کوبید و کمک خواست. کسی نبود. دوید سمت دریا. سمت جایی که باران در آن آبِ سیاه فرورفته بود. روی ماسه‌ها افتاد. آب توی یک‌قدمی‌اش نشسته بود تا ببلعدش. باران توی آب رفته بود و دقیقه‌ها گذشته بود و کسی به دادش نرسیده بود و ناتوانی داشت می‌کشتش. هیچ. دیگر هیچ. همه‌چیز پایان یافته، همه‌چیز نابود شده. ول شد روی ماسه‌های خیس. سرش را چسباند به زمین و بازوهاش را گرفت توی مشتش. باران دوباره می‌بارید. می‌بارید روی تیره‌ی پشتش. می‌بارید روی تنش و قطره‌قطره‌اش می‌لرزاندش و خودش را حل می‌کرد، ذهنش را حل می‌کرد. می‌خواست بمیرد و نمی‌مرد. نمی‌مرد. دردی عظیم توی دلش چنگ انداخته بود و حس می‌کرد با این غم می‌میرد و نمی‌مرد. بارها می‌مرد و نمی‌مرد. ماسه‌ها را چنگ می‌زد و روی صورت و سرش می‌ریخت و ضجه می‌زد.

زن توی سرش هم ضجه می‌زد. مامان بود که واضح و جان دار ضجه می‌زد. تکیه داده بود به دیواره‌ی حوض و ضجه می‌زد. قبلش چند مرد از درودیوار و آسمان توی حیاط ریخته بودند. دادوبی‌دادی به پا بود آن سرشْ ناپیدا. مامان پابرهنه دویده بود توی حیاط و جلودارِ آدم‌هایی نشده بود که بابا را کشان‌کشان از زیرزمین بیرون آورده بودند. حریفِ تنهایی نشده بود که بابا را کتک زده بودند. پرده‌ی اتاق را لرزان و آرام کنار زده بود و از گوشه‌ی پنجره می‌دیدشان که چطور کتاب‌های بابا را از توی زیرزمین ریخته بودند توی حیاط. دویده بود مقابلِ پله‌های ایوان. قلبش داشت توی سینه‌اش بدجور می‌کوفت. سر بابا را فروکرده بودند توی آبِ حوض و تکانش می‌دادند یا خودش تمامِ تن و بدنش را تکان می‌داد تا از دستشان خلاص شود؟ مادر ضجه می‌زد. می‌دوید توی دست بال این‌وآن مرد. کتک می‌خورد از دست این‌وآن مرد اما دست برنمی‌داشت. پاهای بابا تکان می‌خورد. پاهای مامان هم تکان می‌خورد. دامنش پس رفته بود و تکان می‌خورد و یک‌بند داد میزد برو داخل بیتا برو داخل. دمپایی از پاهای مامان درآمده بود. ضجه می‌زد. مرد تنش را سفت گرفته بود و ولش نمیکرد. زانوهای بابا هم می‌مالید به کاشی‌های حوض. سر خم کرد پایین. نگاه خودش کرد. قطرات ادرار از پاها تا روی کاشی لیز خورده بودند و پیش رفته بودند تا روی پله‌ها. بابا تقلا می‌کرد. سرش توی آب تقلا می‌کرد و بدنش بیرون آب تاب می‌خورد. پاهاش تکان می‌خورد. مامان فریاد می‌زد. ناتوان فریاد می‌زد. از عجز فریاد می‌زد. حرف مامان را گوش کرد. دوید داخل خانه و در را قفل کرد.

موج‌های سهمگین کف‌آلود جلو می‌آمدند و توی صورتش می‌خوردند و با فشار پسش می‌زدند. پس می‌راندندش. هیچ‌چیز مرگ‌بارتر از آنی، هولناک‌تر از اینی نبود که مستأصل بمانی کنار آب و پاهات قفل شود و تنت یخ کند و قلبت بکوبد توی حلقت و نتوانی کاری کنی، نتوانی کمک کنی و مثل مجسمه بایستی تا فرورفتن خواهرت را توی آب ببینی. سرش را برد سمت آسمان. دهانش را باز کرد و با تمام توان داد زد. هق زد. نعره زد. صدای فریادی شنید. چرخید. کسی داشت از کنار ویلاها با دادوبی‌داد سمتش می‌دوید. با دقت نگاه کرد. دو مرد بودند که می‌دویدند سمتش. شالِ خیسِ سفید لای انگشت‌هاش را گرفت سمتشان. گرفت سمت آسمان.

 

فایل داستانی شال سفید