به نام خدا
دو تومن خیارشور فلّهای
توكلّهايم همينطور داره براي خودش ميخونه: "مرغ كُپني نكن برام ناز. از سفرهي ما نكن تو پرواز"
وقتي ميبينه محل سگ هم بهش نميذارم، دست ميكشه روي موهاش، ميگه: "بهش بگو تو كه بلد نيستي كراوات گره بندازي اصلاً گه ميخوري كه ميخواي بري عروسي"
نميگم. احترام آدم دست خود آدمه. ميگم: "كوتاه بگيرم؟"
صاحابكراوات ميگه: "نه، بلند بلند"
توكلّهايم موهاي بلند پس سرش رو با چهارتا انگشت ميپَرونه عقب، ميگه: "بهش بگو آخه مردكِ پاچهپاكتي! اونوقت كه ميشه همقدّ خودت!"
محلّش نميذارم. آدم لااقل خودش بايد به خودش احترام بگذاره.
من نشستهام روي چارچوب در خونه، زانوم رو آوردهام بالا و گِردش كردهام دور زانوم دارم گرهش ميزنم، صاحابكراوات هم وايستاده توي پلّهي اوّلي، صورتش راست صورتم. ميگه: "هيچكي غير از خودت بلد نيست. از همون طبقهي اوّل بگير بيا بالا، هيچكي غير از خودت بلد نيست كراوات گره بندازه". اين دوباره ميگه: "چنگو دمزرد! بگير بيا بالا! خاك بر سرت كنن با اين حرف زدنت!"
از سر زانوم درش ميارم، ميگم: "سرت رو بيار جلو". مياره جلو، ميگه: "بلنده؟"
توكلّهايم ايندفعه از زير دست انداخته توي ريشش، فقط نوك انگشتهاش از اينطرف پيدا هست. ميگه: "بگو مال هُلنده. بگو مال هلنده". نميگم. ميگم: "بعله، بلنده."
از وقتي "آيدي"م رو خورده، هستهاش رو هم تف نكرده ديگه نميخوام بهش ميدون بدم. هميشه هستش. بخوام نخوام مث مجسمهي بودا همونجا شكم گندهاش رو انداخته توي دست و پاش، نشسته و تكون هم نميخوره.
لابهلاي موهاي اينيكي پر شوره هس. لابد موهاي همون هم شوره داره، از اين هم بيشتر. از اينجا كه معلوم نميشه.
از زير ميكشم، دور گردن سفت سفتش ميكنم.
ميگه: "دوگره هس؟"
توكلّهايم ميخواد دوباره حرف بزنه كه ميگم: "دوگرهي دوسبِداري"
دستش رو از توي ريشش ميكشه بيرون، تف ميندازه. تف كه نه، اَختف. اَختفش ميخوره به ديوارهي داخل جمجمهام، پَقّي پخش ميشه دور تا دور پردهي مِنَنژم.
اون ميره اونوَرتر تا خودش و كراواتش رو تو شيشهي خاكگرفته نگاه كنه، منم ميرم توي خونه تا كَپ تلفنه رو بيارم به هم كه از وقتي نشستهام تو درگاه ديگه كم مونده خودش رو جِر بده. چشمم توي چشم گربهي روي ديوار تراس هست كه گوشي رو برميدارم.
"سلام."
من دارم جواب ميدم، ميگم سلام عزيزم، توكلّهايم داره ميگه سلامي به گرمي پتوي گلبافت دونفره. اونم خدا ميدونه روبروي شيشهاش داره چي بلغور ميكنه براي خودش. من ميگم قربونت برم عزيزم، اين ميگه گه خوردي با ماست، اونم بقيّهي بلغورش. دوباره يه چيزي اين ميگه، يه چيزي من، يه چيزي توكلّهايم، يه چيزي هم اون از روبروي شيشهي خاكگرفتهاش. وسط همهاش هم كه مِرنوي روديواري.
اون از پشت خط ميگه: "خيلي خوشمزهس". من ميگم: "نوش جون گُلم". اينيكي ميگه: "بخور، بعد بگو بابام بزرگم كرده". اونيكي از جلو شيشهاش ميگه: " خيلي بلند گرفتهاي، اين ديگه خيلي بلنده". بازم اينيكي ميگه: "بگو مال هلنده". از دستم در ميره، ميگم: "مال هلنده". اون از پشت خط ميگه: "چي؟ كاكائوش؟". چارهاي ندارم، ميگم: "آره، كاكائوش". ميگه: "مگه توي هلند هم درخت كاكائو هست؟". ديگه نميفهمم چي ميگه، چي ميگم، چي ميگن، بعد اين چي ميگه، بعدش هم اون چي ميگه، چي ميخواد. حواسم به اَختفه هم هست كه داره از همه طرف مياد جمع ميشه دور بصلالنخاعم تا بعدش كش بياد تا پايينترين قسمت نخاعم. تا دنبالچهام. امّا اون از پشت خط هيچي رو نميدونه، هيچ وقت هم نخواهد دونست.
