جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

تشنگی

امتیاز کاربران

ستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعالستاره غیر فعال
 

چه آفتاب داغ و جان‌داری! ریخته روی پاهایم و ذرّه ذرّه و نرم نرم دارد می‌رود توی تنم. بگذار برود. خودم را می‌سپرم به دستش تا سیرم کند. یک دفعه، کرختی تمام وجودم را می‌گیرد. حسش می‌کنم، مایع است، رقیق، بی‌بو، بین زرد کم‌جان و سفید. از شانه‌هایم شروع می‌شود و شُل‌شان می‌کند. آنی، تا نافم هم می‌رسد و از آن‌جا سرازیر می‌شود تا نوک ناخن‌های پایم. خواب همین‌جاست. پیچیده دورم. چشم‌هایم از نیازش می‌سوزند. دیگر باید تسلیمش شوم. دهانم باز مانده، سقفش خشک شده و آبش از گوشة لب تا چانه‌ام راه افتاده. چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. پتو بوی شیر می‌دهد.

آه! یادم آمد. اِلسا هم این‌جاست. توی بغلم خوابیده. لمسش می‌کنم. زنده است یا مرده؟ نبضش را می‌گیرم. زنده است. پاهایش را تکان می‌دهد. پس فلج هم نشده. باز هم به خودم می‌چسبانمش تا سیرش کنم. به دهان می‌گیردش، انگشت‌هایش را جمع می‌کند و شروع به مکیدن می‌کند. این‌طوری است که جان من می‌رود توی بدن السا و می‌شود رگ و پِی و گوشت و استخوان و یک جان دیگر. من می‌روم توی بدن السا تا مادرش بشوم. اگر نروم، نمی‌شوم. برای همین السا اصلا نباید شیر خشک بخورد.

دست می‌کشم روی سرش. کُرک‌های نرم و ریز سرش را با نوک انگشت‌هایم نوازش می‌کنم تا انحنای گردنش. بی‌آنکه ببینم، مویرگ‌های سبزی را که دارند به قلب کوچکش خون می‌رسانند، زیر پوست نازکش حس می‌کنم. راستی راستی، السا یک موجود زنده است، یک انسان، بچّة من، از من.

سر انگشت‌هایم خیس می‌شود از عرقی که روی سر و گردنش نشسته. نه! معلوم است که دیگر السا را حمام نمی‌برم. کاشی‌های کف حمام لیز و سفتند. اگر السا بیفتد، می‌شکند. مثل شمعدانی که دیشب پرت کردم سمت کامیار، خرد و خاکشیر می‌شود. آن‌ وقت باید ذرّه‌هایش را با جارو جمع کنم و بریزم توی کیسة زباله. اگر السا از دستم بیفتد، بدتر هم می‌شود. تا تنهایی به خودم بجنم، چند تکه‌اش از راه آب حمام پایین می‌رود و قاطی چیزهای دیگر ریخته می‌شود توی فاضلاب.

انگشت کوچک دستم را می‌گذارم کف دستش. سریع انگشت‌هایش را دور انگشتم حلقه می‌کند و فشار می‌دهد. از روزیکه به دنیا آمده، نقطة امنم همین جاست، همین فشارش.

صدای گاومان، گل‌اندام خانوم می‌آید. شاید دارد به گوساله‌اش شیر می‌دهد. من و او با هم توی یک روز فارغ شدیم. امّا، کاش الان من به جای او بودم. بچّه‌اش سالم و سرحال، جلوی چشمش علف‌های تُرد و تازه می‌چرد و این طرف و آن طرف می‌رود و دم تکان می‌دهد. ولی محمد حسین من دارد می‌میرد. من به چشم خودم نمی‌بینم حال و روز بچّه‌ام را. آنقدر چشم‌هایم می‌سوزند که تو بگو میخ طویله فرو می‌کنند توشان. بوی مرطوب مرگ را می‌شنوم، لا به لای خس خس‌ نفس‌هایم. چقدر تشنه‌ام، خدایا! راه گلویم خشک شده. زیر لب چند بار می‌گویم:

آب
آب

آب

نَنِه بالای سرم است. می‌دانم. دست‌های اوست که ملحفه‌های خیس را می‌گذارد روی پیشانی‌ام، می‌شناسم‌شان. آشناتر از دست‌های مادر که چیزی در دنیا نیست. ننه صدایم را نمی‌شنود. من امّا صدای قرآن خواندن و هق هق گریه‌اش را می‌شنوم. کاش زودتر یاسینم را بخواند! دلم برایش می‎‌سوزد که قرار است داغ ببیند و تا آخر عمر رخت عزا تن کند و غم و غصّة من کمرش را بشکند.

آب

قل هو الله احد

آب

بسم الله الرحمن الرحيم

آب

من شر الوسواس الخناس

جگرم می‌سوزد از تشنگی. نه! راستی، من که جگر ندارم. مگر آل نبردش؟ جگر من را و جفت محمّد حسین را.

باز هم صدای گل اندام بلند می‌شود. نکند او هم مثل من ناخوش بشود، بمیرد، جفتش برود یک مادّة دیگر را جایش بیاورد و گوساله‌های او هم مثل آمنه و محمّدجعفر و ملیحة من بیفتند زیر دست زن بابا.

آآآآآآآآآآآب

گوش‌های ننه سنگین‌اند یا صدای من درنمی‌آید؟ آخرش هم تشنه می‌میرم.

 

تشنه‌ام. هر وقت که السا شیر می‌خورد، تشنه می‌شوم. چرا؟ نمی‌دانم. دیگر ننه آمنه هم نیست که برای هر سوالم جوابی داشته باشد. اگر بود، می‌توانستم سرم را بگذارم روی دامنش و سفرة دلم را برایش باز کنم.

ننه! کجای السا درد می‌کند که شب تا صبح بی قراری می‌کند؟ چی می‌خواد آخه؟ چشه؟ میگن شکم درده. بهش نبات داغ بده، گیتی جان. دور نافش باید گرم باشه، مادری. حولة گرم ببند، عزیزدلم. بستم ننه. به خدا بستم! ولی بازم آروم نمی‌گیره. آخه چرا من اصلاً بلد نیستم مادری کنم؟ پس کجاست درد بچّه‌ام؟

حتماً ننه آمنه می‌دانست چاره‌ام چیست و دردم را دوا می‌کرد، مثل شب‌های کودکی و نوجوانی‌ام. اوّل می‌گذاشت یک دل سیر از قهر و دعواهای مامان و بابام و ظرف و ظروف شکستة خانه‌مان و قایم شدن زیر تختم و توی کمد لباس‌ها بگویم. بعدش او برایم می‌گفت، از صبوری و بزرگی و قشنگی خدا و چرخش زمانه ، از مادرش که میگقتند آل بهش زده و مُرده، از مصیبت‌های به دندان کشیدن دو خواهر و برادر کوچک‌ترش وقتی که خودش هم هنوز بچه بوده. از روزهای بلوغش که درد عادت ماهیانه تن ضعیف و نازکش را می‌لرزانده و باز هم باید شلوارش را بالا می‌کشیده و تا زانو فرو می‌رفته توی شالیزار، مارهای آبی چسبیده به پاهای ورم کرده‌اش، خم می‌شده و جان و جوانی‌اش را می‌ریخته روی زمین تا رشد کند، بار بدهد، کِشت شود، پخته شود، خورده بشود و جان بشود توی بدن بقیه.

قصّه‌های ننه می‌رفتند تا مغز استخوان‌هایم. نفوذ می‌کردند در من. آدم‌های این قصّه‌ها بودند که می‌شدند شخصیّت نمایش نامه‌هایی که می‌نوشتم یا تویشان بازی می‌کردم. یک گوشة دیگر دنیا، یک زمان دیگر، یک شکل دیگر، ولی همان آدم‌ها.

