جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

لاک قرمز

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

کلید را می‌اندازم توی قفل، با صدای ناله روی لولا می­چرخد و باز می­شود. سخت تر از روزی که قفلش کردم. باد می‌پیچد توی شاخه های درختان لخت باغچه و زوزه می کشد.  برگ های خشک زیر پایمان له می‌شوند. ازکنار حوض خالی رد می‌شویم. پنج ساله می‌نشیند روی پله. می­گویم:­

-چرا نشستی پاشو باید بریم.

می‌لرزد. لبهایش ،دستانش هم .‌می‌نشینم کنارش.

-می‌دونم ،می‌دونم می‌ترسی اما باید تا آخرش بریم. نترس ببین، من هستم. مواظبتم. باید بریم. اگه نریم امید رو از دست می‌دیم. میخوای بره وبر نگرده .آره میخوای؟ یه روزی خسته میشه و می­ذاره می‌ره. اگه نریم اگه نفهمیم، اگه پیداش نکنیم. کابوسها تموم نمیشه.

نگاهم می‌کند. سیاهی چشمانش توی کاسه­ی سفید چشمش می‌لرزد برق می‌زند و خیس می‌شود. بغلش می‌کنم. تا آرام شود. می‌شود، اما نمی‌ فهمم چه قدر طول می‌ کشد. هوا تاریک شده. بوی خاک باران خورده می‌آید و صدای برگ های مرده که باد این طرف و آن طرف پرتشان می‌کند. پنجرهای سیاه بهم می‌خورند و شیشه های شکسته شان بیشتر خرد می‌شود، می‌ریزد. نگران پنج ساله می‌شوم اما اوتنها کسی است که نترسیده .ده ساله و هشت ساله  توبغل هم فرو رفته اند. پنج ساله بلند می‌شود از پله ها بالا می‌رود. دستش را می‌گیرم، به دنبالش می‌روم.

بقیه هم به دنبالم  می‌آیند. پنج ساله نرده ها را می‌گیرد. ساقه ی خشک شده پیچک هم بیست سال پیش ازروی کول همین نرده ها بالا رفته بود. وحالا خشک وبی جان به نرده ها چسبیده بود. رعد و برق  همه شان را می‌ترساند. می‌دوند و بغلم می‌کنند. باران بیشتر و تند تر می بارد. پنج ساله با شنیدن صدای قطره های باران طاقت نمی‌ آورد، دستش را از دستم بیرون می‌کشد. می‌دود توی خانه. به دنبالش می‌دوم.

    زن های سیاه پوش دور هم نشسته اند. قرآن بر سر گرفته اند وبا دست بر روی سر و سینه شان می‌زنند، ناله و شیون می‌کنند. از بینشان رد می‌شویم. پنج ساله نیست. پله ها را تند تند بالا می‌روم. پیدایش می‌کنم. روی پشت بام زیر نور مهتاب  ایستاده. دستانش را از پهلو بازمی‌کند، بالا و پایین می‌برد. موهای سیاه و بلندش را می‌دهد دست باد. چشمانش را می‌بندد بابا دستش را می‌گیرد می‌گوید:

- محیا وقت پروازه بابا، یک دو سه.

سرش رابالا می‌برد باران می‌نشیند روی صورتش. بادگونه هایش را قلقلک  می‌دهد. می‌خندد. سرعت دستانش را بیشتر می‌کند. بیشتر و بیشتر.

 لنگه کفشی محکم می‌خورد توی سرش.

-دختره بی حیا با موی باز رو پشت بوم چه غلطی می‌کنی ؟

پنج ساله گریه می‌کند بابا نیست پرواز کرده و رفته. می‌ترسم. می دوم سمت نرده ی پشت بام. دودستی نرده ها را می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم .

-خجالت نمی‌کشی با موی باز رو پشت بوم می‌رقصی. نمی‌‌گی جلوی در و همسایه زشته. آبرونذاشتی برام.

پنج ساله با لبانی لرزان می‌گوید؛

- اکرم خانم به خدا  نمی‌ رقصیدم که داشتم پرواز می‌کردم.

