جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

دکمه قرمز چهارگوش

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

 

دکمه قرمز چهارگوش

 

 

زنم این دکمه را خیلی دوست داشت. دکمه مال پالتویی است که زمستان گذشته می­پوشید. پیش از تولد نوزادمان که قرار بود باران صدایش کنیم و پنج دقیقه بعد از تولدش مُرد.

 پالتوِ قشنگی بود. با چهارخانه های قرمز و سیاه، یقه­ای پهن که روی شانه ها می­افتاد و دو تا دکمه قرمز چهارگوش که زنم ماههای آخر بارداری­اش آنها را باز می­گذاشت. حالا یکی از دکمه­ها توی صندوقچه خاتم جلو میز توالتش است و آن یکی همین­جا توی مشتم.

زنم آن صندوقچه را پنج سال پیش در سفر ماه عسلمان به اصفهان خرید. از پیرمردی قلمکار با سبیلهای پر پشت و موهای دم اسبی که وقتی داشت آن را لابلای روزنامه می­پیچید به اصفهانی غلیظی گفت:« می­دونی این صندوق جای چی­چیه؟ یه سرویس نقره و فیروزه اصل!». بعد چشمکی به من زد. زنم خندید. نگاهش خجالتی بود و خنده­اش چین­های ریزی گوشه چشمهاش جا می­گذاشت و من دلم می­خواست هی زل بزنم به آن چشمها .

 از ماه عسل که برگشتیم زنم از آن سرویس فیروزه چیزی نگفت و صندوقچه را با یک مشت خرده ریزهای بدلی پر کرد. انگشتر و گوشواره و دستبند، گیره مو، سنجاق سینه و از اینجور چیزها. بعدها خرده ریزهای به درد نخوری به آن بدلی­های رنگارنگ اضافه شد. سنجاق قفلی، سوزن ته گرد، گیره کاغذ، آهن ربای چسبانک روی یخچال و دکمه­هایی که از لباسهامان می­افتاد و آنقدر دوختنشان را پشت گوش می­انداختیم که فراموششان می­کردیم. کم­کم صندوقچه پر شد از دکمه­های ریز و درشتی که "جا مانده" بودند. این هم یکی از اصطلاحات من­درآوردی زنم بود. وقتی لباسی کهنه می­شد و دکمه­اش نو می­ماند، دکمه را نگاه می­کرد. آهی می­کشید و می­گفت :« اینم جا موند.»

 زنم زیاد اهل حرف زدن نبود. از وراجی بدش می­آمد و بیشتر وقتها جمله­هاش یکی دو کلمه بیشتر نبودند. مثلا هر بار بعد از بگومگوهامان برای منت­کشی سراغش می­رفتم و با دستهای آویزان می گفتم :« ببخشید»، او با اخمی ساختگی رویش را برمی­گرداند و می­گفت:« باشه. تا دفعه بعد» و دفعه بعد باز همین را می­گفت و دلخوری­اش را فراموش می­کرد، یا وقتهایی که دمپایی مستراح را خیس می­کردم، دست چرب و روغنی­ام را به دستگیره در می­زدم و با حوله حمام پشت میز آشپزخانه می نشستم، با غیظ نگاهم می­کرد، لبهاش را روی هم فشار می­داد و "پلشت" محکمی توی صورتم ول می­کرد.

بیشتر وقتها جر و بحثهامان بابت پلشت بازیهای من بود. جز اندک مواقعی که فوتبال، آتش جنگ را روشن می­کرد. از فوتبال بیزار بود. می­گفت هر بار با آن سر و ریخت آش و لاش از سالن برمی گردی، خانه تا یک هفته بوی پا می­دهد. حق با او بود. اما من عاشق فوتبال بودم. چکار می­توانستم بکنم؟

 

آن وقتها هر شب یک گوشه­ای از این دنیا دو تا تیم کوفتی بازی می­کردند. من دیوانه تماشای فوتبالهای خارجی بودم و زنم غر­می زد و هی دعوامان می­شد. مثل شب بازی بارسا و لوانته که مسی هتریک کرد و من وسط شادی بعد از سومین گل نفهمیدم چطور آن پارچ بلور پر از آب پرتقال را شوت کردم. پارچ با صدای هولناکی هزار تکه شد و ریشه­ها و گلهای قالی­مان تا ابد نارنجی شدند و زنم دیگر دلش با فوتبال صاف نشد.

