غمباد در جورابهای سفید پارزاین
درست کردن روزنامه دیواری تنهایی، اصلا کیف ندارد. مخصوصا این که خانم معلم روی خوش خطی و تمیزی روزنامه هم خیلی تاکید کرده. اگر محله قبلی مان بودیم می توانستم بروم خانه زهراخانم، و با مهناز باهم روزنامه درست میکردیم. مهناز خیلی خوش خط بود. توی همسایه های خانه قبلی مان فقط زهرا خانم خوب بود. مامان فقط خانه ی آنها می رفت و با زهرا خانم حرف میزد.
همسایه های محله قبلی خیلی فضول بودند و به قول داداش مجید خاله زنک بودند و به همه چی زندگی آدم کار داشتند. تازه اینکه همش پشت سر آبجی مرضی حرف می زدند و مسخره اش میکردند. حالا هم که آمدیم محله جدید مامان اصلا دوست ندارد با همسایه ها حرف بزنیم. همین چند روز پیش همسایه روبرو برایمان یک کاسه آش آورده بود. اما وقتی ظرفش خالی شد مامان نگذاشت ظرفش را من ببرم که با دخترش هم دوست شوم. خودش ظرف را برد. خانم معلم گفته اگر روزنامه دیواری را خوب درست کنیم، روی دیوار راهرو مدرسه می زنند. بیشتر دیوار را روزنامه دیواری کلاس پنجمی ها پر کرده. از کلاس پنجمی ها خوشم نمی آید مثل پری خانم صاحبخانه قبلی مان خیلی افاده ای هستند. فکر می کنند چون توی مدرسه از همه بزرگترند خیلی سرشان می شود. پری خانم هم همین شکلی بود فکر میکرد چون شوهرش توی کارخانه ای که داداش مجید کار میکند سرکارگر است خیلی آدم مهمی است. همین آخرین باری هم که برای آبجی خواستگار آمده بود پری خانم توی کوچه جلویشان را گرفته بود و نمی دانم بهشان چی گفته بود که زنگ زدند و کلی پشت تلفن با مامان حرف زدند. حتما حرفهای بدی گفتند که مامان وقتی گوشی را گذاشت گریه کرد بعدشم آبجی مرضی حالش بد شد و دوباره غش کرد.
آبجی وقتی غش میکند.از دهنش کف سفید می آید. مامان عادت کرده به غش کردنهای آبجی. اما من هنوز می ترسم، فکر میکنم نکند آبجی دیگر بلند نشود و همان جا بمیرد. مامان بدو بدو سر آبجی را می گذارد روی پایش تا کف برنگردد توی دهنش. بعد زیر لب یک چیزهایی می خواند و فوت می کند توی صورت آبجی. وقتی چشمانش را بازمیکند من آن قرص نارنجی هایش را برایش می آورم که بخورد. اما داداش مجید اگر خانه باشد همش زیرلب فحش می دهد و غر غر میکند.
مامان بهش می گوید :اینقدر کفر نگو بچه. قسمت این دختر هم مریضی بوده دیگه. داداش اما عصبانی می رود بیرون تا سیگار بکشد.
من آبجی را خیلی دوست دارم. او خیلی مهربان است. همین زمستان قبل از پول خودش کاموا خرید و یک کلاه و شال گردن قشنگ برایم بافت. خیاطی و بافتنی آبجی خیلی خوب است اما مامان هیچ وقت اجازه نداده آبجی برای کسی خیاطی کند. مامان دوست ندارد زیاد با کسی رفت و آمد کند.حتی خانه خاله عصمت هم از آخرین باری که عروسی دخترخاله مرجان بود دیگر نرفتیم.
اینقدر که خاله عصمت زیرگوش مامان یک چیزهایی میگفت که چشمهای مامان پر آب می شد. آبجی هم سرش را می انداخت پایین و لبهایش را روی هم فشار میداد و باز دست وپایش خشک میشد و کف سفید از دهنش بیرون میزد.
آبجی اصلا مثل مرجان نیست که همش آرایش کند و آدامس بخورد. او حتی بدون آرایش هم از مرجان خوشگلتر است تازه خط ش هم خیلی خوب است. امروز هم اگر قرار نبود برایش خواستگار بیاید حتما می آمد و بهم توی درست کردن روزنامه دیواری کمک میکرد.