صورت اکرم قرمز می­شود. دست­هایش می­لرزد. موهای خیس پنج ساله را دور دستش می‌پیچد و کشان کشان میبردش سمت انباری و پرتش می‌کند کنج آن.

-دختره خل و چل. حالا تا صبح اینجا بمونی میفهمی که دیگه اون گور به گور شده نیست که طرفتو بگیره. رفت زیر یه من خاک  رفت پیش اون ننه­ی... استغفراله. کاش تورو هم می‌بردن راحت می‌شدم. تا حالا که داشتم مریض داری می‌کردم حالا که مرده، باید یتیم داری کنم. اصلا منو گرفته بود واسه همینا.
باد پنجره  انباری را بهم می‌کوبد. از جا می‌پرد. می‌ترسد، از تاریکی می‌ترسد. پنجره را برایش باز می‌کنم. نور مهتاب می‌ریزد تو. صدای باران را که می‌شنود آرام می‌شود. نفس عمیق می‌‌کشد. کنارش می نشینم پاهایم را دراز می‌کنم. خسته ام خیلی. موهایم خیس است .آب باران چکه چکه می‌ریزد روی شانه ام. چشمانم را می­بندم . آنقدر به صدای باران گوش می‌دهم تا همه می خوابند.منهم.

-پاشو پاشو دختر می‌خوام ببرمت حموم بشورمت. خوشگل بشی.

پنج ساله ذوق می کند. اکرم هر وقت پنج ساله را می‌‌برد حمام مهربان می‌شد. لگن بزرگ را پر از آب می‌کند، لباس پنج ساله را در می‌آورد .

عرق سرد می‌نشیند روی پیشانیم. قلبم با بی­قراری به سینه ام می‌کوبد. دستانش را می‌کشد روی بدن پنج ساله. ساکت و بی خبر نشسته وسط لگن. معنی حرف های اکرم را نمی‌فهمد. فقط به چشمهای ریز و بی حال اکرم زل می‌زند. به تنقلات بعد از حمام فکر می‌کند. می‌روم سمت انباری باید پیدایش کنم. یکی یکی وسایل خاک گرفته را بیرون می‌آورم.

-های ببینمت ور پریده کدوم گوری قایم شدی.

خودش است اکرم. می‌لرزم. می دوم پشت میز شکسته و خاک گرفته پنهان می‌شوم.

- اینبار می‌کشمت.

 به اطراف نگاه می‌کنم. چشم که می‌چرخانم، هشت ساله را می‌بینم پشت میز نشسته با همه­ی زورش چشمانش را بسته.
-خدا جون تو رو خدا منو نامریی کن تو رو خدا ... نذار من رو ببینه نذار منو پیدا کنه.
اکرم می‌رسد بالای سرش هشت ساله جرعت نفس کشیدن هم ندارد سیاه می‌شود. کبود می‌شود و بعد می‌افتد به سرفه. پشت سر هم سرفه می‌کند. وقتی آوردمشان توی خانه­ی قدیمی، قول داده ام کمکشان کنم اما نمی توانم. تمام تنم خیس عرق می‌شود.
-بی حیای هرزه اینجا قایم شدی بلایی به سرت بیارم تا آخر عمر لاک زدن یادت بره صبر کن. کاری کردی اون زنیکه خانم جلسه ای متلک بارم کنه بگه خودت رو پیچیدی تو چادر دختری که تربیت کردی لاک قرمز می زنه. لاک از کجا آوردی چش سفید؟ پول از تو کیف من بر می‌داری؟ آره؟ پاشو پاشو من تا تو رو نکشم راحت نمیشم.
هشت ساله دیگر سرفه نمی‌کند. التماس هم نمی‌کند لبانش می‌لرزد. شلوارش خیس می‌شود. اکرم مچ دستش را می‌ گیرد و می‌کشدش روی زمین. بقیه نگاهم می‌کنند. گریه می‌کنند. التماسم می‌کنند. می‌روم دنبال اکرم. می‌رود سمت آشپزخانه، شعله گاز می‌سوزد دست هشت ساله را می‌ گیرد روی شعله. التماسش می کنم خودم را به در و دیوار میزنم فریاد می‌کشم فایده ای ندارد. شعله آبی گازگوشت و پوستش رامی‌سوزاندو مچاله می‌کند. هشت ساله بیهوش می‌شود. قلبم می‌سوزد. دستم می‌سوزد. بوی گوشت سوخته می‌پیچد توی گلویم با بوی بغض کهنه­ی ته گلویم یکی می‌شود حالم را به هم می‌زند عق می‌زنم می‌دوم سمت انباری .همه به دنبالم می‌آیند. زردآب ته معده ام را بالا می آورم می­نشینم زیر میز زانوهایم را بغل می‌کنم.
کجا، کجا جا گذاشتمش یادم نمی‌آید. همین جا بود که رفتم توی همین انباری فریاد می‌زنم.

