دکمه قرمز چهارگوش
زنم این دکمه را خیلی دوست داشت. دکمه مال پالتویی است که زمستان گذشته میپوشید. پیش از تولد نوزادمان که قرار بود باران صدایش کنیم و پنج دقیقه بعد از تولدش مُرد.
پالتوِ قشنگی بود. با چهارخانه های قرمز و سیاه، یقهای پهن که روی شانه ها میافتاد و دو تا دکمه قرمز چهارگوش که زنم ماههای آخر بارداریاش آنها را باز میگذاشت. حالا یکی از دکمهها توی صندوقچه خاتم جلو میز توالتش است و آن یکی همینجا توی مشتم.
زنم آن صندوقچه را پنج سال پیش در سفر ماه عسلمان به اصفهان خرید. از پیرمردی قلمکار با سبیلهای پر پشت و موهای دم اسبی که وقتی داشت آن را لابلای روزنامه میپیچید به اصفهانی غلیظی گفت:« میدونی این صندوق جای چیچیه؟ یه سرویس نقره و فیروزه اصل!». بعد چشمکی به من زد. زنم خندید. نگاهش خجالتی بود و خندهاش چینهای ریزی گوشه چشمهاش جا میگذاشت و من دلم میخواست هی زل بزنم به آن چشمها .
از ماه عسل که برگشتیم زنم از آن سرویس فیروزه چیزی نگفت و صندوقچه را با یک مشت خرده ریزهای بدلی پر کرد. انگشتر و گوشواره و دستبند، گیره مو، سنجاق سینه و از اینجور چیزها. بعدها خرده ریزهای به درد نخوری به آن بدلیهای رنگارنگ اضافه شد. سنجاق قفلی، سوزن ته گرد، گیره کاغذ، آهن ربای چسبانک روی یخچال و دکمههایی که از لباسهامان میافتاد و آنقدر دوختنشان را پشت گوش میانداختیم که فراموششان میکردیم. کمکم صندوقچه پر شد از دکمههای ریز و درشتی که "جا مانده" بودند. این هم یکی از اصطلاحات مندرآوردی زنم بود. وقتی لباسی کهنه میشد و دکمهاش نو میماند، دکمه را نگاه میکرد. آهی میکشید و میگفت :« اینم جا موند.»
زنم زیاد اهل حرف زدن نبود. از وراجی بدش میآمد و بیشتر وقتها جملههاش یکی دو کلمه بیشتر نبودند. مثلا هر بار بعد از بگومگوهامان برای منتکشی سراغش میرفتم و با دستهای آویزان می گفتم :« ببخشید»، او با اخمی ساختگی رویش را برمیگرداند و میگفت:« باشه. تا دفعه بعد» و دفعه بعد باز همین را میگفت و دلخوریاش را فراموش میکرد، یا وقتهایی که دمپایی مستراح را خیس میکردم، دست چرب و روغنیام را به دستگیره در میزدم و با حوله حمام پشت میز آشپزخانه می نشستم، با غیظ نگاهم میکرد، لبهاش را روی هم فشار میداد و "پلشت" محکمی توی صورتم ول میکرد.
بیشتر وقتها جر و بحثهامان بابت پلشت بازیهای من بود. جز اندک مواقعی که فوتبال، آتش جنگ را روشن میکرد. از فوتبال بیزار بود. میگفت هر بار با آن سر و ریخت آش و لاش از سالن برمی گردی، خانه تا یک هفته بوی پا میدهد. حق با او بود. اما من عاشق فوتبال بودم. چکار میتوانستم بکنم؟
آن وقتها هر شب یک گوشهای از این دنیا دو تا تیم کوفتی بازی میکردند. من دیوانه تماشای فوتبالهای خارجی بودم و زنم غرمی زد و هی دعوامان میشد. مثل شب بازی بارسا و لوانته که مسی هتریک کرد و من وسط شادی بعد از سومین گل نفهمیدم چطور آن پارچ بلور پر از آب پرتقال را شوت کردم. پارچ با صدای هولناکی هزار تکه شد و ریشهها و گلهای قالیمان تا ابد نارنجی شدند و زنم دیگر دلش با فوتبال صاف نشد.