حالا مدتهاست فوتبالیستهای سراسر دنیا به نفرین زنم گرفتار شده­اند. باشگاههای بزرگ تا اطلاع ثانوی تعطیلند. استادیومها خالی مانده­اند و حتی تماشاگرهای متعصب هم کم­کم دارند فراموش می کنند دمیدن توی آن بوق های یک متری و پرتابِ بطری از روی سکوها چه کیفی داشت. هیچوقت نفهمیدم چرا آن همه از فوتبال بدش می­آمد. آن وقتها خیلی تلاش می­کردم یک جوری او را با فوتبال آشتی بدهم. مثلا هر بار پرسپولیس دربی را می­برد و حسابی شارژ بودم، شام می­رفتیم رستوران سنتی که زنم عاشق کوفته هاش بود. می­گفت "خاطر­جمع" است. "خاطر­جمع" هم یکی از تیکه کلامهاش بود. این رستوران خاطر­جمع است. آن شرکت هواپیمایی خاطر­جمع است. فلان هتل خاطر­جمع است و کادر پزشکی آن بیمارستان خاطر­جمع­اند. بیماری که آمد یک روز به شوخی گفتم:« می­بینی؟ دیگه هیچ نقطه­ای تو این کهکشان خاطر­جمع نیست.» زنم خندید و گوشه چشمهاش چین خورد. بعد یکهو خنده روی لبش ماسید و مثل وقتهایی که  ویارش شروع می­شد آب دهانش را چند بار قورت داد و گفت:« اگه بگیرم چی میشه؟» و مثل همه آن هشت ماه اضافه کرد: « با این بچه توی شکم...» و من باز شروع کردم به لودگی و آسمان و ریسمان بافتن که ترسش را یادش برود. آن روزها من نه از بیماری می­ترسیدم و نه هیچ چیز دیگر. خیالم راحت بود که ما هرگز به آن بیماری مزخرف دچار نمی­شویم. آنقدر که وقتی زنم چند شب بعد با تب و لرز شدیدی از خواب پرید، فکر می­کردم اینها علائم یک سرماخوردگی ساده باشد. 

اما بیماری زنم جدی­تر از یک سرماخوردگی ساده بود. دکترها بچه را یک ماه زودتر به دنیا آوردند و زنم را به بخش مراقبتهای ویژه بردند. بچه­مان که مُرد، بست نشستم توی بیمارستان. می­خواستم بروم کنار تخت زنم، اما قدغن بود. روزهای اول پرستارها خیلی تلاش کردند من را بفرستند خانه، اما بعد آنقدر سرشان شلوغ شد که ولم کردند برای خودم بپلکم.

کم­کم همه توی بیمارستان من را می­شناختند. انترن­ها و دکترهای کشیک برایم دست تکان می دادند و چاق سلامتی می­کردند. پرستارها هی می­آمدند تبم را اندازه می­گرفتند. برایم ماسک مخصوص می­آوردند. نگهبانها سیگار تعارف می­کردند و اجازه می­دادند توی اتاقکشان گرم شوم. حتی مسئول بوفه پول چای­ام را حساب نمی­کرد. ساعتها توی راهرو می­نشستم و به رفت و آمد دکترها و پرستارها نگاه می­کردم و گاهی که دلم برای زنم تنگ می­شد، آنقدر التماسشان می­کردم که کلافه می­شدند و بیرونم می­کردند.