-کجایی؟ 

باید پیدایش کنم .باید یادم بیاید .باید یادم بیاید .
صدای گریه می‌آید سر که بلند می‌کنم ده ساله را می بینم. به پشت لباسش و تشک زیرش  نگاه می‌کند، به رنگ قرمزش. به لکه ی خون روی تشک. بلند می‌شود.
-وای خدایا چی شده؟ چرا اینطوری شدم؟ ای وای جواب اکرم رو چی بدم؟ چیکار کنم خداجون. آخه چرا مریضم کردی چرا ؟حتما شب که تو اتاق صاف راه رفتم و روسریم رو درآوردم پسر همسایه منو. دیده آره حتما دیده. اکرم گفت اگه صاف راه بری و نامحرم بدنت رو ببینه خدا مریضت می‌کنه، اون وقت میام سینه هات رو می‌برم. می‌بره می‌دونم می­بره. خدا جون کمکم کن. ای خدا چیکار کنم؟

می­خواهم بغلش کنم و آرامش کنم. اما دردمی­پیچد توی دلم بدنم گر می‌گیرد. عرق سردمی‌نشیند روی پوست تنم.گوشم سوت می‌کشد. پاهایم سست می‌شود می­نشینم.
میرود سمت پنجره. تا کمر خم می‌شود.
-منو می‌کشه می­فهمه، می­فهمه نامحرم منو دیده، می­فهمه.
زور می‌زند تا بدن لاغرش را ازپنجره بیرون بیاندازد. پایین را نگاه می‌کند.
بابا جون مامان جون کاش می‌اومدین منو هم می‌بردین. کاش به خدا می‌گفتین کمکم کنه.
گریه می‌کند سرش گیج می‌رود. درد می­پیچد توی دلش بدنش گر می‌گیرد. اکرم از پشت، پس سرش را می‌ گیرد.
-داری چه غلطی می‌کنی توله سگ؟
ده ساله التماس می‌کند.
-تو رو خدا نبر تورو خدا سینه هام رو نبر. هیچ کس نبود. هیچ کس ندید.
-بگوببینم چه غلطی کردی که عین سگ داری می‌لرزی؟
-به خدا هیچی به خدا هیچ کاری نکردم. نمی­دونم چرا مریض شدم. تاریک بود درآوردم روسریم رو به خدا تاریک بود.
اکرم به اطراف نگاه می‌کند وچشمش به خون روی تشک می‌افتد. دودستی میزند توی سر ده ساله.
- خاک برسرت کثافتت کنن. برواز تو کمد یه تیکه پارچه بردار بیا بهت بگم چه غلطی بکنی. دیگه وقت شوهردادنت شده. ازاین به بعد هم شبا میای کنار خودم میخوابی معلوم نیست اینجا چه غلطی می‌کنی شبا...