 

اِما روی سکّوی میدان دهکده ایستاده است. لباس‌ها و سر و دستش خاکی‌اند. بی‌حرکت، چشم‌هایش را به نقطة نامعلومی دوخته است. کشاورزان دیگر سر و صدا و هیاهو می‌کنند. یکباره، اِما نفس عمیق و محکمی می‌‎کشد. سپس، با صدای بلند، شروع به حرف زدن می‌کند.

_ اهالی مزرعة کلایتون، مردان و زنان زحمت کش، خواهش می‌کنم به حرف‌های من گوش بدید. من امروز با آقای ناوک که از طرف دولت مأمور سرکشی به زمین‌های خشکسالی زدة ما هستند، صحبت کردم. حقیقت اینه که دولت حاضر به پرداخت هیچ خسارت و کمکی نیست، هیچی.

همهمة جمعیّت بلند می‌شود و هر لحظه بالا می‌گیرد.

_ مگه میشه؟

_ اون‌‌ها حق ندارن با ما همچین رفتاری بکنن.

_ اگه این‌طوری بشه، ما دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم.

_ آره. باید این زمین‌ها رو ترک کنیم، از این‌جا بریم. وگرنه همه‌مون از گرسنگی می‌میریم.

_ همین الانش هم داریم می‌میریم.

_ این زمین‌ها که دیگه زمین نمی‌شن.

اِما تند تند سر تکان می‌دهد و با صدای بلند دیگران را به سکوت و آرامش دعوت می‌کند.

_ ما باید سخت کار کنیم. با چنگ و دندون زمین‌هامون رو نگه داریم. ما بدون این زمین‌ها، دور از این خاک، هیچی نیستیم. یکی از میان جمعیت داد می‌زند: "ما الان هم هیچی نیستیم."

اِما دیگر چیزی نمی‌گوید. دست به سینه، به پراکنده شدن جمعیّت خیره می‌شود. همه صحنه را خالی می‌کنند. اِما از سکّو پایین می‌آید و با گردن کج و سر به زیر افتاده، می‌نشیند روی زمین و کلاه حصیری‌اش را از سر برمی‌دارد.

موسیقی ملایمی پخش می‌شود.

نور کم کم صحنه را ترک می‌کند و پرده می‌افتد.

گیتی با اضطراب به چشم‌های امین از پشت شیشه‌های کلفت عینک  نگاه می‌کند. امین عینکش را روی بینی جا به جا می‌کند. کف می‌زند و می‌گوید: آفرین بچه‌ها! همه‌تون خوب بودین.

 

السا خوابیده. حتماً خواب‌هایش هم مثل لباس‌هایش نرم و پنبه‌ای و روشن‌اند. امّا خواب‌های من سیاهند. نه! سیاه هم نیستند. ای کاش بودند و هیچ چیز نمی‌دیدم! امّا هر شب خواب آن پیرزن را می‌بینم. موهای ژولیده، دندان آهنین، انگشت‌های لاغر و کشیده، ناخن‌های دراز، نیش‌های بیرون زده، بینی تیز، چشم‌های سرخ، چشم‌های سرخ، چشم‌های سرخ.

ایستاده بالای سرم. میخواهم داسی را که ننه  گذاشته کنار رخت خوابم نشانش دهم تا فرار کند. امّا چیزی پیدا نمی‌کنم. حتّی سنجاق قفلی‌ای که به لباس خودم و محمد حسین زده بودند، نیست. یا حسین غریب! چه کار کنم؟ می‌خواهم جیغ بکشم. امّا زبانم بند آمده. می‌خواهم فرار کنم. محمد حسین را بچسبانم به خودم و تا می‌توانم بدوم. ولی پاهایم قفل کرده‌اند. فلج شده‌ام. چه کار می‌‎خواهد بکند با من و این طفل معصوم؟ خدایا! خودت دستم را بگیر!