حالا مدتهاست فوتبالیستهای سراسر دنیا به نفرین زنم گرفتار شدهاند. باشگاههای بزرگ تا اطلاع ثانوی تعطیلند. استادیومها خالی ماندهاند و حتی تماشاگرهای متعصب هم کمکم دارند فراموش می کنند دمیدن توی آن بوق های یک متری و پرتابِ بطری از روی سکوها چه کیفی داشت. هیچوقت نفهمیدم چرا آن همه از فوتبال بدش میآمد. آن وقتها خیلی تلاش میکردم یک جوری او را با فوتبال آشتی بدهم. مثلا هر بار پرسپولیس دربی را میبرد و حسابی شارژ بودم، شام میرفتیم رستوران سنتی که زنم عاشق کوفته هاش بود. میگفت "خاطرجمع" است. "خاطرجمع" هم یکی از تیکه کلامهاش بود. این رستوران خاطرجمع است. آن شرکت هواپیمایی خاطرجمع است. فلان هتل خاطرجمع است و کادر پزشکی آن بیمارستان خاطرجمعاند. بیماری که آمد یک روز به شوخی گفتم:« میبینی؟ دیگه هیچ نقطهای تو این کهکشان خاطرجمع نیست.» زنم خندید و گوشه چشمهاش چین خورد. بعد یکهو خنده روی لبش ماسید و مثل وقتهایی که ویارش شروع میشد آب دهانش را چند بار قورت داد و گفت:« اگه بگیرم چی میشه؟» و مثل همه آن هشت ماه اضافه کرد: « با این بچه توی شکم...» و من باز شروع کردم به لودگی و آسمان و ریسمان بافتن که ترسش را یادش برود. آن روزها من نه از بیماری میترسیدم و نه هیچ چیز دیگر. خیالم راحت بود که ما هرگز به آن بیماری مزخرف دچار نمیشویم. آنقدر که وقتی زنم چند شب بعد با تب و لرز شدیدی از خواب پرید، فکر میکردم اینها علائم یک سرماخوردگی ساده باشد.
اما بیماری زنم جدیتر از یک سرماخوردگی ساده بود. دکترها بچه را یک ماه زودتر به دنیا آوردند و زنم را به بخش مراقبتهای ویژه بردند. بچهمان که مُرد، بست نشستم توی بیمارستان. میخواستم بروم کنار تخت زنم، اما قدغن بود. روزهای اول پرستارها خیلی تلاش کردند من را بفرستند خانه، اما بعد آنقدر سرشان شلوغ شد که ولم کردند برای خودم بپلکم.
کمکم همه توی بیمارستان من را میشناختند. انترنها و دکترهای کشیک برایم دست تکان می دادند و چاق سلامتی میکردند. پرستارها هی میآمدند تبم را اندازه میگرفتند. برایم ماسک مخصوص میآوردند. نگهبانها سیگار تعارف میکردند و اجازه میدادند توی اتاقکشان گرم شوم. حتی مسئول بوفه پول چایام را حساب نمیکرد. ساعتها توی راهرو مینشستم و به رفت و آمد دکترها و پرستارها نگاه میکردم و گاهی که دلم برای زنم تنگ میشد، آنقدر التماسشان میکردم که کلافه میشدند و بیرونم میکردند.
یکی از شبها که لب باغچهای توی حیاط بیمارستان سیگار میکشیدم، خانم پرستاری آمد و کنارم نشست. جوری نگاهم کرد که معلوم بود دلش برایم سوخته. چشمهاش قهوه ای خیلی کمرنگی بود و برق می زد. گفتم:« چشماتون شبیه زنمه.»
همانطور ساکت و آرام نگاهم کرد. بعد لبخند زد و گفت: « بخش کروناست؟»
گفتم: « میشه ببینمش؟ فقط یه دقیقه... »
سرش را تکان داد و گفت:« خیلی دلم میخواست یه کاری برات بکنم. اما نمیشه.. برو خونه اینجا خطرناکه... نترس..زنت خوب میشه..»
خواست برود که گفتم:« کسی رو سراغ دارین بیاد خونه رو تمیز کنه؟»
همانطور دست توی جیب کمی فکر کرد و بعد از گوشی تلفنش شماره ای برایم خواند که ذخیره کنم. گفت:« زن مطمئنیه. خاطرجمع. هم کارش خوبه، هم دستش کج نیست.»
شماره خدمتکار را توی تلفنم با نام "خاطرجمع" ذخیره کردم. بعد چند تا شماره دیگر برایم خواند که اگر اولی جواب نداد به آنها زنگ بزنم. بقیه را هم خاطر جمع ۲، ۳ و ۴ ذخیره کردم و خواستم بگویم وقتی گفتی"خاطر جمع" یاد زنم افتادم. اما رفته بود.