از زیر میز بیرون می‌آیم همراه بقیه همه جا را می‌گردم نیست. کجا گذاشتم. یادم نمی­آید. به دیوار تکیه می‌دهم .  چشمانم را می­بندم. باید کمی بخوابم.... باید کمی بخوابم.
 با صدای گریه بیدار می‌شوم، می‌روم پایین پله ها. خودش است خودش، سیزده ساله. صدایش را می‌شناسم آخرین صدای گریه ای که در گوشم جامانده... می­روم توی اتاق از ترس جیغ می‌کشم.
-زهر مار برای چی گریه می‌کنی خفه شو کاریت ندارم که.
 اکرم تنش را انداخته روی سیزده ساله لبهای کلفتش را که روی آن پر از موهای سیاه است می‌کشد روی صورت، گردن و تن سیزده ساله دانه های بد بوی عرق صورتش می‌چکد روی بدن لرزان و نحیفش. تند تند نفس می‌کشد. دیوانه می‌شوم. دستم را می‌گذارم روی گوش هایم. سیزده ساله آرام و بی صدا گریه می‌کند. می­خواهم بروم و تکه تکه اش کنم  وسیزده ساله را  اززیر تنش بیرون بکشم. می­خواهم، اما نمی توانم. نه نمی توانم. هیچ کاری نمی‌کنم. فقط نگاه می کنم. پاهایم می‌لرزد سرم گیج می‌رود. قلبم آنقدر تند می‌زند که نفسم بند می آید می افتم ....
لالا لالا گل پونه بابا رفته  لالا لالا گل پونه ماما رفته لالا لالا یه روز میاد
 پلک هایم را باز می کنم و بلند می‌شوم و به دنبال صدا می روم لالا لالا محیامونده
چشمم که به تاریکی عادت می‌کند سیزده ساله را می­بینم زیر میز نشسته کلید لامپ را می­زنم. دارد با تکه آینه­ای  شکسته مگسی را که گوشه دیوار توی تار عنکبوتی گیر کرده تکان می دهد .وبرایش لالایی می­خواند. می‌پرسم:
-چیکار می‌کنی؟
نگاهم می‌کند. نگاهی سرد مثل نگاه بابا وقتی مرده بود. مثل نگاه مامان وقتی که از زیر آوار  سنگ و اجر نگاهم می‌کرد. زلزله لعنتی ماما ن را ازمن گرفت. همه را گرفت. جوابم را نمی دهد. دوباره  آینه شکسته را بین رج های تار فرو می‌کند. نمی دانم مگس زنده است یانه اما خشک شده و بی­جان چسبیده به تار. صدای اکرم می‌آید :
-کدوم گوری هستی میخوام بخوابم بیا پایین 
سیزده ساله آینه شکسته را پشت سرهم می‌زند به تار. اشک هایش رابا پشت دست پاک می‌کند. نفس عمیق می‌ کشد. آینه شکسته را محکم می‌زند به تار عنکبوت  پاره اش می‌کند. مگس، خشک و بی جان می‌افتد روی زمین .
-های تا صبح که نمیتونم بیدار بمونم بیا خبر مرگت .

صدای پایش نزدیک می‌شود تن چاقش را می­اندازد توی انباری و نفس زنان می­گوید:
-آهای کجایی دختر بیا ببینم؟
از زیر میز بیرون می‌کشدش و همراه خود می‌برد. باز هم نگاهش طوری شده که سیزده ساله را می­ترساند. بالای پله ها سیزده ساله می‌ایستد ومی­گوید:
-نمی‌خوام بیام.