یکی از شبها که لب باغچه­ای توی حیاط بیمارستان سیگار می­کشیدم، خانم پرستاری آمد و کنارم نشست. جوری نگاهم کرد که معلوم بود دلش برایم سوخته. چشمهاش قهوه ای خیلی کمرنگی بود و برق می زد. گفتم:« چشماتون شبیه زنمه.»

 همانطور ساکت و آرام نگاهم کرد. بعد لبخند زد و گفت: « بخش کروناست؟»

  گفتم: « میشه ببینمش؟ فقط یه دقیقه... »

سرش را تکان داد و گفت:« خیلی دلم میخواست یه کاری برات بکنم. اما نمیشه.. برو خونه اینجا خطرناکه... نترس..زنت خوب میشه..»

خواست برود که گفتم:« کسی رو سراغ دارین بیاد خونه رو تمیز کنه؟»

همانطور دست توی جیب کمی فکر کرد و بعد از گوشی تلفنش شماره ای برایم خواند که ذخیره کنم. گفت:« زن مطمئنیه. خاطر­جمع. هم کارش خوبه، هم دستش کج نیست.»

  شماره خدمتکار را توی تلفنم با نام "خاطر­جمع" ذخیره کردم. بعد چند تا شماره دیگر برایم خواند که اگر اولی جواب نداد به آنها زنگ بزنم. بقیه را هم خاطر جمع ۲، ۳ و ۴ ذخیره کردم و خواستم بگویم وقتی گفتی"خاطر جمع" یاد زنم افتادم. اما رفته بود.

 چند بار دیگر هم آن پرستار را دیدم. یک شب برایم چای آورد. توی لیوان شیشه­ای و تمیز. ماسک داشت، اما چشمهاش می­خندید. سیگارم را خاموش کردم و گفتم:« زنم داره می­میره؟»

چشمها گرد شدند:« کی گفته؟ این حرفای منفی چیه؟»

گفتم:« تابلوئه... از رمزی حرف زدن دکترا.. تا منو میبینن پچ پچ می­کنن... حرفای پزشکی قلمبه سلمبه میگن...»

پرستار زل زده بود به من. یک جور بی­خیالی همراه با شیطنت توی نگاهش بود. گفت:« عجب کشفی کردی خوش تیپ! خب اونا همیشه حرفای قلمبه سلمبه می­زنن..»

- « پس چرا تا منو میبینن یواش...»

- « چون تو دهن لقی... رازاشون رو می­بری این ور اون ور...» 

بعد چشمک زد و بلند خندید. مثل آن وقتها که زنم می­خواست ادای زن و مرد توی تابلو نقاشی­مان را در بیاوریم. اما هر بار از بین دستهای ناشی­ام سُر می­خورد و می­افتاد و غش­غش می­خندید. می دانستم پرستار دستم انداخته اما خنده­اش حالم را بهتر می­کرد. باعث می­شد برای لحظاتی فراموش کنم زنم زیر آن همه دستگاه و سیم و لوله به سختی نفس می­کشد. خنده­اش که تمام شد گفت که زبان دکترها این ریختی است و من نباید حرفهاشان را به خودم بگیرم و اگر از بیماری قطع امید کنند به خانواده­اش می گویند و معطلش نمی­کنند.

وقتی خواست برود، شماره­ای برایم خواند و گفت:« این شماره خودمه. حالا پاشو برو خونه. لج نکن.  کاری داشتی بهم زنگ بزن. نیا. »

مثل زنم حرف می زد. آن وقتها که لج می کردم و ساعتها توی بالکن خانه سیگار می­کشیدم که بگویم  اصلا برایم مهم نیست قهریم و زنم می­دانست خیلی هم برایم مهم است و منتظرم بیاید منت کشی و می آمد. نگفتم من را به یاد زنم می اندازد. گفتم:« می­خوام نزدیکش باشم. تو خونه حالم بد میشه. خیلی سیگار می­کشم..انگار در و دیوار...» گفت:« باشه. هر جوری راحتی. » و رفت.

