جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

دو تومن خیارشور فلّه ای

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

به نام خدا

 

دو تومن خیارشور فلّه­ای

 

توكلّه­ايم همين­طور داره براي خودش مي­خونه: "مرغ كُپني نكن برام ناز. از سفره­ي ما نكن تو پرواز"

وقتي مي­بينه محل سگ هم بهش نمي­ذارم، دست مي­كشه روي موهاش، مي­گه: "بهش بگو تو كه بلد نيستي كراوات گره بندازي اصلاً گه مي­خوري كه مي­خواي بري عروسي"

نمي­گم. احترام آدم دست خود آدمه. مي­گم: "كوتاه بگيرم؟"

صاحاب­كراوات مي­گه: "نه، بلند بلند"

توكلّه­ايم موهاي بلند پس سرش رو با چهارتا انگشت مي­پَرونه عقب، مي­گه: "بهش بگو آخه مردكِ پاچه­پاكتي! اون­وقت كه مي­شه هم­قدّ خودت!"

محلّش نمي­ذارم. آدم لااقل خودش بايد به خودش احترام بگذاره.

من نشسته­ام روي چارچوب در خونه، زانوم رو آورده­ام بالا و گِردش كرده­ام دور زانوم دارم گرهش مي­زنم، صاحاب­كراوات هم وايستاده توي پلّه­ي اوّلي، صورتش راست صورتم. مي­گه: "هيچكي غير از خودت بلد نيست. از همون طبقه­ي اوّل بگير بيا بالا، هيچكي غير از خودت بلد نيست كراوات گره بندازه". اين دوباره مي­گه: "چنگو دم­زرد! بگير بيا بالا! خاك بر سرت كنن با اين حرف زدنت!"

از سر زانوم درش ميارم، مي­گم: "سرت رو بيار جلو". مياره جلو، مي­گه: "بلنده؟"

توكلّه­ايم اين­دفعه از زير دست انداخته توي ريشش، فقط نوك انگشت­هاش از اين­طرف پيدا هست. مي­گه: "بگو مال هُلنده. بگو مال هلنده". نمي­گم. مي­گم: "بعله، بلنده."

از وقتي "آي­دي"م رو خورده، هسته­اش رو هم تف نكرده ديگه نمي­خوام بهش ميدون بدم. هميشه هستش. بخوام نخوام مث مجسمه­ي بودا همون­جا شكم گنده­اش رو انداخته توي دست و پاش، نشسته و تكون هم نمي­خوره.

لابه­لاي موهاي اين­يكي پر شوره هس. لابد موهاي همون هم شوره داره، از اين هم بيشتر. از اينجا كه معلوم نمي­شه.

از زير مي­كشم، دور گردن سفت سفتش مي­كنم.

مي­گه: "دوگره هس؟"

توكلّه­ايم مي­خواد دوباره حرف بزنه كه مي­گم: "دوگره­ي دوس­بِداري"

دستش رو از توي ريشش مي­كشه بيرون، تف ميندازه. تف كه نه، اَخ­تف. اَخ­تفش مي­خوره به ديواره­ي داخل جمجمه­ام، پَقّي پخش مي­شه دور تا دور پرده­ي مِنَنژم.

اون مي­ره اون­وَرتر تا خودش و كراواتش رو تو شيشه­ي خاك­گرفته نگاه كنه، منم مي­رم توي خونه تا كَپ تلفنه رو بيارم به هم كه از وقتي نشسته­ام تو درگاه ديگه كم مونده خودش رو جِر بده. چشمم توي چشم گربه­ي روي ديوار تراس هست كه گوشي رو برمي­دارم.

"سلام."

من دارم جواب مي­دم، مي­گم سلام عزيزم، توكلّه­ايم داره مي­گه سلامي به گرمي پتوي گلبافت دونفره. اونم خدا مي­دونه روبروي شيشه­اش داره چي بلغور مي­كنه براي خودش. من مي­گم قربونت برم عزيزم، اين مي­گه گه خوردي با ماست، اونم بقيّه­ي بلغورش. دوباره يه چيزي اين مي­گه، يه چيزي من، يه چيزي توكلّه­ايم، يه چيزي هم اون از روبروي شيشه­ي خاك­گرفته­اش. وسط همه­اش هم كه مِرنوي روديواري.

