جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

خرباران

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

 

روی تپه ی بلند روستا نشسته ایم. چو افتاده عراق میخواهد توی شهرها شیمیایی بزند. نمیدانیم چه قدر اینجا می مانیم. رادیو عراق، هی خط و نشان می کشد. پدرم سیگاری آتش میزند: « والله، بکشد شیر، ببخشد شیر! باز اگر آمریکا می گشتمان، یک چیزی؛ آخر عراق چه قابلی دارد؟! مردم را برق می گیرد، ما را چراغ موشی! » آقا خسرو، شوهر عمه ام میخندد. کلی نجف، پدرش، بزخند میزند: « آمریکا هم درخت کلفتی نیست! عراق هم ناغافلگیرمان کرد، وگرنه الان توی بغداد بودیم.» پدرم اخم می کند و رو برمی گرداند. زیر لبی می گوید: « این گوز ناغافل هم شده کارشناس برای ما! » آه می کشد و با غم، چشم میدوزد به افق.

خواب ام نمی برد. بدنام میخارد. مادرم هم آن طرف تر وول میخورد. زیر نور کم رنگ مهتاب به پدرم نگاه می کنم که خودش را می کشد و فحش می دهد. خروسی بدصدا، بزی مضحک و گاوی صدا کلفت، نوبتی می خوانند. سگ توی حیاط هم بی توقف، واق واق می کند. بیشتر از ماندن دزد و روباه، خواب ما را می پراند.

پدرم می نشیند: « این خسته نشد،این قدر چق زد؟... وجدانن،تره به تخم اش می برد،سگ به صاحب۔

اش! بر پدرتان لعنت! چه طور آواره ی بر و بیابان شدیم؟! خانه نداشتیم؟! زندگی نداشتیم؟!»

مادر خمیازه می کشد. خواهر و برادرم بیهوشاند؛ بس

که دنبال دودومه دویده اند. المعجم شان،فعلن

گوسفند ندارد.

اکربلایی

می گویم: « اینها خواب ندارند؟!» پدرم می گوید: « دستور دارند عاص مان بیاورند. کش کش،مار شه،

مهمان په روژ، دو روژ خووشه .»

مادرم رمق ندارد: « امروز فردا شپش هم عمل می آوریم! »

می گویم: « این اتاق، بوی گوسفند میدهد!» |

پدرم می گوید: « شاید طويله بوده. از ما بدبخت تر که پیدا نکرده اند!»

به تیرهای چوبی سیا؛ سقف نگاه می کند: « عقرب دارد قد لنگه کلاش ؟! گوچان به دست، عینکی»

میخندم. خودش هم می خندد. وقتی معرکه می گیرد، برای خودش كیف می کند.

مادرم می گوید: « فردا با تاید بیفتیم جان اینجا، و گرنه فیتوس می گیریم!»

پدرم می گوید: « تیفوس! تاید، هیچ گهی نمی خورد. باید بمباران شیمیایی بشود! فقط و فراغت!»

مادرم می گوید: « بخواب روله. بخواب تا فردا فکری بکنیم.»

چشمها را می بندم و زور میزنم بخوابم، اما به قول پدرم، ای ترررر!

چه چشم های خوشگل و گیرایی. شبیه چشم های افی است. دختر دایی مادرم که زن تاجر پیری شده که از خدا فقط یک دانگ کم دارد. افسانه است؛ می گویند افي. همیشه یاد افعی می افتم. مادرم می گوید« حفیه باید آب بریزد دست افی!» پدرم وقتی با شوهر خاله ام می نشیند، محال است از افی چیزی نگویند.

کیش کیش، مرغ سیاه! مهمان، یک روز، دو روز عزیز است.

حالا افي معصوم و ساکتی مقابلم ایستاده که دهن می جنباند و نگاهام می کند؛ با چشم های گیج و ویج. خاکستری یک دست است. با احتیاط و ترس، ماچش می کنم. خمار نگاه می کند. کلی نجف می آید تو

« خوب با هم رفیق شده اید!»