*
حالا دوباره نشستهام روي چارچوب در، ميخوام بازش كنم و از اوّل گرهش بندازم. ميگه: "خيلي كوتاه نگيريها". اين داره ريشش رو ميجنبونه و براي خودش شعر ميخونه: "خدا خداي مستون، خداي مِيپرستون، قسم به هرچي عشقه، ما رو به هم برسون، ما رو به هم برسون..."
ميگم: "رسيديم ديگه"
اينيكي از اونيكي خبر نداره. همينطور كه صورتش توي صورتم هست ميپرسه: "بله؟!"
ميگم: "هيچي. هيچي"
ميگه: "كراوات سياه براي عيش قشنگه، نه؟"
به عروسي ميگه عيش. تلفنه باز داره وسط مِرنو كشيدنِ روديواري خودش رو جر ميده: جِررررررررر....... جِرررررررررر...
بيخيالش ميشم، ميگم: "خيلي. خيلي قشنگه"
اون ميگه: "بگو كه خيلي بهش ميشينه"
نميگم. آدم بايد لااقل خودش احترام خودش رو حفظ كنه. ميگم: "رو كت و شلوارت ميشينه. بهت مياد"
توكلّهايم ميگه: "خاك بر سرت كنن اِگومثبت"
اون هم از پشت خط گفت: "مثبته". گفت: "فكرهامو كردم، جواب خودم كه مثبته، جواب خونوادهام رو نميدونم"
بعدش گفت: "بيا."
بعدترش، وسط ميوميوها دوباره گفت: "بيا. با خونوادهات هم بيا."
همهاش رو وقتي گفت كه نميفهميدم چي ميگه، چي ميگم و چي ميگن. چي ميخواد، چي ميخوام و چي ميخوان. همون موقع كه اينيكي ريشش رو گرفته بود به مُشتش و همهاش داشت ميگفت سوپراِگو، سوپر اگو. يكدفعه گفتم گه هم نيستي، چه رسه به سوپراِگُه. البته حواسم بود. به اون ÷شتخطی و به اون جلوآیینهای نگفتم، يواش به همين گفتم.
به اون فقط گفتم: "باشه ميآم."
ميگم: "باشه."
زل زده به دستهام كه ياد بگيره جون عمّهاش. ميگه: "چي باشه؟"
اون از توي كلّهام ميگه: "بگو بدو تا وا شه. بگو بدو تا وا شه". مار خورده افعي شده آيديخور قرمپف هستهتُفنكن.
ميگم: "باشه، دو گرهاش ميكنم. دو گرهي بزرگ، نه خيلي كوتاه، نه خيلي بلند"
روديواري هنوز داره ميوميو ميكنه و مرنو ميكشه. ياد حرفهاي اون ميافتم وقتي وسط ميوميوها گفت با خونوادهات بيا. ميگم: "كدوم خونواده؟!". البته دارم به خودم ميگم. توكلّهايم داره ميگه: "خاك به سرت! چِل، وِل!"
ميگمش: "من!؟"
ميگه: "نه، پس فرامن!"
ميگم: "گه نخور. نيممن هم نيستي چه رسه به فرامن!"
ميگه: "پهلَوون پشكل! يهبار ديگه بگو من"
براي اينكه فكر نكنه ازش ميترسم، باد ميندازم تو غبغبم، ميگم: "من!"
محكم ميگه: "سرت تو اَن!" و بعدش توي همون سرم شروع ميكنه به خنديدن. بد ميخنده، بد. مثل مرغ ميخنده. مثل مرغ آيديخورِ كُرُچ. اعصاب آدم رو گهمرغي ميكنه با اين خنديدنش.
به صاحابكراوات ميگم: "سرت رو بيار جلو"
مياره جلو. حلقه رو ميندازم دور يقهي پيرهن، يقه رو برميگردونم روش. توكلّهايم ميگه: "پشتِخطي بعد از چهارسال زد پليزورت رو خراب كرد بدبخت؟!"
ميگم: "پليژِر."
ميگه: "ريد به حالت؟ ميخواد پليزورت رو بكنه اينجويمِنت، نه؟"
ميگم: "پليژِر."