بعد شنیدم که اسمم را پیج می­کنند. دویدم توی اورژانس. راهروها خالی و نیمه تاریک بود. از خوشحالی پرواز می­کردم. بالاخره اجازه داده بودند زنم را ببینم. می­دانستم آنجاست. توی اتاقی شیشه ای انتهای راهرو.. بعد یکهو دیدم به جای آن اتاق شیشه­ای ایستاده­ام جلو یک آکواریوم بزرگ و زنم با پیراهن و شلوار صورتی توی آب سبز رنگ آن دست و پا می­زند و ماهی­های غول­پیکری اطرافش شنا می­کنند. زنم برایم دست تکان داد و دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما به جای کلمات از لوله­هایی که به دهان و بینی­اش وصل بود یک مشت حباب ریز بیرون ریخت. خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما صدا توی گلویم گیر کرده بود و داشتم خفه می­شدم. زنم از لابلای جلبکها و خزه­ها وحشت­زده نگاهم می­کرد و بلندگوی بیمارستان پشت سر هم اسمم را صدا می­زد.

« پسر جان... پسر جان... پاشو برو نمازخونه... می­چایی... پاشو...» چشمهام را که باز کردم پیرمردی با لباس نگهبانی کنارم ایستاده بود. از سرما خشک شده بودم.. هر جوری بود خودم را جمع و جور کردم. روی نیمکت خوابم برده بود. گفتم« ساعت چنده؟» پیرمرد نگاهی به ساعت مچی­اش انداخت و گفت: از ۴ گذشته.. پاشو برو خونه..»

****

در را که باز کردم بوی تندی توی دماغم زد. بوی آشغال چند روز مانده، پنیر کپک زده و گندیده و کتونی های فوتبال. گلدانهای پشت پنجره زرد و پژمرده توی آفتاب دم صبح زار می زدند و غباری توی هوا معلق بود. با پوتینهام روی کاناپه جلو تلویزیون ولو شدم.

چشمهام را که باز کردم همه جا تاریک بود. نمی­دانم چند ساعت خوابیده بودم. کورمال کورمال موبایلم را پیدا کردم و شماره زن خدمتکار را گرفتم. گفت بچه­هاش از ترس بیماری قدغن کرده­اند برود برای کار. تلفن را قطع کردم و به صفحه سیاه تلویزیون زل زدم. باید کاری می­کردم. هر کاری که باعث شود به زنم زیر آن دستگاههای هولناک فکر نکنم. رفتم روی بالکن و همه سیگارهایی که توی پاکت مانده بود یکجا دود کردم و به "خاطر­جمع" های توی تلفنم زنگ زدم. بالاخره چهارمی جواب داد و آدرس خانه را گرفت.

آن پایین همه جا خلوت و آرام بود. پیشتر ها توی این ساعت شب صدای بوق و رفت و آمد ماشینها کلافه­ات می کرد. اما آن شب خیابان سوت و کور بود. مغازه ها تعطیل بودندو نئونهای خالی و بی مصرف برای خودشان چشمک می­زدند. چراغهای ایستگاه مترو خاموش بود و باد سردی لابلای شاخه های زمستانی می­پیچید و از دور صدای آوازی غمگین می­آمد.

زنم خیابان را دوست داشت. عاشق سر و صدای ماشینها و تماشای آدمها بود. دوست داشت شبها توی بالکن بایستد و به صدای زنی که ایستگاههای مترو را اعلام می­کند گوش بدهد. گاهی بازی های مسخره ای راه می­انداختیم. مثلا سر اینکه قطار بعدی چند دقیقه دیگر می­رسد شرط می­بستیم و هر کس موفق می شد همزمان با صدای ضبط شده زن بگوید "هفتِ تیر"، شرط را می­برد و باید برای آن یکی حکم می­کرد. مثلا زنم که حاکم می­شد من باید ظرفها را می­شستم یا همه جا را گردگیری می­کردم یا شام می­پختم و من که حاکم می­شدم... راستش من هیچوقت حاکم نشدم. همیشه اشتباه حدس می­زدم. لابد زنم توی تنهایی­اش آنقدر به صدای ضبط شده آن زن گوش داده بود که فاصله دقیق بین قطارها را از بر بود.