- « خیلی خوشگل است عمو!»

- « مخلوق بی آزار خداست. اذیت اش نکنی ها!»

- « عاشقشام»

یک جوری نگاهام می کند. از آن لبخندها می زند و می رود.

با هیجان از افی می گویم و خوشگلیاش.

پدرم میخندد: «روله، تو چرا همه اش با سگ و سوتی میگردی؟! یک روز گربه، یک روز سگ، یک روز خر! »

-« خیلی شیرین است!»

وقتی می گویم اسمش را افی گذاشته ام، نگاهم می کند: « یادم بینداز ببینمش.»

غروب سرخ و نارنجي افق را نشانش میدهم: « آنجا خانه ی ماست. جنگ تمام شد، می برمت. باید همه ببیندت. مخصوصا افي. ببینم می فهمد هم شکل اید؟»

فقط نگاهم می کند. ماچش می کنم: « نبودی، دق می کردم. کرمانشاه اش هم کوچک است؛ چه رسد به اینجا. ولی با تو تحمل می کنم، حتا کک و شپش و عقرب کهنه ها و این سگ های پاچه گیرش را. »

قهقهه می زنند، لاابالی و احمقانه. سه چهار تا از پسرهای روستا هستند. سوژه گیر آورده اند. تو هی بگو پرین با پالیکار حرف میزد، سندباد با شیلا و تن تن با میلو، اینها چه می فهمند؟! دو نفری از تپه پایین می رویم. پسرها کر و کر می خندند. توی آن شان نخود دیده اند.

پدرم از افی خوشش آمده. نمیدانم برای افي بودنش یا شبیه افي بودنش. رفته شهر خرت و پرت بخرد که زنگوله - ی قشنگی دیده و آورده. مسیرنگ، با نوشته های نمیدانم چینی یا ژاپنی؛ قدری در و پنجره و چنگک منگک. می اندازمش گردن افي. خیلی بهش می آید.

آمده ایم باغ عمو نجف. باد سرد از لای درختها به صورت مان می خورد.

پدر ذوق می کند: « کولر خداست! به به!»

از شاخه ها سنجد می خورم. پدرم می گوید: « کم بخور. آن ات می شود سنگ.»

چه قدر سنجد. ياد نوروز می افتم. هفت سین، خانه، کوچه، محله، عیدی... انگار خواب خوشی بوده که دیگر نمی۔ بینم. هوا را می فرستم توی ریه هام. سردم می شود. رو به پاییزیم. دست می برم توی جوی آب. یخ است. لرز و ذوق، با هم می آیند سراغم.

پدرم مشتی آب به صورتش می زند: « تیغ است لامصب!»

جرعه ای می نوشد: « سرگل انگور، می شود نصیب چغل ؟ حیف این آب نیست که آن عقرب کهنه بخورد؟! »

عال

با افي توی جادهی پشت روستاییم که می خورد به باغها. زنگوله اش صدای قشنگی می دهد. به گمانم خوشش آمده. جلوتر،سه پسر نوزده بیست ساله،الاغی را انداخته اند جلو و سه قدم را یک قدم می روند. متوجه ام می شوند. می ایستند. دوتای دیگر را نمی شناسم،ولی صاحب الاغ را چرا۔

میخندد: «تو همان خرباز شهری هستی؟»

به آن دو نفر می گوید: «همشهری تان است. با خرش مینشیند حرف زدن. عین دو تا برادر!»

میخندند. یکی از دو هم شهری، دستی به سر و صورت افی میکشد:

« چه گری عزیزی! »

زنگوله اش را تکان می دهد: « بوق بنزی ات را بروم!... خیلی جمع و جور و خنج و منج است. این را ببریم؟»

صاحب الاغ جدی می شود: « خشتک مان را ندهید دست نجف! به همین راضی باشید!»