آل

آل

آل

صدا توی گلویم خفه می‌شود. با التماس به چشم‌های سرخش نگاه می‌کنم. صدای گل اندام می‌آید. کاش می‌شد او بقیّه را خبر کند که به دادم برسند! نزدیک‌تر می‌آید و چنگال‌هایش را...

 

هر بار که از خواب می‌پرم و جیغ می‌کشم:

آل

آل

آل

کامیار خودش را می‌رساند به اتاق السا و یک لیوان آب می‌دهد دستم. نگاهم نمی‌کند. اگر هم بکند، نگاهش مثل آب دهان مُرده سرد است. فردایش حتماً مادرم می‌آید و تا می‌رسد می‌زند زیر گریه و یک لیوان آب می‌دهد دستم. قسم می‌خورد که دیگر کسی آل نمی‌بیند و همة این‌ها چرت و پرت است و من الکی خودم را داغان کرده‌ام. هر بار، آن‌قدر گریه می‌کند که از نفس می‌افتد و لیوان آب را می‌دهم خودش بخورد. السا را بغل می‌کند، می‌بوسدش، نوازشش می‌کند، برایش شکلک درمی‌آورد تا بخندد و هزار بار قربان صدقه‌اش می‌رود. کاش من جای السا بودم! کاش من را یکی تازه زاییده بود!

 

_ ببین گیتی، این زمین‌ها مهم‌ترین چیز توی زندگی اِما هستن. یادگار عشق شوهرش، یه جورایی بچّة اِما هستن. تو باید این نکتة مهم ر وتو شخصیّت اِما درک کنی تا بتونی خوب بازیش کنی.

_ ولی من این طور فکر نمی‌کنم امین.

_ یعنی چی؟

_ من فکر می‌کنم این زمین‌ها خود اِما هستن.

_هر چی گیتی. هر طور که درکش می‌کنی، همون‌طور بازیش کن. باشه؟ آماده‌اید بچّه‌ها؟ شروع کنیم؟

اِما روی صندلی چوبی نشسته. اِشارپ سفیدی روی شانه‌اش و پتوی چهارخانه‌ای هم روی پاهایش انداخته. آلبوم قطوریرا ورق می‌زند  و چند لحظه یک‌ بار از ته دل آه  می‌کشد. یک دفعه‌ای آلبوم را می‌بندد و می‌گذاردش روی زمین. پتو را از روی پایش کنار می‌زند و شتابان می‌رود سمت پنجره.

چشم‌هایش را تنگ می‌کند و چند ثانیه بی‌حرکت نگاه می‌کند.

_ زمینِ من.

آه می‌کشد.

_ زمینِ من.

عمیق‌تر آه می‌کشد.

_ زمینِ من.

اِما نقشِ بر زمین می‌شود.

خواب، بختک شده و افتاده روی پلک‌هایم. تصور کن می‌توانستم راحت بخوابم و کابوس نبینم! آن وقت دوست داشتم چه خوابی ببینم ؟ مثلاً خواب می‌دیدم که آزاد و جوان و زنده‌ام. کوله پشتی رنگی رنگی‌ای انداخته‌ام روی شانه‌ام و آویزِ نمدی شکل گنجشکم را هم بهش آویزان کرده‌ام. از تکان تکان خوردن آویز کِیف می‌کنم. موهایم را از دوطرف بافته‌ام و نوک‌شان را از مقنعه‌ام بیرون انداخته‌ام. آن کتانی‌های سفیدی را که خودم رویشان ستاره‌های آبی کشیدم هم پا کرده‌ام. زیرِ روپوش دانشگاهم، توی سینه‌ام، یک چیزی تند تند و محکم بالا و پایین می‌رود. یک چیزی که رنگش قرمز است، قرمز آلبالویی و بوی فیلم و تئاتر و رویاهای کال و آرزو و شادی‌ و جایزه‌های بزرگ می‌دهد، قلبم، قلبم است که این طور بی قرار می‌تپد. دختر توی خوابم یک دونات کاکائویی دستش گرفته، گرسنه است و گازهای محکم بهش می‌زند. با دستة دوست‌هایش راه افتاده و جلوتر از همه می‌رود. همان مسیر همیشگی، دانشگاه تا تئاتر شهر. تنها ترس و اضطرابش هم از این است که نکند بلیط اجرای امشب را گم کند و پشت در بماند. می‌ترسد که بلیطش را گم کند و بمیرد.