 

 آفتاب پهن شده بود توی آشپزخانه که بیدار شدم. یادم نیست چطور از بالکن تا جلو یخچال آمده بودم. پاکت مچاله سیگار توی مشتم بود و آب دهانم لکه خیسی روی گلیم صورتی کف آشپزخانه جا گذاشته بود . یخچال مثل غولی بیمار خر­خر می کرد و از کوچه صدای بازی بچه ها می­آمد. کتری را روی اجاق گاز گذاشتم و پرده را کنار زدم. بچه­ها با لباسهای بافتنی مثل توپهای رنگی قل می خوردند و دنبال هم می­دویدند. بقایای یک آدم برفی هم کنار باغچه داشت با محو شدن می­جنگید. یاد آن روز اوایل زمستان افتادم و آدم برفی که با هم درست کردیم و این دکمه قرمز چهارگوش را نشاندیم جای یکی از چشمهاش. چند روز بعد که اثری از آدم برفی نمانده بود، نصف روز لابلای گل و لای و آشغالهای توی باغچه دنبال دکمه گشتیم و تا پیداش نکردیم زنم آرام نگرفت.

خاطر جمع ۴ خیلی وقت شناس بود. راس ساعت هشت زنگ را فشار داد.  در را که باز کردم انگار جن دیده باشد، یک قدم عقب رفت و زیر لب گفت:« یا بسم الله!»

  دستی به موهای  ژولیده ام کشیدم و تازه فهمیدم با همان پالتو و پوتینهای گلی خوابیده­ام.

 زن تقریبا میانسال و چاق بود و ماسک و دستکش داشت. نگاهی به کاغذی که توی دستش بود انداخت و گفت:« دیشب شما تلفن کردی یا واحد بغلی؟» از جلو در کنار رفتم و گفتم:« بیا تو. خودم بودم. »

 با احتیاط آمد تو و کیف و چادرش را گذاشت روی جالباسی. ماسکش تکان می­خورد. انگار زیر لب ورد می­خواند و به خودش فوت می­کرد. با دستهای آویزان ایستاده بودم و نگاهش می­کردم. هنوز نصف بدنم خواب بود. بالاخره خودش به حرف آمد:« شما آشنای خانم  دکتری؟»

- « بله..  آشنا که... زنم تو بیمارستان..»

زن دست به کار شده بود. یکراست رفته بود سراغ  سینک ظرفشویی  و آب داغ را ول کرده بود روی ظرفهای چرک و کپک زده. فرز و چابک بود  و همانطور که  ظرفها را می­شست و باقیمانده غذاهای چند روز مانده و خشک شده را توی سطل زباله می­ریخت و لکه­های چربی را با سیم از روی اجاق گاز پاک می­کرد، چپ و راست دستور می­داد:« اون گلدونای خاک و خلی رو ببر بیرون. بدو پرده­ها رو باز کن...جارو برقی کجاست؟... این تی رو بذار خیس بخوره... بیا این یخچال رو بکش اون ور تر...» و من مثل بچه­ای حرف­شنو دستورها را اجرا می­کردم و به درد دلش گوش می­دادم و هر چه می­گفت تایید می­کردم. حتی وقتی گفت خانه­ام بوی سگ می­دهد باز هم سرم را تکان دادم و گفتم :«بله... »

زن دست از کار کشید. ماسکش را برداشت و با دقت نگاهم کرد. گوشه لبهاش کف کرده و روی چانه اش یک خال گوشتی داشت که دو تا موی سیاه و دراز ازش آویزان بود.

گفت:« حالت خوش نیست؟ می خوای بری بخوابی؟ مزد منو بذار رو میز، کارم تموم شد در رو می بندم میرم.»