ميگه: "بيدلهره و ترس كه ديگه نميشه اسمش رو گذاشت پليزور. ديگه از اينجويمِنتت هم چيزي نميمونه بيچاره"
ميگم: "پليژِر"
اين فكر ميكنه با اونم، دارم بهش ميگه پيليز، يعني لطفاً. صاف واميايسته، ميگه: "بفرما، بفرما، خواهش ميكنم". اون روديواري هنوز داره از همونجا ميوميو ميكنه. از زير ميكشم سفتش ميكنم، ميگم: "اندازهي اندازهس. درست راست نافت". اين دوباره ميره طرف شيشهي خاكگرفته تا خودش رو ببينه. منم ميرم تا ايندفعه كپ اون رو به هم بيارم كه يكريز داره مرنو ميكشه. اين هم ديگه نشسته وسط حباب اَختف خودش، يكريز داره ميگه خيارشور.
*
اون وايستاده جلوي شيشهي خاكگرفتهي خودش، من وايستادهام جلو آيينه خودم، اون هم نشسته وسط حباب اَختف خودش، آيينه خودش رو گذاشته روبروش. هر كاري كه من ميكنم رو داره تكرار ميكنه. سرِخر داره اداي من رو در مياره. من دست ميكشم توي موهام، اونم دست ميكشه توي موهاش، با اين تفاوت كه موهاي من شوره نداره ولي موهاي اون حتماً حتماً كه شوره داره. من كراواتم رو سفتترش ميكنم، اونم كراواتش رو سفتتر ميكنه، ولي من هيچي نميگم، اون يكريز داره ميگه خيارشور. دهنش بسته هست، ولي بازم يكريز داره ميگه خيارشور.
خيارشور. خيارشور. خيارشور.
از خونه ميآم بيرون، در رو ميبندم. صاحابكراوات هنوز وايستاده جلوي شيشهي خاكگرفتهاش، داره با دست ميكشه روي كراواته تا صاف بايسته. تا من رو ميبينه ميگه: "مال خودت هم دوگره هست، نه؟"
اون همينطور يكبند داره ميگه خيارشور.
ميگم: "دوگره دوستبِداري". اين باهام راه ميافته. شونه به شونهام، چسبيده به خودم. اونم كه وسط حباب خودش نشسته، براي خودش داره سواري ميگيره.
خيارشور.
از پلّهها ميريم پايين.
خيارشور.
ميريم توي كوچه، ميپيچيم توي خيابون. از وسط جمعيّت رد ميشيم. همه آدمها ما رو ميبينند، ولي هيچكي هم ما رو نميبينه.
خيارشور.
ميخوايم بريم توي سوپري كه روديواري ميپيچه توي دست و پامون. زودتر از ما رسيده. ميريم تو. صاحابسوپري ولي انگار نميفهمه. انگار هيچ كدوممون رو نميبينه.
خيارشور.
صاحابسوپري نشسته، خم شده روي اجاقش. روي اجاق خودش.
خيارشور.
ميرم طرف يخچال، دست ميكنم به يه قوطي پپسي. دست ميكنيم به يه قوطي پپسي.
خيارشور.
قوطي عرق كرده.
خيارشور.
حلقهاش رو ميارم بالا، ميكشم بازش ميكنم، ميرم بالا. ميريم بالا.
خيارشور.
ميچرخم. ميچرخيم.
خيارشور.
چشم ميندازم. چشم ميندازيم.
خيارشور.
دست ميبرم به يه تخممرغ شانسي.
خيارشور.
زرورقش رو باز ميكنم، ميشكنم، نصف كاكائوش رو ميذارم دهنم.
خيارشور. خيارشور. خيارشور.
مزهي گه ميده. توي كلّهام ميپيچه: خيلي خوشمزهس! نوش جون گلم! بخور بعد بگو بابام...، نميذاره. نميذاره.
خيارشور. خيارشور. خيارشور....
توي سرم شده استاديوم صدهزار نفري. يكي از كنار من ميگه: "دو تومن خيارشور فلّهاي". درست از كنار من، چسبيده به من. همون جلوآیینهای.
صاحابسوپري همونطور كه سرش روي اجاقش هست سرش رو از روي اجاقش ميگيره بالا، ميگه: "بهبه، سِي كُو كي اومده! جناب آقاي سِيكولوجي!"
گربه ميپيچه توي دست و پام. كناردستيم ميگه: "سايكُولوژيست."
همونطور كه هم داره به كناردستيم نگاه ميكنه و هم سرش پايين به اجاقش هست ميگه: "سير و ترخونش هم ميخواي؟"
خيارشور. خيارشور. خيارشور.