اون از پشت خط مي­گه: "خيلي خوشمزه­س". من مي­گم: "نوش جون گُلم". اين­يكي مي­گه: "بخور، بعد بگو بابام بزرگم كرده". اون­يكي از جلو شيشه­اش مي­گه: " خيلي بلند گرفته­اي، اين ديگه خيلي بلنده". بازم اين­يكي مي­گه: "بگو مال هلنده". از دستم در مي­ره، مي­گم: "مال هلنده". اون از پشت خط مي­گه: "چي؟ كاكائوش؟". چاره­اي ندارم، مي­گم: "آره، كاكائوش". مي­گه: "مگه توي هلند هم درخت كاكائو هست؟". ديگه نمي­فهمم چي مي­گه، چي مي­گم، چي مي­گن، بعد اين چي مي­گه، بعدش هم اون چي مي­گه، چي مي­خواد. حواسم به اَخ­تفه هم هست كه داره از همه طرف مياد جمع مي­شه دور بصل­النخاعم تا بعدش كش بياد تا پايين­ترين قسمت نخاعم. تا دنبالچه­ام. امّا اون از پشت خط هيچي رو نمي­دونه، هيچ وقت هم نخواهد دونست.

*

حالا دوباره نشسته­ام روي چارچوب در، مي­خوام بازش كنم و از اوّل گرهش بندازم. مي­گه: "خيلي كوتاه نگيري­ها". اين داره ريشش رو مي­جنبونه و براي خودش شعر مي­خونه: "خدا خداي مستون، خداي مِي­پرستون، قسم به هرچي عشقه، ما رو به هم برسون، ما رو به هم برسون..."

مي­گم: "رسيديم ديگه"

اين­يكي از اون­يكي خبر نداره. همين­طور كه صورتش توي صورتم هست مي­پرسه: "بله؟!"

مي­گم: "هيچي. هيچي"

مي­گه: "كراوات سياه براي عيش قشنگه، نه؟"

به عروسي مي­گه عيش. تلفنه باز داره وسط مِرنو كشيدنِ روديواري خودش رو جر مي­ده: جِررررررررر....... جِرررررررررر...

بي­خيالش مي­شم، مي­گم: "خيلي. خيلي قشنگه"

اون مي­گه: "بگو كه خيلي بهش مي­شينه"

نمي­گم. آدم بايد لااقل خودش احترام خودش رو حفظ كنه. مي­گم: "رو كت و شلوارت مي­شينه. بهت مياد"

توكلّه­ايم مي­گه: "خاك بر سرت كنن اِگومثبت"

اون هم از پشت خط گفت: "مثبته". گفت: "فكرهامو كردم، جواب خودم كه مثبته، جواب خونواده­ام رو نمي­دونم"

بعدش گفت: "بيا."

بعدترش، وسط ميوميوها دوباره گفت: "بيا. با خونواده­ات هم بيا."

همه­اش رو وقتي گفت كه نمي­فهميدم چي مي­گه، چي مي­گم و چي مي­گن. چي مي­خواد، چي مي­خوام و چي مي­خوان. همون موقع كه اين­يكي ريشش رو گرفته بود به مُشتش و همه­اش داشت مي­گفت سوپراِگو، سوپر اگو. يك­دفعه گفتم گه هم نيستي، چه رسه به سوپراِگُه. البته حواسم بود. به اون ÷شت­خطی و به اون جلوآیینه­ای نگفتم، يواش به همين گفتم.

به اون فقط گفتم: "باشه مي­آم."

مي­گم: "باشه."

زل زده به دست­هام كه ياد بگيره جون عمّه­اش. مي­گه: "چي باشه؟"

اون از توي كلّه­ام مي­گه: "بگو بدو تا وا شه. بگو بدو تا وا شه". مار خورده افعي شده آي­دي­خور قرمپف هسته­تُف­نكن.