راه می افتند. دو نفرشان می روند توی باغ. سومی می ایستد و اطراف را می پاید.

ژاپنی شده ام؛ فقط از یک ور. دیشب از درد، تا صبح نخوابیدم. تمام روز، مثل سگ پاسوخته اشک ریختم و از این سر اتاق، زدم به آن سر. فشار، مشت، سیخ داغ، نشاسته، روغن ترمز، سیر، خمیر دندان، سنجاق، قرص... بیخود.

غروب شده. بهترم. همه رفته اند سفرهی نذر. توی آیینه به خودم نگاه می کنم. پیرتر و ژاپنی تر شده ام. گیج خوابم.

پدر، سرم را می بوسد: « دشمنت درد بکشد روله! فردا میبرمت شهر. »

می فهمد خوابم گرفته. بالشی بالای اتاق می اندازد: « بگویم افی بیاید پیشت؟ »

نه حوصله ی خنده دارم، نه افي.

کره الاغ، کره

میخندد: « آن یکی افی چه؟»

برای کج خلقی ام آه می کشد: « حالا گذاشته اند توی سینی؛ بخواب روله! لایقت همان خر و خرس است! من هم

گند پسند بودم. توی همه چیز! شانس مان است!»

دراز می کشم. آقا خسرو می آید تو. حوصلهی حرف زدن ندارم. خودم را میزنم به خواب.

می گوید: « بهتر است؟» |

پدرم می گوید: « شیرهای ما هم این است! روزی دو قوری چای می خورد. هی کتاب داستان می خواند و هی چای می خورد. با كیلو کیلو قند.»

آقا خسرو می خندد: « از درو می آید یا از سر کوره؟»

پدرم می گوید: «یارو یک ساعت پسرش را نصیحت کرد. آخرش گفت، شنیدی چه گفتم؟ گفت: تا تو داشتی حرف میزدی، پنجاه تا زنبور روی گن خرمان شماردم! ولش کن. کتابی که گفتی، این است؟ »

آقا خسرو می گوید: « روده به دلت نمی گذارد! بخوانم؟»

پدرم ذوق زده است: « دمت گرم! بخوان!» فندک میزند و بوی زر می پیچد توی دماغم.

آقا خسرو، لطيفه ای می خواند دربارهی یک زن و شوهر و مردی به نام محمد خیاط. بی ادبانه است. پدرم آن قدر میخندد که سرفه اش می گیرد. یک تکه خلط سینه اش می پرد روی شلوار آقا خسرو. خنده ام گرفته. پدرم هی عذرخواهی می کند.

شوق مستمع، آقا خسرو را سر ذوق آورده: « فدای سرت! این را گوش کن!»

بعدی، حکایت پسر کوچکی است که پدرش را حین کار بی ادبی با خرشان می بیند .... بقیه اش را نمی شنوم. پدرم غش غش می خندد و من آن قدر دندان هایم را به هم میفشارم که اشکم در می آید. یاد آن سه نفر می افتم و الاغی

حابه

که به باغ می بردند. دود از سرم بلند می شود. بدنم گر گرفته. بلند می شوم و از اتاق میزنم بیرون. میدانم چطور نگاهم می کنند.

دردم با نوازش افی بهتر می شود. احساس می کنم پوزخندی را از من قایم می کند. شاید به ورم صورتم می خندد. دل دل می کنم معاینه اش کنم تا خیالم راحت شود؛ اما منصرف می شوم. من که از این کارها سر در نمی آورم! باید مراقبش باشم. همیشه فکر می کردم باید حواسم جمع خودم باشد... درد، نرفته، دنده عقب می گیرد.

خری جلو انداخته و پشت سرش راه افتاده؛ با لباس جبهه و ریش قندشکنی. نمی خورد خرلوان باشد. خوف می کنم. شکل یکی از مغول های سریال سربداران است. از کنار هم می گذریم. افي را ورانداز می کند. لبخندش، برادر لبخند عمو نجه است:

« بچه شهری، تو باید بنز سوار شوی، این چیست؟!»