چند بار دیگر هم آن پرستار را دیدم. یک شب برایم چای آورد. توی لیوان شیشهای و تمیز. ماسک داشت، اما چشمهاش میخندید. سیگارم را خاموش کردم و گفتم:« زنم داره میمیره؟»
چشمها گرد شدند:« کی گفته؟ این حرفای منفی چیه؟»
گفتم:« تابلوئه... از رمزی حرف زدن دکترا.. تا منو میبینن پچ پچ میکنن... حرفای پزشکی قلمبه سلمبه میگن...»
پرستار زل زده بود به من. یک جور بیخیالی همراه با شیطنت توی نگاهش بود. گفت:« عجب کشفی کردی خوش تیپ! خب اونا همیشه حرفای قلمبه سلمبه میزنن..»
- « پس چرا تا منو میبینن یواش...»
- « چون تو دهن لقی... رازاشون رو میبری این ور اون ور...»
بعد چشمک زد و بلند خندید. مثل آن وقتها که زنم میخواست ادای زن و مرد توی تابلو نقاشیمان را در بیاوریم. اما هر بار از بین دستهای ناشیام سُر میخورد و میافتاد و غشغش میخندید. می دانستم پرستار دستم انداخته اما خندهاش حالم را بهتر میکرد. باعث میشد برای لحظاتی فراموش کنم زنم زیر آن همه دستگاه و سیم و لوله به سختی نفس میکشد. خندهاش که تمام شد گفت که زبان دکترها این ریختی است و من نباید حرفهاشان را به خودم بگیرم و اگر از بیماری قطع امید کنند به خانوادهاش می گویند و معطلش نمیکنند.
وقتی خواست برود، شمارهای برایم خواند و گفت:« این شماره خودمه. حالا پاشو برو خونه. لج نکن. کاری داشتی بهم زنگ بزن. نیا. »
مثل زنم حرف می زد. آن وقتها که لج می کردم و ساعتها توی بالکن خانه سیگار میکشیدم که بگویم اصلا برایم مهم نیست قهریم و زنم میدانست خیلی هم برایم مهم است و منتظرم بیاید منت کشی و می آمد. نگفتم من را به یاد زنم می اندازد. گفتم:« میخوام نزدیکش باشم. تو خونه حالم بد میشه. خیلی سیگار میکشم..انگار در و دیوار...» گفت:« باشه. هر جوری راحتی. » و رفت.
بعد شنیدم که اسمم را پیج میکنند. دویدم توی اورژانس. راهروها خالی و نیمه تاریک بود. از خوشحالی پرواز میکردم. بالاخره اجازه داده بودند زنم را ببینم. میدانستم آنجاست. توی اتاقی شیشه ای انتهای راهرو.. بعد یکهو دیدم به جای آن اتاق شیشهای ایستادهام جلو یک آکواریوم بزرگ و زنم با پیراهن و شلوار صورتی توی آب سبز رنگ آن دست و پا میزند و ماهیهای غولپیکری اطرافش شنا میکنند. زنم برایم دست تکان داد و دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما به جای کلمات از لولههایی که به دهان و بینیاش وصل بود یک مشت حباب ریز بیرون ریخت. خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما صدا توی گلویم گیر کرده بود و داشتم خفه میشدم. زنم از لابلای جلبکها و خزهها وحشتزده نگاهم میکرد و بلندگوی بیمارستان پشت سر هم اسمم را صدا میزد.
« پسر جان... پسر جان... پاشو برو نمازخونه... میچایی... پاشو...» چشمهام را که باز کردم پیرمردی با لباس نگهبانی کنارم ایستاده بود. از سرما خشک شده بودم.. هر جوری بود خودم را جمع و جور کردم. روی نیمکت خوابم برده بود. گفتم« ساعت چنده؟» پیرمرد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت: از ۴ گذشته.. پاشو برو خونه..»
****
در را که باز کردم بوی تندی توی دماغم زد. بوی آشغال چند روز مانده، پنیر کپک زده و گندیده و کتونی های فوتبال. گلدانهای پشت پنجره زرد و پژمرده توی آفتاب دم صبح زار می زدند و غباری توی هوا معلق بود. با پوتینهام روی کاناپه جلو تلویزیون ولو شدم.