صدایش می­لرزد.
-اوه اوه  چه غلطا زبون درآوردی باید ببرمش.
سیزده ساله تقلا می‌کند دستش را از دست اکرم بیرون بکشد. اکرم عصبانی می‌شود.
- پرو شدی بذار امشب بگذره آدمت می‌کنم.
-  نمیخوام بیام ولم کن.
تنم داغ می‌شود. همین جا بود. همین جا، نمی توانم نفس بکشم. دستم را می‌گذارم روی گلویم.
اکرم به سمتش هجوم می‌آورد. کابوس هایم هرشب به اینجا که می‌رسد بیدار می‌شوم. وبعد سیزده ساله را می‌بینم بادستهای پراز خون.
 سیزده ساله از ترس می­نشیند و سرش را می­گیرد توی دست­هایش. اکرم از پله ها می افتد. سرش کوبیده می­شود به دیوار و پله­ها. محکم می­خورد به کمد پایین پله ها. کمد می­افتد رویش. سیزده ساله بلند می­شود پاهای جیغ می‌کشد. شلوارش خیس می‌شود. همانجا می‌نشیند. سرش را به دیوار تکیه می دهد. آنقدر گریه می‌کند که خوابش می­برد. کنارش می‌نشینم می دانم ازمن دلگیر است رهایش کردم و رفتم جا گذاشتمش اینجا. نوازشش می کنم دست می‌کشم روی موهای بلندو سیاهش. بیدار می‌شود. نگاهم نمی­کند. می رود سمت کمد. زور می‌زند تا کمد را جابه جا کند. سر اکرم به یک طرف خم شده. زبانش از دهانش بیرون افتاده تکه ای از چوب کمد توی گلویش فرو رفته. سیزده ساله با چشم­های بیرون زده فقط نگاه می‌کند. بلند می‌شود مثل عروسک بی روحی پله ها را بالا می‌رود. وارد انباری می‌شود می­رود می‌نشید زیر میز. آینه شکسته هنوز توی دستش هست. گریه نمی کند. به خودش در آینه نگاه می‌کند. و می‌گوید :
مامان نیست، بابا نیست، خداهم نیست .نمی‌دونم کجاست؟ هر جا که هست حواسش به من نیست. هیچ کس نیست.
همانجا، همانجا در آینه جاگذاشتمش. آینه شکسته را  می‌پیچد توی روسری اکرم و می‌گذارد توی کمد. زیر لب می‌گوید :

-مرد ..
پنجره انباری را باز می‌کند و فریاد می‌زند.
- کمک کمک ،  اکرم مرد .
در کمد را باز می‌کنم. در روی لولا میچرخد و باصدا باز می‌شود. روسری اکرم آنجاست بازش می‌کنم. به آینه شکسته نگاه می‌کنم. پس اینجا ست؟ تار و غبارآلود است. اما می­بینمش سیزده ساله را پشت گرد و غبار. هنوز همانجا ست سالهات که هر آینه ای را نگاه می‌کنم می­بینمش. فقط اورا.
صدای رعد و برق می آید، باران تند تر می‌بارد. صدای قطره­های باران را که می­خورند به پنجره می­شنوم. انگار صدایمان می­کنند. من را پنج ساله را هشت ساله و ده ساله را و سیزده ساله را. می رویم سمت پشت بام. یکی می­شویم همه­مان دستانم را از پهلو باز می‌کنم، موهای سیاه بلندم را می‌دهم دست باد. دستانم را بالا و پایین می‌برم بابا کنار گوشم می‌گوید محیا وقت پرواز بابایک دو سه ...
دستی شانه ام را لمس می‌کند میترسم چشمانم را باز می‌کنم امید است.
-محیا خوبی ؟
نگاهش می‌کنم.
-امید پیداش کردم. پیداش کردم.
-کی رو؟ حالت خوبه؟ چی میگی ؟اینجا چیکار می‌کنی؟ تنها جایی که به فکرم نمی‌رسید اومده باشی، اینجا بود. داشتم از نگرانی می‌ مردم.
به اطاف نگاه می­کنم. می­گویم:
-خودم رو خودم رو
با تردید و آرام بغلم می­کند. نمی­ترسم دیگر. از دستش فرار نمی­کنم. می­گوید:
-داشتی چیکار می‌کردی می‌رقصیدی؟
-نه داشتم پرواز می‌کردم.
توی بغلش فشارم می­دهد. می­گوید:
-باشه، بیا بریم عزیزم بیا بریم.
مرا سوار ماشین می‌کند. به آینه ماشین نگاه می‌کنم.  این­بار به جای سیزده ساله، زنی با چشمهای عسلی خیس نگاهم می‌ کند. از آن شب اولین بار است که کسی جز سیزده ساله را در آینه می­بینم. امید دستم را می‌گیرد داری می­لرزی سردته؟ حتما هم چیزی نخوردی چیزی میخوای برات بگیرم. هان؟  

-آره می­خوام لاک می­خوام. لاک قرمز.