دیشب که این خواستگار جدید زنگ زد و قرار شد بیایند. دعوای بدی توی خانه شد. مامان و داداش همش بلند بلند حرف میزند. آبجی رفت توی زیرزمین که صدایشان را نشنود. اما من آمدم همین اتاق عقبی. می ترسیدم داداش باز بخواهد چیزی بشکند و مامان گریه اش بگیرد.
داداش میگفت: باید همون اول پشت گوشی بهشون بگی
مامان هی صدایش را می آورد پایین تر و میگفت: هنوز که نیومدند برا چی بگم؟ شاید اصلا همدیگه رو نپسندیدیم.
داداش باز داد زد: نه . تو میترسی اگه بگی حتی حاضر نشن بیان.
از دیشب که دعوا کردند داداش رفته و هنوز برنگشته. تا یک ساعت دیگر خواستگارها می آیند. با اینکه هنوز روزنامه دیواری را تمام نکردم اما اصلا حوصله اش را ندارم. دلم مثل وقتهایی که امتحان ریاضی دارم شور میزند. پیش خدا قول دادم اگر ایندفعه واقعا آبجی مرضی عروس شود. از پول توجیبی خودم تا یک هفته برای کلاسمان گچ بخرم.
بعضی چیزها مثل همین چسب اُهو همش می چسبند به آدم و نمی شود از دستش فرار کرد. پارسال که رفته بودیم خانه خاله عصمت و قرار بود باهم برویم بازار. مرجان، آبجی را مسخره کرد و بهش گفت:مرضی چرا مثل پیرزنها جوراب کلفت پات میکنی. همچینم چادرتو می پیچونی دور خودت که هر کی ندونه فکر میکنه چه تحفه ای هستی!
من آن موقع هنوز کلاس دومی بودم ولی خوب فهمیدم که آبجی خیلی ناراحت شد. اما چیزی نگفت ولی به جایش من به مرجان گفتم: آبجی مرضی لا اقل مثل بعضی ها گامبو و چاقالو نیست.
مرجان قرمز شد و گفت: شما دو تایی پیر دختر میشین. تو بخاطر زبون تیزت، مرضی هم بخاطر مرض توی جونش.
همین حرف مرجان از پارسال تا الان مثل چسب اُهو چسبیده یک جایی توی کله ام و هر وقت قرار است برای آبجی خواستگار بیاید، کش می کشد به همه چیز و دیگر هیچ کاری نمی توانم بکنم. الان هم دوست دارم همه ی مداد رنگی ها و ماژیکها، کاغذرنگی ها را جمع کنم و بروم اتاق مهمان و ببینم آبجی مرضی چی پوشیده. اما مامان گفته تا موقعی که مهمانها بیایند و بروند حق ندارم از اتاق بیرون بروم.
با شنیدن صدای در بدو بدو می روم کنار پنجره تا خواستگارها را ببینم. دو تا خانم چادری با یک پسر قد بلند و لاغر که من را یاد ماکارونی رشته ای می اندازد آنقدر که سیخ است. چشمش می چرخد سمت پنجره و من سریع خودم را پشت پرده قایم میکنم.
حس وقتهایی را دارم که خانم ناظم قرار است سر صف شاگرد ممتازها را صدا بزند و بهشان جایزه بدهد. اما من هنوز نمی دانم که جزوء شاگرد ممتازها هستم یا نه؟
چند تا گل نارنجی و قرمز روی روزنامه دیواری نقاشی میکنم یاد لباس قرمز آبجی مرضی می افتم که مامان از اقدس خانمِ قسطی برایش خریده. خیلی به آبجی می آید. حتما امروز هم همان لباسش را پوشیده و خیلی خوشگل شده. صدای یکی از آن خانمها را از اتاق مهمان می شنوم. مثل صدای معلم ریاضیم است که وقتی سوالی را درست حل میکنم تشویقم میکند. آن خانم هم دارد از آبجی تعریف میکند.
خواستگارها که می روند مامان مثل مورچه های گوشه ی دیوار حیاط که همش با عجله از این طرف به آنطرف می روند، توی خانه می رود و می آید و یکریز حرف می زد و به آبجی می گوید: پسرِ چقدر رشید بود! شغلشم خوبه مادر، اوستای گچ کاره کلی هم وضعش خوب میشه ایشالله.