چشمهام را که باز کردم همه جا تاریک بود. نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم. کورمال کورمال موبایلم را پیدا کردم و شماره زن خدمتکار را گرفتم. گفت بچههاش از ترس بیماری قدغن کردهاند برود برای کار. تلفن را قطع کردم و به صفحه سیاه تلویزیون زل زدم. باید کاری میکردم. هر کاری که باعث شود به زنم زیر آن دستگاههای هولناک فکر نکنم. رفتم روی بالکن و همه سیگارهایی که توی پاکت مانده بود یکجا دود کردم و به "خاطرجمع" های توی تلفنم زنگ زدم. بالاخره چهارمی جواب داد و آدرس خانه را گرفت.
آن پایین همه جا خلوت و آرام بود. پیشتر ها توی این ساعت شب صدای بوق و رفت و آمد ماشینها کلافهات می کرد. اما آن شب خیابان سوت و کور بود. مغازه ها تعطیل بودندو نئونهای خالی و بی مصرف برای خودشان چشمک میزدند. چراغهای ایستگاه مترو خاموش بود و باد سردی لابلای شاخه های زمستانی میپیچید و از دور صدای آوازی غمگین میآمد.
زنم خیابان را دوست داشت. عاشق سر و صدای ماشینها و تماشای آدمها بود. دوست داشت شبها توی بالکن بایستد و به صدای زنی که ایستگاههای مترو را اعلام میکند گوش بدهد. گاهی بازی های مسخره ای راه میانداختیم. مثلا سر اینکه قطار بعدی چند دقیقه دیگر میرسد شرط میبستیم و هر کس موفق می شد همزمان با صدای ضبط شده زن بگوید "هفتِ تیر"، شرط را میبرد و باید برای آن یکی حکم میکرد. مثلا زنم که حاکم میشد من باید ظرفها را میشستم یا همه جا را گردگیری میکردم یا شام میپختم و من که حاکم میشدم... راستش من هیچوقت حاکم نشدم. همیشه اشتباه حدس میزدم. لابد زنم توی تنهاییاش آنقدر به صدای ضبط شده آن زن گوش داده بود که فاصله دقیق بین قطارها را از بر بود.
آفتاب پهن شده بود توی آشپزخانه که بیدار شدم. یادم نیست چطور از بالکن تا جلو یخچال آمده بودم. پاکت مچاله سیگار توی مشتم بود و آب دهانم لکه خیسی روی گلیم صورتی کف آشپزخانه جا گذاشته بود . یخچال مثل غولی بیمار خرخر می کرد و از کوچه صدای بازی بچه ها میآمد. کتری را روی اجاق گاز گذاشتم و پرده را کنار زدم. بچهها با لباسهای بافتنی مثل توپهای رنگی قل می خوردند و دنبال هم میدویدند. بقایای یک آدم برفی هم کنار باغچه داشت با محو شدن میجنگید. یاد آن روز اوایل زمستان افتادم و آدم برفی که با هم درست کردیم و این دکمه قرمز چهارگوش را نشاندیم جای یکی از چشمهاش. چند روز بعد که اثری از آدم برفی نمانده بود، نصف روز لابلای گل و لای و آشغالهای توی باغچه دنبال دکمه گشتیم و تا پیداش نکردیم زنم آرام نگرفت.
خاطر جمع ۴ خیلی وقت شناس بود. راس ساعت هشت زنگ را فشار داد. در را که باز کردم انگار جن دیده باشد، یک قدم عقب رفت و زیر لب گفت:« یا بسم الله!»
دستی به موهای ژولیده ام کشیدم و تازه فهمیدم با همان پالتو و پوتینهای گلی خوابیدهام.
زن تقریبا میانسال و چاق بود و ماسک و دستکش داشت. نگاهی به کاغذی که توی دستش بود انداخت و گفت:« دیشب شما تلفن کردی یا واحد بغلی؟» از جلو در کنار رفتم و گفتم:« بیا تو. خودم بودم. »
با احتیاط آمد تو و کیف و چادرش را گذاشت روی جالباسی. ماسکش تکان میخورد. انگار زیر لب ورد میخواند و به خودش فوت میکرد. با دستهای آویزان ایستاده بودم و نگاهش میکردم. هنوز نصف بدنم خواب بود. بالاخره خودش به حرف آمد:« شما آشنای خانم دکتری؟»
- « بله.. آشنا که... زنم تو بیمارستان..»