خیالش را راحت کردم که حالم خوب است و فقط خسته ام. بعد هم برایش گفتم بچه­مان مرده و زنم بیست روز است توی بخش مراقبتهای ویژه است و ندیدمش. همانطور که مشغول بود، نچ نچ کرد و سر تکان داد و به عکسهای دو نفره­مان روی دیوار نگاه کرد و هی از خدا خواست زنم را شفا بدهد. بعد هم گفت اگر سفارش خانم دکتر نبود محال بود توی آن وضعیت ناجور پایش را از خانه بیرون بگذارد.

غروب وقتی زن داشت خداحافظی می­کرد، خانه حسابی تمیز شده بود. مثل همان روزها که زنم حالش خوب بود. یخچال و اجاق گاز برق می­زدند. کاشی­های حمام و مستراح انگار نو شده بودند. همه جا بوی شوینده و سفید کننده می­داد. مثل روزهای نزدیک عید و خانه تکانی.

 آن شب پیش از اینکه بخوابم برای خانم پرستار نوشتم: «ممنون بابت همه چیز. شما مثل فرشته­ها هستید.»

 پرستار نوشت:« خوشحالم که حالت خوبه... حالا بخواب..» و آن شب آخرین شبی بود که خوابیدم.

 روز بعد که برای دیدن زنم رفتم، جلو بخش قیامت بود. صدای زنانه­ای نعره می­زد و فحش می­داد که مادرش را بستری کنند. پیرمردی روستایی سرش را بین دستهاش گرفته بود و ضجه می­زد. چند نفری هم مثل من می­خواستند مریضشان را ببینند. از پسر جوانی که سعی می­کرد قد بلندی کند و از لابلای آن دیوار گوشتی ببیند جلو در چه خبر است پرسیدم :« موضوع چیه؟» پسر تا مرا دید جا خورد. نگاهی به سر تا پایم انداخت. یک قدم عقب رفت و جواب سربالایی داد. چند نفر دیگر هم خودشان را کنار کشیدند و جور عجیبی نگاهم کردند.

 از جمع فاصله گرفتم. انگار بو میدادم. رفتم توی آینه  مستراح کنار حیاط خودم را نگاه کردم. تازه فهمیدم ژاکت زنم را پوشیده­ام. یک ژاکت بافتنی صورتی با راه­راه زرد و آبی و نارنجی که با آستینهای تنگ و کوتاه و کمربند آویزان، بدجوری زنانه بودنش توی ذوق می­زد. موهام چرب و آشفته بود و شوره ها سر شانه ژاکت را سفید کرده بودند. یادم نمی­آمد چطور این اتفاق افتاده. خواستم بروم خانه پالتو خودم را بپوشم، اما خیلی خسته بودم. رفتم روی همان نیمکت همیشگی نشستم. هیچکس حواسش به من نبود. کسی هم نگفت سیگارم را خاموش کنم. چند باری به پرستار زنگ زدم اما تلفنش خاموش بود.

تا شب همان جا نشسته بودم. جلو بخش که خلوت شد رفتم سراغ پرستار را گرفتم. یک ساعت بعد آمد. با آن لباس عجیب و ترسناک شبیه فضانوردها شده بود. خستگی از پشت ماسک و عینک بزرگش هم پیدا بود. جلو نیامد. گفتم :« امشب میشه ببینمش؟» چشمهای عسلی­اش خندید. گفت:« خونه رو تمیز کردی؟»

  • « یه دقیقه بیام؟ فقط یه دقیقه از پشت شیشه...» سرش را تکان داد و گفت:« الان نمیشه. اما شاید تا دو سه روز دیگه وضعیتش تثبیت بشه...» نگاهش کردم و چیزی نگفتم. بعد شروع کرد به همان سفارش های تکراری همیشگی:

« همین الان می­ری خونه. اول یه دوش آب گرم می­گیری. بعد یه چای خوشرنگ دم می­کنی و می خوری. بعدش هم می­خوابی. دیگه هم نمیای اینجا. هر کاری داشتی زنگ بزن. قول میدم تا دو سه روز دیگه همه چی رو به راه بشه.»