من همانطور که داشتم حاشیه روزنامه دیواری را گلهای ریز میکشیدم گفتم: مامان آبجی خیلی خوشگلتره از پسره ها!. شکل ماکارونی رشته ای بود پسره.
آبجی مرضی خندید و ماژیکها را از دستم گرفت تا آنطرف مقوا حاشیه بکشد اما مامان لبش را گاز گرفت و گفت: دختره سرتق کی از تو نظر خواست. حتما باز فضولی کردی رفتی پشت پنجره. چشم سفید.
بعد هم رفت آشپزخانه تا برای داداش مجید تاس کباب درست کند و شب که آمد از دلش در بیاورد.
به آبجی گفتم: دوست داری عروسی کنی؟
سرش را از روی گلها بلند نکرد و گفت: همه دخترها باید یه روزی عروسی کنند.
گفتم: نمی ترسی؟
ماژیک مشکی را برداشت تا یک بسم الله بزرگ بالای روزنامه دیواری بنویسد: از چی؟
خواستم بگویم از این که داماد بفهمد بعضی وقتها یکدفعه کف از دهنت بیرون می آید. اما نگفتم به جاش گفتم: از مردها نمی ترسی. من اصلا مردها رو دوست ندارم. یعنی به جز داداش مجید و جعفر آقا فراش مدرسه امان و شوهر دخترخاله مرجان هیچ مرد دیگه ای رو دوست ندارم.
آبجی اخم کرد و گفت: شوهر مرجان رو دیگه چرا دوست داری؟
گفتم: چون خیلی با ادب و مهربونه. چندباری هم که خونه ی خاله بودیم برام نمونه سوال ریاضی نوشته. تازه یه بار بهم گفت تو و آبجیت خیلی دخترهای خانومی هستین.
داشت تشدید الله را میگذاشت که گفت: من از این می ترسم که غش کنم راضیه. همیشه از خدا خواستم وقتهای مهم وحساس کمکم کنه که غش نکنم.
مداد رنگی ها را گذاشتم داخل جعبه و گفتم: خب چرا یک چیز بهتر از خدا نمیخوای؟
آبجی چشمهایش را چرخاند روی ماژیکها و رنگ سبز را برداشت و گفت: تو فکر میکنی چی از خدا بخوام بهتره؟
گفتم: ازش بخواه که هیچ وقت غش نکنی.
گفت: این چیز خیلی بزرگی نیست؟
مثل وقتهایی که خانم معلم ازم سوال اجتماعی می پرسد و من تند تند و مطمئن جواب می دهم، گفتم: نه
آبجی لبخند می زند، من هم لبخند می زنم و نگاه میکنم به روزنامه دیواری ام که حالا کامل شده است. بهار را یک طرف روزنامه دیواری کشیدم و دو تا شعر در مورد فصل بهار نوشتم. فکر میکنم همه قشنگی روزنامه دیواری ام به تنگ ماهی هست که آبجی مرضی گوشه ی سمت چپ روزنامه نقاشی کرده و دو تا ماهی خوشحال دارند توی تنگ شنا می کنند.
***
امروز توی حیاط مدرسه محدثه بهم گفت که برویم از بوفه کیک کشمشی بخریم اما من نباید پولهایم را خرج میکردم. به جاش ساندویچ کوکو سبزی که مامان برایم گذاشته بود خوردم. خیلی هم خوشمزه بود، مخصوصا که آدم همش موقع خوردن ساندویچ به این فکر کند که تا چندروز دیگر می شود خواهر عروس.
از مدرسه که برگشتم مامان و آبجی رفته بودند خرید. دختر همسایه روبرو که دید پشت در خانه ماندم رفت از مامانش دو تا سیب گرفت و آورد دم در خوردیم. با هم دوست شدیم. پیش خودم فکر کردم آبجی مرضی که عروس شود و برود خانمِ آقا اسماعیل شود دیگر من خیلی تنها میشوم و باید یک دوست صمیمی برای خودم داشته باشم. آقا اسماعیل درست است که لاغر و دراز است و وقتی حرف میزد زبانش لای دندانهایش گیر میکند اما در عوض مرد خوبی است و سه باری که آمدند خانه ما، برایم مجسمه های گچی آورده و همش هم به آبجی می گوید "مرضیه خانوم". به دختر همسایه می گویم که قرار است آخرهفته خانه ما عروس باشد و من می شوم خواهر عروس. بهش می گویم اگر دوست دارد او هم میتواند بیاید و تا موقع عروسی باهم دیگر نقل های رنگی را از روی سر عروس و داماد جمع کنیم. دختر خیلی خوبی است و زود باهم دوست شدیم. آنقدر صمیمی شدیم که هر دو رازهایمان را بهم گفتیم. قرار گذاشتیم از فردا هر وقت درسمان تمام شد از مادرهایمان اجازه بگیریم وجلوی در خانه معلم بازی کنیم.