هر قدر هم که این خواب‌ها قشنگ باشند، من نباید بخوابم.

مگر مادرها هم می‌خوابند؟ _

_ نه

_ برای نیم ساعت چه؟ به خدا قول می‌دهم خوابم سبک باشد. قول می‌دهم مادر خوبی باشم. فقط ده دقیقه.

باشه. بخواب. _

 _ بخوابم؟

صدای گریة السا مثل متّه فرو می‌رود توی سرم، درست فرق سرم. خون داغ سرم می‌پاشد روی ابر غلیظ سفیدی که توی زمینة آبی دیوار اتاق السا کشیده‌ام. خون روی لولة بخاری و ششیر گاز دَلَمِه می‌بندد.

 

مگر آب حوض را خالی نکرده بودند؟ مگر در چند جای خانه چشم زخم نگذاشته بودند؟ مگر بالای سرم آهن نگذاشته بودند؟ پس چرا آل آمد سراغم؟

 

جایش که خشک است. شیرش را که خورده و سیر شده. باد گلویش را هم گرفته‌ام. همین دیروز دکتر بهداشت گفت: " سالم است. وزنش هم طبیعی است." پس چرا این‌طوری نعره می‎‌زند؟ چرا خفه نمی‌شود؟

 

اِما فانوسش را زمین می‌گذارد و بیلش را محکم به زمین می‌کوبد. سرش را بالا می‌آورد و به ستاره‌ها خیره می‌شود.

چراغ‌های صحنه یکی یکی خاموش می‌شوند.

اِما بیلش را با تمام قدرت در زمین فرو می‌کند.

 

می‌گویند اگر زن زائو تا قبل از چله‌اش بمیرد، تمام گناهانش پاک می‌شود و حتماً بهشتی است. یعنی من هم پاک می‌شوم؟ محمد حسینم چه؟ او که پاکِ پاک است. دنیا را ندیده، گناهش چیست؟ امّا بی‌چاره آمنه و ملیحه و محمد جوادم. دردش می‌ماند برای آن‌ها. بی‌مادری می‌کشند بچّه‌هایم. بمیرم برایشان!  صدا می‌زنم:

آمنه

آمنه

آمنه

امّا لب‌هایم تکان نمی‌خورند که کسی بشنود و جوابم را بدهد. چه زود صدایم مُرد!

 

ننه آمنه می‌گفت: " قتلِ نفس گناه کبیره است." ننه آمنه همه چیز را می‌دانست.

دستم را می‌کشم به خون‌های خشکیدة روی دیوار. فشار متّه هر لحظه بیشتر می‌شود و عمیق‌تر سوراخ می‌کند سرم را. چرا السا همیشه به من چسبیده؟ مگر من یک نفر نیستم؟ دو نفر شده‌ام؟ شاید به همین خاطر است که هر چه غذا می‌خورم، سیر نمی‌شوم، مثل گاو، مثل گل اندام که با من توی یک روز فارغ شد و مدام  صدایش می‌آید و به فکر گوساله‌اش است که سرحال  و چاق و چلّه و خوش گوشت باشد.

تنها نور صحنه، نوری است که روی صورت اِما افتاده است و نور کم جان فانوسش. سرش را پایین انداخته و محکم و بی‌وقفه خاک را می‌کند. قطرات درشت عرق صورتش را پر کرده‌اند. نفس‌هایش بریده بریده‌اند و هر لحظه اخم و چین و چروک‌های صورتش بیشتر می‌شوند.