زن دست به کار شده بود. یکراست رفته بود سراغ سینک ظرفشویی و آب داغ را ول کرده بود روی ظرفهای چرک و کپک زده. فرز و چابک بود و همانطور که ظرفها را میشست و باقیمانده غذاهای چند روز مانده و خشک شده را توی سطل زباله میریخت و لکههای چربی را با سیم از روی اجاق گاز پاک میکرد، چپ و راست دستور میداد:« اون گلدونای خاک و خلی رو ببر بیرون. بدو پردهها رو باز کن...جارو برقی کجاست؟... این تی رو بذار خیس بخوره... بیا این یخچال رو بکش اون ور تر...» و من مثل بچهای حرفشنو دستورها را اجرا میکردم و به درد دلش گوش میدادم و هر چه میگفت تایید میکردم. حتی وقتی گفت خانهام بوی سگ میدهد باز هم سرم را تکان دادم و گفتم :«بله... »
زن دست از کار کشید. ماسکش را برداشت و با دقت نگاهم کرد. گوشه لبهاش کف کرده و روی چانه اش یک خال گوشتی داشت که دو تا موی سیاه و دراز ازش آویزان بود.
گفت:« حالت خوش نیست؟ می خوای بری بخوابی؟ مزد منو بذار رو میز، کارم تموم شد در رو می بندم میرم.»
خیالش را راحت کردم که حالم خوب است و فقط خسته ام. بعد هم برایش گفتم بچهمان مرده و زنم بیست روز است توی بخش مراقبتهای ویژه است و ندیدمش. همانطور که مشغول بود، نچ نچ کرد و سر تکان داد و به عکسهای دو نفرهمان روی دیوار نگاه کرد و هی از خدا خواست زنم را شفا بدهد. بعد هم گفت اگر سفارش خانم دکتر نبود محال بود توی آن وضعیت ناجور پایش را از خانه بیرون بگذارد.
غروب وقتی زن داشت خداحافظی میکرد، خانه حسابی تمیز شده بود. مثل همان روزها که زنم حالش خوب بود. یخچال و اجاق گاز برق میزدند. کاشیهای حمام و مستراح انگار نو شده بودند. همه جا بوی شوینده و سفید کننده میداد. مثل روزهای نزدیک عید و خانه تکانی.
آن شب پیش از اینکه بخوابم برای خانم پرستار نوشتم: «ممنون بابت همه چیز. شما مثل فرشتهها هستید.»
پرستار نوشت:« خوشحالم که حالت خوبه... حالا بخواب..» و آن شب آخرین شبی بود که خوابیدم.
روز بعد که برای دیدن زنم رفتم، جلو بخش قیامت بود. صدای زنانهای نعره میزد و فحش میداد که مادرش را بستری کنند. پیرمردی روستایی سرش را بین دستهاش گرفته بود و ضجه میزد. چند نفری هم مثل من میخواستند مریضشان را ببینند. از پسر جوانی که سعی میکرد قد بلندی کند و از لابلای آن دیوار گوشتی ببیند جلو در چه خبر است پرسیدم :« موضوع چیه؟» پسر تا مرا دید جا خورد. نگاهی به سر تا پایم انداخت. یک قدم عقب رفت و جواب سربالایی داد. چند نفر دیگر هم خودشان را کنار کشیدند و جور عجیبی نگاهم کردند.
از جمع فاصله گرفتم. انگار بو میدادم. رفتم توی آینه مستراح کنار حیاط خودم را نگاه کردم. تازه فهمیدم ژاکت زنم را پوشیدهام. یک ژاکت بافتنی صورتی با راهراه زرد و آبی و نارنجی که با آستینهای تنگ و کوتاه و کمربند آویزان، بدجوری زنانه بودنش توی ذوق میزد. موهام چرب و آشفته بود و شوره ها سر شانه ژاکت را سفید کرده بودند. یادم نمیآمد چطور این اتفاق افتاده. خواستم بروم خانه پالتو خودم را بپوشم، اما خیلی خسته بودم. رفتم روی همان نیمکت همیشگی نشستم. هیچکس حواسش به من نبود. کسی هم نگفت سیگارم را خاموش کنم. چند باری به پرستار زنگ زدم اما تلفنش خاموش بود.