آبجی و مامان که برگشتند برایم یک لباس لب توری سبز آبی خریده بودند که سه طبقه دامن پف پفی داشت. اینقدر خوشحال بودم که دوبار باهش توی خانه رقصیدم. صدای آهنگ زیاد بود و مامان که داشت با داداش مجید تلفنی حرف می زد دعوایم کرد.
داداش از آن روز که از خانه رفت هنوز برنگشته. به مامان گفته رفته شهرستان کار کند. مامان هم هر وقت داداش زنگ زده کلی باهش صحبت کرده تا راضی اش کند برای مراسم عقد کنان آبجی مرضی خودش را برساند. او هم گفته اگر برای مراسم نیاید حتما قبلش می آید و می رود درباره ی پسره تحقیق میکند. داداش مجید آقا اسماعیل را پسره صدا می زند. با اینکه ندیدش اما انگار اصلا ازش خوشش نمی آید.
آبجی از آن روز دیگر غش نکرده اما مامان همش می ترسد که نکند یکدفعه غش کند و بعد دیگر آقا اسماعیل نخواهد شوهرش شود. منم وقتی یاد این راز می افتم مثل موقعهایی می شوم که محدثه سر امتحان علوم همش با مداد می زند به پشتم و میخواهد که برگه ی جوابم را بالا بگیرم. و من نمی دانم باید چکار کنم از یک طرف اگر برگه ی جواب را نشانش دهم خانم معلم نمره ام را صفر می دهد و اگر جواب را بهش نگویم باهم قهر میکند. منم مجبور میشوم هر دفعه کلی دروغ به محدثه بگویم تا حرفم را باور کند. برای همین حال مامان را می فهمم و بهش قول دادم نگذارم آقا اسماعیل و خانوادش چیزی از رازمان بفهمند. حتی آن روز که آقا اسماعیل با خواهرش آمده بود تا با آبجی و مامان بروند آزمایش. من بدو بدو رفتم و قوطی قرص نارنجی ها را از روی طاقچه برداشتم.
فردا قرار است آقا اسماعیل برود جواب آزمایش را بگیرد بعد با مادرش بیاید اینجا تا با خاله عصمت و مامان و آبجی بروند حلقه بخرند.
***
ظهر از مدرسه که برگشتم مادر آقا اسماعیل را دیدم که از خانه ی همسایه روبرو آمد بیرون و تا من را دید چادرش را کشید توی صورتش. من سلامش کردم اما جوابم را نداد انگار کوچه ی ما هیولا داشته باشد تا سر کوچه ی چراغچی دوید. به مامان چیزی نگفتم وگرنه دعوایم میکرد که چرا خبرش نکردم تا برود حاجیه خانم را تعارف خانه کند و تحویلش بگیرد.
عصر خاله عصمت آمد، آبجی مرضی و مامان حاضر شدند. چای خوردند. آبجی همش توی اتاق راه رفت و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. بعد تلفن زنگ زد و مامان گوشی را که برداشت صداش لرزید. آبجی بدون اینکه کفش بپوشد روی پله های دومی حیاط گلوله شد. من جعبه ی گچ های رنگی را بغلم گرفتم و کنج حیاط، کنار مورچه هایی که عجله داشتند، نشستم.
صدای گریه ی مامان از توی اتاق می آید. از تلفن بدم می آید، دلم میخواهد همه ی آن مجسمه های گچی را روی گوشی تلفن بکوبم. جعبه گچهای را می گذارم روی مورچه ها. به آبجی مرضی نگاه میکنم، با اینکه نمی دانم غمباد چه شکلی است، جورابهای سفید پارازین آبجی را توی پایش شکل غمباد می بینم.