مي­گم: "باشه، دو گره­اش مي­كنم. دو گره­ي بزرگ، نه خيلي كوتاه، نه خيلي بلند"

روديواري هنوز داره ميوميو مي­كنه و مرنو مي­كشه. ياد حرف­هاي اون مي­افتم وقتي وسط ميوميوها گفت با خونواده­ات بيا. مي­گم: "كدوم خونواده؟!". البته دارم به خودم مي­گم. توكلّه­ايم داره مي­گه: "خاك به سرت! چِل، وِل!"

مي­گمش: "من!؟"

مي­گه: "نه، پس فرامن!"

مي­گم: "گه نخور. نيم­من هم نيستي چه رسه به فرامن!"

مي­گه: "پهلَوون پشكل! يه­بار ديگه بگو من"

براي اينكه فكر نكنه ازش مي­ترسم، باد ميندازم تو غبغبم، مي­گم: "من!"

محكم مي­گه: "سرت تو اَن!" و بعدش توي همون سرم شروع مي­كنه به خنديدن. بد مي­خنده، بد. مثل مرغ مي­خنده. مثل مرغ آي­دي­خورِ كُرُچ. اعصاب آدم رو گه­مرغي مي­كنه با اين خنديدنش.

به صاحاب­كراوات مي­گم: "سرت رو بيار جلو"

مياره جلو. حلقه رو ميندازم دور يقه­ي پيرهن، يقه رو برمي­گردونم روش. توكلّه­ايم مي­گه: "پشتِ­خطي بعد از چهارسال زد پليزورت رو خراب كرد بدبخت؟!"

مي­گم: "پليژِر."

مي­گه: "ريد به حالت؟ مي­خواد پليزورت رو بكنه اينجويمِنت، نه؟"

مي­گم: "پليژِر."

مي­گه: "بي­دلهره و ترس كه ديگه نمي­شه اسمش رو گذاشت پليزور. ديگه از اينجويمِنتت هم چيزي نمي­مونه بيچاره"

مي­گم: "پليژِر"

اين فكر مي­كنه با اونم، دارم بهش مي­گه پيليز، يعني لطفاً. صاف وامي­ايسته، مي­گه: "بفرما، بفرما، خواهش مي­كنم". اون روديواري هنوز داره از همون­جا ميوميو مي­كنه. از زير مي­كشم سفتش مي­كنم، مي­گم: "اندازه­ي اندازه­س. درست راست نافت". اين دوباره مي­ره طرف شيشه­ي خاك­گرفته تا خودش رو ببينه. منم مي­رم تا اين­دفعه كپ اون رو به هم بيارم كه يكريز داره مرنو مي­كشه. اين هم ديگه نشسته وسط حباب اَخ­تف خودش، يكريز داره مي­گه خيارشور.

*

اون وايستاده جلوي شيشه­ي خاك­گرفته­ي خودش، من وايستاده­ام جلو آيينه خودم، اون هم نشسته وسط حباب اَخ­تف خودش، آيينه خودش رو گذاشته روبروش. هر كاري كه من مي­كنم رو داره تكرار مي­كنه. سرِخر داره اداي من رو در مياره. من دست مي­كشم توي موهام، اونم دست مي­كشه توي موهاش، با اين تفاوت كه موهاي من شوره نداره ولي موهاي اون حتماً حتماً كه شوره داره. من كراواتم رو سفت­ترش مي­كنم، اونم كراواتش رو سفت­تر مي­كنه، ولي من هيچي نمي­گم، اون يكريز داره مي­گه خيارشور. دهنش بسته هست، ولي بازم يكريز داره مي­گه خيارشور.

خيارشور. خيارشور. خيارشور.

از خونه مي­آم بيرون، در رو مي­بندم. صاحاب­كراوات هنوز وايستاده جلوي شيشه­ي خاك­گرفته­اش، داره با دست مي­كشه روي كراواته تا صاف بايسته. تا من رو مي­بينه مي­گه: "مال خودت هم دوگره هست، نه؟"

اون همين­طور يك­بند داره مي­گه خيارشور.