تا شب همان جا نشسته بودم. جلو بخش که خلوت شد رفتم سراغ پرستار را گرفتم. یک ساعت بعد آمد. با آن لباس عجیب و ترسناک شبیه فضانوردها شده بود. خستگی از پشت ماسک و عینک بزرگش هم پیدا بود. جلو نیامد. گفتم :« امشب میشه ببینمش؟» چشمهای عسلیاش خندید. گفت:« خونه رو تمیز کردی؟»
- « یه دقیقه بیام؟ فقط یه دقیقه از پشت شیشه...» سرش را تکان داد و گفت:« الان نمیشه. اما شاید تا دو سه روز دیگه وضعیتش تثبیت بشه...» نگاهش کردم و چیزی نگفتم. بعد شروع کرد به همان سفارش های تکراری همیشگی:
« همین الان میری خونه. اول یه دوش آب گرم میگیری. بعد یه چای خوشرنگ دم میکنی و می خوری. بعدش هم میخوابی. دیگه هم نمیای اینجا. هر کاری داشتی زنگ بزن. قول میدم تا دو سه روز دیگه همه چی رو به راه بشه.»
اما همه چیز رو به راه نشد. سه روز بعد زنم مُرد و من دیگر آن پرستار را ندیدم. او همه پیامهام را بی جواب گذاشت و تلفنش را خاموش کرد و من چهل روز است نخوابیدهام و در را به روی هیچکس باز نکردهام تا امروز صبح که زن خدمتکار آنقدر زنگ را فشار داد که مجبور شدم در را برایش باز کنم. آمد توی چهارچوب ایستاد و هاج و واج نگاهم کرد.
گفتم:« بیا تو. بیا خونه رو تمیز کنیم.... بیا...»
با احتیاط وارد شد. بنا کرد به ورد خواندن.
گفتم:« خونه باز کثیف شده..می بینی؟»
نگاهش توی خانه دور می زد. بی حرف چادرش را تا کرد و گذاشت روی مبل و رفت توی آشپزخانه. گفتم:« اونجا نه...بیا... اول این تابلو...» بعد دستش را گرفتم و بردم کنار تابلو نقاشی که زنم خیلی دوستش داشت و لایه غلیظی از گرد و خاک رویش را پوشانده بود. زن کنارم ایستاد و دو تایی زل زدیم به زن و مرد توی نقاشی که در میانه تانگویی عاشقانه میخواستند هم را ببوسند.
گفتم:« زنم هر وقت حالش خوش بود میاومد جلو این تابلو و ادای زنه رو در میآورد. سرش رو می نداخت عقب و دستش رو دراز میکرد، یعنی برم پیشش و مثل این مَرده بغلش کنم... موهاش مثل زنه فرفری نبود. کوتاه بود. خیلی کوتاه. به این چاقی هم نبود... لاغر بود.. اما من بازم نمیتونستم نگهش دارم... همهش از دستم لیز میخورد و پخش زمین میشد.. بعد غشغش میخندید... »
خدمتکار وحشت زده نگاهم کرد. انگار دیگر آنقدرها هم خاطرجمع نبود. بعد با عجله توی کیفش را جستجو کرد و این دکمه قرمز چهارگوش را گذاشت توی مشتم.
:« خانم دکتر گفت پالتو رو سوزوندن، نتونسته کاریش بکنه. فقط تونسته این دکمه رو .. گفت شاید دلت بخواد نگهش داری...»
****
حالا خیلی وقت است زن خدمتکار رفته. باد سردی توی خانه دور میزند و من در تاریکی به تصویر نقاشی شده زن و مردی که نمیبینمشان زل زدهام و برای هزارمین بار جزییات مراسم خاکسپاری زنم را مرور میکنم.
همه چیز مثل کابوسی بی سر و ته، عجیب و هولناک بود. دو مامور کفن و دفن با لباسهای مخصوصی که سر تا پاشان را پوشانده بود دو طرف کاور خاکستری رنگ را گرفتند و خواستند زنم را توی گور عمیقش بگذارند. اما کاور از بین دستکشهای یک بار مصرفشان سُر خورد و افتاد توی گور و من از دور صدای خرد شدن جمجمهاش را شنیدم. مامورها یک لحظه دست نگه داشتند. اول به هم نگاه کردند و بعد به زیر پایشان جایی که زنم افتاده بود ته گور. لابد مچاله شده بود و مهره های گردنش شکسته بود. اما آنها عین خیالشان نبود. با عجله یک خروار آهک توی گور ریختند و رفتند سراغ نعش بعدی..
لابد حالا زنم یک جایی آن بالاها دارد به همهمان می خندد. به آن مامورهای کفن و دفن دست و پا چلفتی. به زن خدمتکار که دکمه را مثل تکهای از گوشت یک جذامی گذاشت توی دستم و فرار کرد و به من که ساعتهاست دکمه قرمز چهارگوشی را توی مشتم فشار میدهم که از پالتوش جا مانده.