درست کردن روزنامه دیواری تنهایی، اصلا کیف ندارد. مخصوصا این که خانم معلم روی خوش خطی و تمیزی روزنامه هم خیلی تاکید کرده. اگر محله قبلی مان بودیم می توانستم بروم خانه زهراخانم، و با مهناز باهم روزنامه درست میکردیم. مهناز خیلی خوش خط بود. توی همسایه های خانه قبلی مان فقط زهرا خانم خوب بود. مامان فقط خانه ی آنها می رفت و با زهرا خانم حرف میزد.
همسایه های محله قبلی خیلی فضول بودند و به قول داداش مجید خاله زنک بودند و به همه چی زندگی آدم کار داشتند. تازه اینکه همش پشت سر آبجی مرضی حرف می زدند و مسخره اش میکردند. حالا هم که آمدیم محله جدید مامان اصلا دوست ندارد با همسایه ها حرف بزنیم. همین چند روز پیش همسایه روبرو برایمان یک کاسه آش آورده بود. اما وقتی ظرفش خالی شد مامان نگذاشت ظرفش را من ببرم که با دخترش هم دوست شوم. خودش ظرف را برد. خانم معلم گفته اگر روزنامه دیواری را خوب درست کنیم، روی دیوار راهرو مدرسه می زنند. بیشتر دیوار را روزنامه دیواری کلاس پنجمی ها پر کرده. از کلاس پنجمی ها خوشم نمی آید مثل پری خانم صاحبخانه قبلی مان خیلی افاده ای هستند. فکر می کنند چون توی مدرسه از همه بزرگترند خیلی سرشان می شود. پری خانم هم همین شکلی بود فکر میکرد چون شوهرش توی کارخانه ای که داداش مجید کار میکند سرکارگر است خیلی آدم مهمی است. همین آخرین باری هم که برای آبجی خواستگار آمده بود پری خانم توی کوچه جلویشان را گرفته بود و نمی دانم بهشان چی گفته بود که زنگ زدند و کلی پشت تلفن با مامان حرف زدند. حتما حرفهای بدی گفتند که مامان وقتی گوشی را گذاشت گریه کرد بعدشم آبجی مرضی حالش بد شد و دوباره غش کرد.
آبجی وقتی غش میکند.از دهنش کف سفید می آید. مامان عادت کرده به غش کردنهای آبجی. اما من هنوز می ترسم، فکر میکنم نکند آبجی دیگر بلند نشود و همان جا بمیرد. مامان بدو بدو سر آبجی را می گذارد روی پایش تا کف برنگردد توی دهنش. بعد زیر لب یک چیزهایی می خواند و فوت می کند توی صورت آبجی. وقتی چشمانش را بازمیکند من آن قرص نارنجی هایش را برایش می آورم که بخورد. اما داداش مجید اگر خانه باشد همش زیرلب فحش می دهد و غر غر میکند.
مامان بهش می گوید :اینقدر کفر نگو بچه. قسمت این دختر هم مریضی بوده دیگه. داداش اما عصبانی می رود بیرون تا سیگار بکشد.
من آبجی را خیلی دوست دارم. او خیلی مهربان است. همین زمستان قبل از پول خودش کاموا خرید و یک کلاه و شال گردن قشنگ برایم بافت. خیاطی و بافتنی آبجی خیلی خوب است اما مامان هیچ وقت اجازه نداده آبجی برای کسی خیاطی کند. مامان دوست ندارد زیاد با کسی رفت و آمد کند.حتی خانه خاله عصمت هم از آخرین باری که عروسی دخترخاله مرجان بود دیگر نرفتیم.
اینقدر که خاله عصمت زیرگوش مامان یک چیزهایی میگفت که چشمهای مامان پر آب می شد. آبجی هم سرش را می انداخت پایین و لبهایش را روی هم فشار میداد و باز دست وپایش خشک میشد و کف سفید از دهنش بیرون میزد.
آبجی اصلا مثل مرجان نیست که همش آرایش کند و آدامس بخورد. او حتی بدون آرایش هم از مرجان خوشگلتر است تازه خط ش هم خیلی خوب است. امروز هم اگر قرار نبود برایش خواستگار بیاید حتما می آمد و بهم توی درست کردن روزنامه دیواری کمک میکرد.