گربههه اومده بالا، تا روي پيشخون يارو. خوب شد كه نميبيندش. اصلاً هيچي نميبينه صاحابسوپري. حواسش شيشدنگ به اجاقش هست. كناردستيم ميگه: "دو تومن خيارشور فلّهاي."
صاحابسوپري همونطور كه هنوز سرش گرم اجاقش هست ميگه: "سِيكولوجي! حالا كه تو قضيّهي گوزمند رو برام گفتي..."
كناردستيم حرفش رو ميبُره، ميگه: "زيگموند. زيگموند فروید."
صاحابسوپري ميگه: "باشه، همون گوزمندي كه تو ميگي، ولي منم ميخوام قصّهي يكي ديگه رو براي تو بگم. تا حالا قضيّهي چوپونه رو برات گفتهام؟"
خيارشور. خيارشور. خيارشور.
كناردستيم ميگه: "باشه. بده و بگو"
صاحابسوپريِ دوكلّهاي ميگه: "نامراد بيالف!". بعد، همونطور كه نشسته و سرش به اجاقشه، از جاش هم بلند ميشه و ميره طرف ظرف خيارشوري، ميگه: "يكي توي بيابون ميرسه به چوپونه، ميگه ميخواي از احوالت باخبرت كنم؟ از احوالي كه خودت هم خبري نداري ازش. چوپونه هم ميگه بكن"
بعد در ظرف خيارشور رو برميداره، ميگه: "بهبه! خيارشور اعلاء! تهيّه شده تحت نظارت مستقيم ادارهي كل نظارت بر خيارشور". من وايستادهام دارم كاكائوي تخممرغ شانسيم رو ميخورم، اونم همينطور كه نشسته، رفته وايستاده داره با ملاقهاش خيارشور برميداره.
خيارشور. خيارشور. خيارشور.
سرش هنوز توي ظرف خيارشوري هست كه ميگه: "وقتي از احوالي كه خودِ چوپونه هم ازشون خبري نداشته باخبرش ميكنه، چوپونه خيلي خوشش مياد. ميفهمي؟ خيليها، خيلي زياد. همچي كه به يارو ميگه تو پيغمبر نباشي از پيغمبر هم كمتر نيستي، هر كدوم از گوسفندها رو كه ميخواي بردار ببر براي خودت. يارو هم حسابي توي پونصدتا گوسفند ميگرده، بهترين و خوشكلترينش رو انتخاب ميكنه و ميزنه زير بغلش تا با خودش ببره"
خيارشور. خيارشور. خيارشور.
نميذاره. روديواري هم كه رفته نشسته روي شونهي صاحابسوپريِ رواُجاقي. خوشبختانه اصلاً متوجّه نشده كه نشده. حاليش نيست. اون كه رفته بود خيارشور بياره برگشته داره به كناردستيم ميگه: "از بین پونصدتا! ميدوني چقدر سخته؟" و قبل از اينكه منتظر جوابش بشه ميگه: "ولي تا يارو ميخواد بره گوسفنده رو بذاره تو ماشينش، چوپونه بهش ميگه حالا ميخواي من از احوالت باخبرت كنم؟ يارو ميگه احوال كه خوبه، اگه فقط بگي چكارهام گوسفنده رو ميذارم زمين، هيچي هم ازت نميخوام. چوپونه ميگه بذار زمين تا بهت بگم. وقتي يارو گوسفنده رو ميذاره زمين چوپونه يك كلام بهش ميگه سِيكولوجي. شغلت سيکولوجییه"
كناردستيم دوباره ميگه: "سايكولوژيست"
روديواري داره وسط خيارشورخيارشور اين يكبند مرنو ميكشه ولي صاحابسوپري انگارنهانگارش. هم نشسته سرش رو اُجاقشه، هم كيسهي خيارشور به دست وايستاده داره كناردستيم رو نگاه ميكنه و نيشخند ميزنه. بقيّهي قصّهاش رو خودم ميدونم. يعني از اوّلش هم ميدونستم. يارو سگ گله رو جاي گوسفند زده بوده زير بغلش. اصلاً همون بهتر كه جلوي روديواري نميخواد اسمش رو بياره، گه بزنه به احوالش.
خيارشور. خيارشور. خيارشور.
یک دفعه ناخودآگاه ميگم: "منم دو تومن خياشور فلّهاي."
سرش رو از روي اُجاقش ميگيره بالا، چشمهاش رو ميماله، ميگه: "تو هم؟! یعنی چی تو هم؟!". بعد يكدفعه چشمهاش روشن ميشه، ميگه: "بهبه! سِي كُو كي اومده! جناب آقاي سِيكولوجي!"
گربه ميپيچه توي دست و پام. ميگم: "سايكولوژيست."