می گویم: « سوارش نمیشوم که! »

لبخند میزند: « بارش می کنی؟»

می گویم: « جانی ندارد؛ بچه است. »

به دهانام اشاره می کند: « کیس بدی کرده! نشاسته بگذار رویش!»

می گویم: « فردا می روم دکتر»

می گوید: «سوارش نمی شوی؛ بار هم رویش نمی گذاری، پس حتمن شیرش را می دوشی؟!»

میخندم: « این خودش شیرخور است!»

بر وزن خیس،ورم

می گوید: « پس چه نفعی برای ات دارد؟!»

می گویم: « ما با هم دوست ایم. نفع یعنی چه؟!»

دستی به سر افی می کشد: « توی این دوره، آدم با آدم دوست نیست، چه رسد به حیوان؛ آن هم خرا!» می گویم: « هیچ کدام از دوستهام این قدر بامرام نبوده اند!»

« کفر نگو بچه جان. اشرف مخلوق را ول کرده ای، چسبیده ای به خر؟!»

حوصلهی جر و بحث ندارم. می گویم: «آره؛ ولی من دوست اش دارم.»

می گوید: « بهش عادت نکن. برای خودت می گویم.»

افی را می برم نزدیک قبرستان. خلوت است. علف های بهتری هم دارد. نرم نرم علف می خورد و گیج نگاهام می

کند.

می گویم: « دلبری نکن پدرسگ! گازت میگیرم ها!» دهن می جنباند.

یک کمپرسی خر! یا مهمان افي اند، یا آمده اند دنبال اش بروند صفا. مغول، کنار عمونجف و پدرم ایستاده.

می خندد: « حلال زاده اند! بفرما!»

پدرم پکر است. عمو نجف دستم را توی دستهای زبرش می گیرد. مهربان تر شده.

می گوید: « روله، دوست داری عراقی ها اینجا را بگیرند و همهی کس و کارمان را بکشند؟»

گیج شده ام. نوازشم می کند: « دوست داری شکست شان بدهیم و برگردی خانه تان؟»

این حرفها یعنی چه؟! من سر پیازم یا ته پیاز؟! من ريغوی شاشو، چه کارهی جنگم؟! الان است که از تعجب بگو...!

پدرم سیگار به دست، دراز کشیده و زل زده به سقف. همه ساکت اند. چشمه می ایستد، چشم من نه. پدرم زمزمه

می کند: « زبانم مو در آورد. گفتم بیا این پول، قبول نکرد! خواهش، تمنا، نه خير! فقط خودم را کوچک کردم!»

مادرم دلداری می دهد: « دوره ی آخر زمان است! این همه آدم را برده اید، کم تان است؟! آخر چه کاری از او برمی آید؟! راننده است؟! آشپز است؟! فرمانده است؟! ... لااله الا الله...»

احساس

خفگی می کنم. میزنم بیرون. عمونجف از توی حیاط می بیندم. سرش را پایین می اندازد و از خانه می زند

بیرون.

صدای گرفته ام را فقط خودم میشنوم: « پیرمرد بی معرفت! نامرد! »

فحش ها شبیه نواری هستند که توی ضبط صوت، جویده می شوند.

نزدیک قبرستان نشسته ام. ياد چریدن اش می افتم. نگاه معصومانه اش موقع خوردن علف، و آخرین نگاهش روی کمپرسی. سرک می کشید. نفهمیدم می خواهد مرا ببیند یا بفهمد اطرافش چه خبر است؟ کمپرسی راه افتاد و او منگ بود. اگر اشک قیمت داشت، سه روزه میشدم حاج آقا برابر رشیدی.