دیشب که این خواستگار جدید زنگ زد و قرار شد بیایند. دعوای بدی توی خانه شد. مامان و داداش همش بلند بلند حرف میزند. آبجی رفت توی زیرزمین که صدایشان را نشنود. اما من آمدم همین اتاق عقبی. می ترسیدم داداش باز بخواهد چیزی بشکند و مامان گریه اش بگیرد.
داداش میگفت: باید همون اول پشت گوشی بهشون بگی
مامان هی صدایش را می آورد پایین تر و میگفت: هنوز که نیومدند برا چی بگم؟ شاید اصلا همدیگه رو نپسندیدیم.
داداش باز داد زد: نه . تو میترسی اگه بگی حتی حاضر نشن بیان.
از دیشب که دعوا کردند داداش رفته و هنوز برنگشته. تا یک ساعت دیگر خواستگارها می آیند. با اینکه هنوز روزنامه دیواری را تمام نکردم اما اصلا حوصله اش را ندارم. دلم مثل وقتهایی که امتحان ریاضی دارم شور میزند. پیش خدا قول دادم اگر ایندفعه واقعا آبجی مرضی عروس شود. از پول توجیبی خودم تا یک هفته برای کلاسمان گچ بخرم.
بعضی چیزها مثل همین چسب اُهو همش می چسبند به آدم و نمی شود از دستش فرار کرد. پارسال که رفته بودیم خانه خاله عصمت و قرار بود باهم برویم بازار. مرجان، آبجی را مسخره کرد و بهش گفت:مرضی چرا مثل پیرزنها جوراب کلفت پات میکنی. همچینم چادرتو می پیچونی دور خودت که هر کی ندونه فکر میکنه چه تحفه ای هستی!
من آن موقع هنوز کلاس دومی بودم ولی خوب فهمیدم که آبجی خیلی ناراحت شد. اما چیزی نگفت ولی به جایش من به مرجان گفتم: آبجی مرضی لا اقل مثل بعضی ها گامبو و چاقالو نیست.
مرجان قرمز شد و گفت: شما دو تایی پیر دختر میشین. تو بخاطر زبون تیزت، مرضی هم بخاطر مرض توی جونش.
همین حرف مرجان از پارسال تا الان مثل چسب اُهو چسبیده یک جایی توی کله ام و هر وقت قرار است برای آبجی خواستگار بیاید، کش می کشد به همه چیز و دیگر هیچ کاری نمی توانم بکنم. الان هم دوست دارم همه ی مداد رنگی ها و ماژیکها، کاغذرنگی ها را جمع کنم و بروم اتاق مهمان و ببینم آبجی مرضی چی پوشیده. اما مامان گفته تا موقعی که مهمانها بیایند و بروند حق ندارم از اتاق بیرون بروم.
با شنیدن صدای در بدو بدو می روم کنار پنجره تا خواستگارها را ببینم. دو تا خانم چادری با یک پسر قد بلند و لاغر که من را یاد ماکارونی رشته ای می اندازد آنقدر که سیخ است. چشمش می چرخد سمت پنجره و من سریع خودم را پشت پرده قایم میکنم.
حس وقتهایی را دارم که خانم ناظم قرار است سر صف شاگرد ممتازها را صدا بزند و بهشان جایزه بدهد. اما من هنوز نمی دانم که جزوء شاگرد ممتازها هستم یا نه؟
چند تا گل نارنجی و قرمز روی روزنامه دیواری نقاشی میکنم یاد لباس قرمز آبجی مرضی می افتم که مامان از اقدس خانمِ قسطی برایش خریده. خیلی به آبجی می آید. حتما امروز هم همان لباسش را پوشیده و خیلی خوشگل شده. صدای یکی از آن خانمها را از اتاق مهمان می شنوم. مثل صدای معلم ریاضیم است که وقتی سوالی را درست حل میکنم تشویقم میکند. آن خانم هم دارد از آبجی تعریف میکند.
خواستگارها که می روند مامان مثل مورچه های گوشه ی دیوار حیاط که همش با عجله از این طرف به آنطرف می روند، توی خانه می رود و می آید و یکریز حرف می زد و به آبجی می گوید: پسرِ چقدر رشید بود! شغلشم خوبه مادر، اوستای گچ کاره کلی هم وضعش خوب میشه ایشالله.