مي­گم: "دوگره دوست­بِداري". اين باهام راه مي­افته. شونه به شونه­ام، چسبيده به خودم. اونم كه وسط حباب خودش نشسته، براي خودش داره سواري مي­گيره.

خيارشور.

از پلّه­ها مي­ريم پايين.

خيارشور.

مي­ريم توي كوچه، مي­پيچيم توي خيابون. از وسط جمعيّت رد مي­شيم. همه آدم­ها ما رو مي­بينند، ولي هيچكي هم ما رو نمي­بينه.

خيارشور.

مي­خوايم بريم توي سوپري كه روديواري مي­پيچه توي دست و پامون. زودتر از ما رسيده. مي­ريم تو. صاحاب­سوپري ولي انگار نمي­فهمه. انگار هيچ كدوممون رو نمي­بينه.

خيارشور.

صاحاب­سوپري نشسته، خم شده روي اجاقش. روي اجاق خودش.

خيارشور.

مي­رم طرف يخچال، دست مي­كنم به يه قوطي پپسي. دست مي­كنيم به يه قوطي پپسي.

خيارشور.

قوطي عرق كرده.

خيارشور.

حلقه­اش رو ميارم بالا، مي­كشم بازش مي­كنم، مي­رم بالا. مي­ريم بالا.

خيارشور.

مي­چرخم. مي­چرخيم.

خيارشور.

چشم ميندازم. چشم ميندازيم.

خيارشور.

دست مي­برم به يه تخم­مرغ شانسي.

خيارشور.

زرورقش رو باز مي­كنم، مي­شكنم، نصف كاكائوش رو مي­ذارم دهنم.

خيارشور. خيارشور. خيارشور.

مزه­ي گه مي­ده. توي كلّه­ام مي­پيچه: خيلي خوشمزه­س! نوش جون گلم! بخور بعد بگو بابام...، نمي­ذاره. نمي­ذاره.

خيارشور. خيارشور. خيارشور....

توي سرم شده استاديوم صدهزار نفري. يكي از كنار من مي­گه: "دو تومن خيارشور فلّه­اي". درست از كنار من، چسبيده به من. همون جلوآیینه­ای.

صاحاب­سوپري همون­طور كه سرش روي اجاقش هست سرش رو از روي اجاقش مي­گيره بالا، مي­گه: "به­به، سِي كُو كي اومده! جناب آقاي سِي­كولوجي!"

گربه مي­پيچه توي دست و پام. كناردستي­م مي­گه: "سايكُولوژيست."

همون­طور كه هم داره به كناردستي­م نگاه مي­كنه و هم سرش پايين به اجاقش هست مي­گه: "سير و ترخونش هم مي­خواي؟"

خيارشور. خيارشور. خيارشور.

گربه­هه اومده بالا، تا روي پيشخون يارو. خوب شد كه نمي­بيندش. اصلاً هيچي نمي­بينه صاحاب­سوپري. حواسش شيش­دنگ به اجاقش هست. كناردستي­م مي­گه: "دو تومن خيارشور فلّه­اي."

صاحاب­سوپري همون­طور كه هنوز سرش گرم اجاقش هست مي­گه: "سِي­كولوجي! حالا كه تو قضيّه­ي گوزمند رو برام گفتي..."

كناردستي­م حرفش رو مي­بُره، مي­گه: "زيگموند. زيگموند فروید."

صاحاب­سوپري مي­گه: "باشه، همون گوزمندي كه تو مي­گي، ولي منم مي­خوام قصّه­ي يكي ديگه رو براي تو بگم. تا حالا قضيّه­ي چوپونه رو برات گفته­ام؟"

خيارشور. خيارشور. خيارشور.