اما همه چیز رو به راه نشد. سه روز بعد زنم مُرد و من دیگر آن پرستار را ندیدم. او همه پیامهام را بی جواب گذاشت و تلفنش را خاموش کرد و من چهل روز است نخوابیده­ام و در را به روی هیچکس باز نکرده­ام تا امروز صبح که زن خدمتکار آنقدر زنگ را فشار داد که مجبور شدم در را برایش باز کنم. آمد توی چهارچوب ایستاد و هاج و واج نگاهم کرد.

گفتم:« بیا تو.  بیا خونه رو تمیز کنیم.... بیا...»

 با احتیاط وارد شد. بنا کرد به ورد خواندن.

گفتم:« خونه باز کثیف شده..می بینی؟»

 نگاهش توی خانه دور می زد. بی حرف چادرش را تا کرد و گذاشت روی مبل و رفت توی آشپزخانه. گفتم:« اونجا نه...بیا... اول این تابلو...» بعد دستش را گرفتم و بردم کنار تابلو نقاشی که زنم خیلی دوستش داشت و لایه غلیظی از گرد و خاک رویش را پوشانده بود. زن کنارم ایستاد و دو تایی زل زدیم به زن و مرد توی نقاشی که در میانه تانگویی عاشقانه می­خواستند هم را ببوسند.

 گفتم:« زنم هر وقت حالش خوش بود می­اومد جلو این تابلو و ادای زنه رو در می­آورد. سرش رو می نداخت عقب و دستش رو دراز می­کرد، یعنی برم پیشش و مثل این مَرده بغلش کنم... موهاش مثل  زنه فرفری نبود. کوتاه بود. خیلی کوتاه. به این چاقی هم نبود... لاغر بود.. اما من بازم نمی­تونستم نگهش دارم... همه­ش از دستم لیز می­خورد و پخش زمین می­شد.. بعد غش­غش می­خندید... »

خدمتکار وحشت زده نگاهم کرد. انگار دیگر آنقدرها هم خاطر­جمع نبود. بعد با عجله توی کیفش را جستجو کرد و این دکمه قرمز چهارگوش را گذاشت توی مشتم.

:« خانم دکتر گفت پالتو رو سوزوندن، نتونسته کاریش بکنه. فقط تونسته این دکمه رو .. گفت شاید دلت بخواد نگهش داری...»

****

حالا  خیلی وقت است زن خدمتکار رفته. باد سردی توی خانه دور می­زند و من در تاریکی به تصویر نقاشی شده زن و مردی که نمی­بینمشان زل زده­ام و برای هزارمین بار جزییات مراسم خاکسپاری زنم را مرور می­کنم.

همه چیز مثل کابوسی بی سر و ته، عجیب و هولناک بود. دو مامور کفن و دفن با لباسهای مخصوصی که سر تا پاشان را پوشانده بود دو طرف کاور خاکستری رنگ را گرفتند و خواستند زنم را توی گور عمیقش بگذارند. اما کاور از بین دستکشهای یک بار مصرفشان سُر خورد و افتاد توی گور و من از دور صدای خرد شدن جمجمه­اش را شنیدم. مامورها یک لحظه دست نگه داشتند. اول به هم نگاه کردند و بعد به زیر پایشان جایی که زنم افتاده بود ته گور. لابد مچاله شده بود و مهره های گردنش شکسته بود. اما آنها عین خیالشان نبود. با عجله یک خروار آهک توی گور ریختند و رفتند سراغ نعش بعدی..

لابد حالا زنم یک جایی آن بالاها دارد به همه­مان می خندد. به آن مامورهای کفن و دفن دست و پا چلفتی. به زن خدمتکار که دکمه را مثل تکه­ای از گوشت یک جذامی گذاشت توی دستم و فرار کرد و به من که ساعتهاست دکمه قرمز چهارگوشی را توی مشتم فشار می­دهم که از پالتوش جا مانده.