من همانطور که داشتم حاشیه روزنامه دیواری را گلهای ریز میکشیدم گفتم: مامان آبجی خیلی خوشگلتره از پسره ها!. شکل ماکارونی رشته ای بود پسره.
آبجی مرضی خندید و ماژیکها را از دستم گرفت تا آنطرف مقوا حاشیه بکشد اما مامان لبش را گاز گرفت و گفت: دختره سرتق کی از تو نظر خواست. حتما باز فضولی کردی رفتی پشت پنجره. چشم سفید.
بعد هم رفت آشپزخانه تا برای داداش مجید تاس کباب درست کند و شب که آمد از دلش در بیاورد.
به آبجی گفتم: دوست داری عروسی کنی؟
سرش را از روی گلها بلند نکرد و گفت: همه دخترها باید یه روزی عروسی کنند.
گفتم: نمی ترسی؟
ماژیک مشکی را برداشت تا یک بسم الله بزرگ بالای روزنامه دیواری بنویسد: از چی؟
خواستم بگویم از این که داماد بفهمد بعضی وقتها یکدفعه کف از دهنت بیرون می آید. اما نگفتم به جاش گفتم: از مردها نمی ترسی. من اصلا مردها رو دوست ندارم. یعنی به جز داداش مجید و جعفر آقا فراش مدرسه امان و شوهر دخترخاله مرجان هیچ مرد دیگه ای رو دوست ندارم.
آبجی اخم کرد و گفت: شوهر مرجان رو دیگه چرا دوست داری؟
گفتم: چون خیلی با ادب و مهربونه. چندباری هم که خونه ی خاله بودیم برام نمونه سوال ریاضی نوشته. تازه یه بار بهم گفت تو و آبجیت خیلی دخترهای خانومی هستین.
داشت تشدید الله را میگذاشت که گفت: من از این می ترسم که غش کنم راضیه. همیشه از خدا خواستم وقتهای مهم وحساس کمکم کنه که غش نکنم.
مداد رنگی ها را گذاشتم داخل جعبه و گفتم: خب چرا یک چیز بهتر از خدا نمیخوای؟
آبجی چشمهایش را چرخاند روی ماژیکها و رنگ سبز را برداشت و گفت: تو فکر میکنی چی از خدا بخوام بهتره؟
گفتم: ازش بخواه که هیچ وقت غش نکنی.
گفت: این چیز خیلی بزرگی نیست؟
مثل وقتهایی که خانم معلم ازم سوال اجتماعی می پرسد و من تند تند و مطمئن جواب می دهم، گفتم: نه
آبجی لبخند می زند، من هم لبخند می زنم و نگاه میکنم به روزنامه دیواری ام که حالا کامل شده است. بهار را یک طرف روزنامه دیواری کشیدم و دو تا شعر در مورد فصل بهار نوشتم. فکر میکنم همه قشنگی روزنامه دیواری ام به تنگ ماهی هست که آبجی مرضی گوشه ی سمت چپ روزنامه نقاشی کرده و دو تا ماهی خوشحال دارند توی تنگ شنا می کنند.
***
امروز توی حیاط مدرسه محدثه بهم گفت که برویم از بوفه کیک کشمشی بخریم اما من نباید پولهایم را خرج میکردم. به جاش ساندویچ کوکو سبزی که مامان برایم گذاشته بود خوردم. خیلی هم خوشمزه بود، مخصوصا که آدم همش موقع خوردن ساندویچ به این فکر کند که تا چندروز دیگر می شود خواهر عروس.
از مدرسه که برگشتم مامان و آبجی رفته بودند خرید. دختر همسایه روبرو که دید پشت در خانه ماندم رفت از مامانش دو تا سیب گرفت و آورد دم در خوردیم. با هم دوست شدیم. پیش خودم فکر کردم آبجی مرضی که عروس شود و برود خانمِ آقا اسماعیل شود دیگر من خیلی تنها میشوم و باید یک دوست صمیمی برای خودم داشته باشم. آقا اسماعیل درست است که لاغر و دراز است و وقتی حرف میزد زبانش لای دندانهایش گیر میکند اما در عوض مرد خوبی است و سه باری که آمدند خانه ما، برایم مجسمه های گچی آورده و همش هم به آبجی می گوید "مرضیه خانوم". به دختر همسایه می گویم که قرار است آخرهفته خانه ما عروس باشد و من می شوم خواهر عروس. بهش می گویم اگر دوست دارد او هم میتواند بیاید و تا موقع عروسی باهم دیگر نقل های رنگی را از روی سر عروس و داماد جمع کنیم. دختر خیلی خوبی است و زود باهم دوست شدیم. آنقدر صمیمی شدیم که هر دو رازهایمان را بهم گفتیم. قرار گذاشتیم از فردا هر وقت درسمان تمام شد از مادرهایمان اجازه بگیریم وجلوی در خانه معلم بازی کنیم.