از خارش و بوی پهن و تنگي جا و غربت و هزار کوفت و زهر مار آوارگی نیست که خوابم نمی برد. از نور مزاحم ماه هم نیست. حتا صدای سگها هم اذیتم نمی کند. سفرکرده دارم. آشفته ام... چیزی مثل شهاب از سرم می گذرد. توی رختخواب، به سمت پدر می غلتم. زل زده به سقف.

آرام می گویم: « آقا، به افي هم مرخصی میدهند؟! »

جواب نمیدهد. می گویم: « آقا! میدهند یا نه؟»

جواب نمی دهد. نگران می شوم.

محکم تکانش میدهم: «آقا!»

از جا میپرد: « ها؟! ها؟! چه شده؟! »

نگران می شود: « دندانت درد می کند؟!»

می گویم: «نه. خواب بودی؟!»

می گوید: « نه. نگهبانی گنجهامان را میدادم. پرخه های من را نمیشنوی؟! آزار داری روله؟!»

می گویم: « به جان آقا، چشمهات باز بود. باز باز!»

می گوید: « خواب دیدی. بخواب. »

آهی می کشد و سر روی بالش می گذارد. دوباره سر برمی دارد:

« کاری داشتی بیدارم کردی؟»

می گویم: « به نظرت به افی هم مرخصی میدهند بیاید؟ مثل آدمها؟ »

چشمهاش یک کمپرسی سرزنش روی سرم خالی می کنند: « میدانی خواب کی را میدیدم؟!»

می گویم: « نه.»

می گوید: « افی!»

خوشحال می شوم: « توی جبهه؟ حال اش خوب بود؟ »

۱۰خر و پف

می گوید: « آن یکی افی را می گویم، خاک توی سر من برای پسرم! بچه های مردم، خواب دختر پادشاه می بینند، تو به فکر خر و خرسی! بخواب برادر! مریض میشوی! بخواب دینت را شکر»

بلند می شوم. خودم را می تکانم و از تپه می کنم. یک جا بند نمی شوم. مخصوصا جاهایی را که با افي بودهام، تحمل نمی کنم. خفگی،نصفه جانم می کند. میروم سمت باغها. خرلوان و دو مهمانش،گوسفندی چاق را می برند

توی باغ.

.. شش پلی اشک میریزم و میدوم. فحش میدهم و نعره می کشم. کلمات،تصویر می شوند و مثل میخ میروند توی سرم و شبیه فیلم از جلوی چشمهام می گذرند

« بیچاره ها وحشت کرده بودند. گیج بودند. می دویدند. فلفل ها هم کار خودشان را کرده بودند. یکی شان منفجر می شد، تیکه تیکه می شد، بقیه وحشت می کردند و می زدند به میدان و معبر.. وای! گوشت و دنده و دندان بود که می بارید. بعضی هاشان برمی گشتند عقب. رگبار می گرفتیم پیش پاشان. برمی گشتند و رممم! یک ساعته، معبر پاک پاک شد! همه جور بارانی دیدهام: شصت، نمه باران، دم اسبی، حتی باران خاک و خاکستر. دیده ام بمب زده توی محله، شلمان "هیجده و آب گرم کن قدى و آجر باریده، ولی ای دادا! این را هم نمیدانم چرا آوردم.»

صدای زنگوله را از پشت در اتاق میشنوم. در را هل میدهم و مثل دست خر میروم تو. دهنها باز است. زنگوله را می قاپم. زار میزنم و میزنم کوچه. سکوت پشت سر، مثل لحافی سنگین، افتاده روی خانه.

در و پنجره ها و چنگک منگکها کج و معوج شده اند و لایه ای خون خشک شده ی قهوه ای و سرخ، رویشان را پوشانده. تا جایی که دستم قوت دارد، پرتش می کنم سمت افق؛ جایی که ابرهای کیپ و پر، رنگ خون گرفته اند.

دلنگ! |

روی جاده ی خاکی، میدوم سمت شهر.

۱۱تیرآهن

فایل داستان خر باران