كناردستي­م مي­گه: "باشه. بده و بگو"

صاحاب­سوپريِ دوكلّه­اي مي­گه: "نامراد بي­الف!". بعد، همون­طور كه نشسته و سرش به اجاقشه، از جاش هم بلند مي­شه و مي­ره طرف ظرف خيارشوري، مي­گه: "يكي توي بيابون مي­رسه به چوپونه، مي­گه مي­خواي از احوالت باخبرت كنم؟ از احوالي كه خودت هم خبري نداري ازش. چوپونه هم مي­گه بكن"

بعد در ظرف خيارشور رو برمي­داره، مي­گه: "به­به! خيارشور اعلاء! تهيّه شده تحت نظارت مستقيم اداره­ي كل نظارت بر خيارشور". من وايستاده­ام دارم كاكائوي تخم­مرغ شانسي­م رو مي­خورم، اونم همين­طور كه نشسته، رفته وايستاده داره با ملاقه­اش خيارشور برمي­داره.

خيارشور. خيارشور. خيارشور.

سرش هنوز توي ظرف خيارشوري هست كه مي­گه: "وقتي از احوالي كه خودِ چوپونه هم ازشون خبري نداشته باخبرش مي­كنه، چوپونه خيلي خوشش مياد. مي­فهمي؟ خيلي­ها، خيلي زياد. همچي كه به يارو مي­گه تو پيغمبر نباشي از پيغمبر هم كمتر نيستي، هر كدوم از گوسفندها رو كه مي­خواي بردار ببر براي خودت. يارو هم حسابي توي پونصدتا گوسفند مي­گرده، بهترين و خوشكل­ترينش رو انتخاب مي­كنه و مي­زنه زير بغلش تا با خودش ببره"

خيارشور. خيارشور. خيارشور.

نمي­ذاره. روديواري هم كه رفته نشسته روي شونه­ي صاحاب­سوپريِ رواُجاقي. خوشبختانه اصلاً متوجّه نشده كه نشده. حاليش نيست. اون كه رفته بود خيارشور بياره برگشته داره به كناردستي­م مي­گه: "از بین پونصدتا! مي­دوني چقدر سخته؟" و قبل از اينكه منتظر جوابش بشه مي­گه: "ولي تا يارو مي­خواد بره گوسفنده رو بذاره تو ماشينش، چوپونه بهش مي­گه حالا مي­خواي من از احوالت باخبرت كنم؟ يارو مي­گه احوال كه خوبه، اگه فقط بگي چكاره­ام گوسفنده رو مي­ذارم زمين، هيچي هم ازت نمي­خوام. چوپونه مي­گه بذار زمين تا بهت بگم. وقتي يارو گوسفنده رو مي­ذاره زمين چوپونه يك كلام بهش مي­گه سِي­كولوجي. شغلت سي­کولوجی­یه"

كناردستي­م دوباره مي­گه: "سايكولوژيست"

روديواري داره وسط خيارشورخيارشور اين يك­بند مرنو مي­كشه ولي صاحاب­سوپري انگارنه­انگارش. هم نشسته سرش رو اُجاقشه، هم كيسه­ي خيارشور به دست وايستاده داره كناردستي­م رو نگاه مي­كنه و نيشخند مي­زنه. بقيّه­ي قصّه­اش رو خودم مي­دونم. يعني از اوّلش هم مي­دونستم. يارو سگ گله رو جاي گوسفند زده بوده زير بغلش. اصلاً همون بهتر كه جلوي روديواري نمي­خواد اسمش رو بياره، گه بزنه به احوالش.

خيارشور. خيارشور. خيارشور.

یک دفعه ناخودآگاه مي­گم: "منم دو تومن خياشور فلّه­اي."

سرش رو از روي اُجاقش مي­گيره بالا، چشم­هاش رو مي­ماله، مي­گه: "تو هم؟! یعنی چی تو هم؟!". بعد يكدفعه چشم­هاش روشن مي­شه، مي­گه: "به­به! سِي كُو كي اومده! جناب آقاي سِي­كولوجي!"

گربه مي­پيچه توي دست و پام. مي­گم: "سايكولوژيست."