آبجی و مامان که برگشتند برایم یک لباس لب توری سبز آبی خریده بودند که سه طبقه دامن پف پفی داشت. اینقدر خوشحال بودم که دوبار باهش توی خانه رقصیدم. صدای آهنگ زیاد بود و مامان که داشت با داداش مجید تلفنی حرف می زد دعوایم کرد.
داداش از آن روز که از خانه رفت هنوز برنگشته. به مامان گفته رفته شهرستان کار کند. مامان هم هر وقت داداش زنگ زده کلی باهش صحبت کرده تا راضی اش کند برای مراسم عقد کنان آبجی مرضی خودش را برساند. او هم گفته اگر برای مراسم نیاید حتما قبلش می آید و می رود درباره ی پسره تحقیق میکند. داداش مجید آقا اسماعیل را پسره صدا می زند. با اینکه ندیدش اما انگار اصلا ازش خوشش نمی آید.
آبجی از آن روز دیگر غش نکرده اما مامان همش می ترسد که نکند یکدفعه غش کند و بعد دیگر آقا اسماعیل نخواهد شوهرش شود. منم وقتی یاد این راز می افتم مثل موقعهایی می شوم که محدثه سر امتحان علوم همش با مداد می زند به پشتم و میخواهد که برگه ی جوابم را بالا بگیرم. و من نمی دانم باید چکار کنم از یک طرف اگر برگه ی جواب را نشانش دهم خانم معلم نمره ام را صفر می دهد و اگر جواب را بهش نگویم باهم قهر میکند. منم مجبور میشوم هر دفعه کلی دروغ به محدثه بگویم تا حرفم را باور کند. برای همین حال مامان را می فهمم و بهش قول دادم نگذارم آقا اسماعیل و خانوادش چیزی از رازمان بفهمند. حتی آن روز که آقا اسماعیل با خواهرش آمده بود تا با آبجی و مامان بروند آزمایش. من بدو بدو رفتم و قوطی قرص نارنجی ها را از روی طاقچه برداشتم.
فردا قرار است آقا اسماعیل برود جواب آزمایش را بگیرد بعد با مادرش بیاید اینجا تا با خاله عصمت و مامان و آبجی بروند حلقه بخرند.
***
ظهر از مدرسه که برگشتم مادر آقا اسماعیل را دیدم که از خانه ی همسایه روبرو آمد بیرون و تا من را دید چادرش را کشید توی صورتش. من سلامش کردم اما جوابم را نداد انگار کوچه ی ما هیولا داشته باشد تا سر کوچه ی چراغچی دوید. به مامان چیزی نگفتم وگرنه دعوایم میکرد که چرا خبرش نکردم تا برود حاجیه خانم را تعارف خانه کند و تحویلش بگیرد.
عصر خاله عصمت آمد، آبجی مرضی و مامان حاضر شدند. چای خوردند. آبجی همش توی اتاق راه رفت و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. بعد تلفن زنگ زد و مامان گوشی را که برداشت صداش لرزید. آبجی بدون اینکه کفش بپوشد روی پله های دومی حیاط گلوله شد. من جعبه ی گچ های رنگی را بغلم گرفتم و کنج حیاط، کنار مورچه هایی که عجله داشتند، نشستم.
صدای گریه ی مامان از توی اتاق می آید. از تلفن بدم می آید، دلم میخواهد همه ی آن مجسمه های گچی را روی گوشی تلفن بکوبم. جعبه گچهای را می گذارم روی مورچه ها. به آبجی مرضی نگاه میکنم، با اینکه نمی دانم غمباد چه شکلی است، جورابهای سفید پارازین آبجی را توی پایش شکل غمباد می بینم.