 

السا را می‌گذارم روی تخت و خودم را می‌کشانم تا آسمان روی دیوار، بین ابرها، همانجا که خون دَلَمِه بسته. صدای السا بلندتر شده.شُر شُر خون از سرم بیرون می‌زند و می‌ریزد روی ملحفه‌ها. حالا کی می‌خواهد این اتاق را بشورد و تمیز کند؟ تمام صورتی‌ها و سفیدهایی که با آن ذوق و شوق کشیده و چیده بودم، خونی و خراب شدند.

حتماً تا به حال زال جگر را به آب رسانده. کارم تمام است. صداها را می‌شنوم. اما  نمی‌فهمم کدام به کدام است. تنها صدای ننه را که دارد برایم قرآن می‌خواند، می‌شناسم. خدا کند یاسین را بخواند. کاش می‌توانستم بهش بگویم آمنه را می‌سپرم به تو. تو برای او مادری کن و او برای بقیّة بچّه‌هایم.

 

اِما شروع به خواندن یک آواز محلّی می‌کند. صدایش می‌لرزد و سوز دارد. بغض کلماتش را می‌خورد. گاهی بیلش به سنگ برخورد می‌کند. آوازش را قطع می‌کند  و با صورت مچاله شده زور می‌زند و سنگ را برمی‌دارد.

 

منکه تا سه روز هم لب به آب نزدم و از تشنگی مثل سگ توی بیابان له له می‌زدم و زوزه می‌کشیدم توی خودم. امّا خَم به ابرو نیاوردم، که بلا بگذرد. آخرش هم، تشنگی ماند سرم و بلا دامنم را گرفت. گل‌اندام هم تشنه است که این‌طوری بی‌طاقتی می‌کند؟ کاش سرپا بودم و دستی به سر و رویش می‌کشیدم. لابد ضعیف شده حیوان زبان بسته.

گل اندام

گل اندام

گل اندام

صدای چلاندن پارچه می‌آید. دارند پاشویه‌ام می‌کنند. ننه جان خودت را خسته و کوفته نکن. من دارم می‌بینمش، بوی امامزادة دهِ بالا را می‌دهد مرگم. همان‌طور سبز و سرد و کهنه و غریب است. دارد توی صورتم نگاه می‌کند و از لابه لای خِس خِس‌هایم فرومی‌رود توی گلویم و از آن‌جا می‌پیچد دور قلبم. میدانم، کامل که فرو برود و تمام قلبم را بگیرد، دیگر نفسم بالا نمی‌آید و باید برایم فاتحه بخوانند.

 

السا از شدّت گریه کبود شده. احتمالاً دارد می‌میرد دیگر. زور گاز  زودتر به بچه می‌رسد تا مادرش. سرش را آرام می‌گذارم روی متکای نرمش. کاش می‌شد بروم یک دوش بگیرم و دستی به سر و رویم بکشم! امّا ننه آمنه راست می‌گفت که تن آدم مریض شُل و سنگین می‌شود. پاهایم تا همین‌جا، جلوی میز توالت، هم به زور آمدند.

یک کم عطر می‌زنم. چه بوی خوبی می‌دهم، بوی وانیل. چقدر کامیار دوست داشت این بو را! می‌گفت آرامش می‌کند. موهایم را هم شانه می‌زنم. آنقدر کُرک شده اند که سرم درد می‌گیرد تا یک کم صاف بشوند. آینه را که برداشتم و دور انداختم. نمی‌توانستم خودم را ببینم. ولی باز هم بهتر شد. نمی‌شد که با آن سر و وضع بمیرم.  

 

اِما بیلش را رها می‌کند. دیگر آواز نمی‌خواند. می‌نشیند کنار گوری که کنده و به دست‌هایش نگاه می‌کند.

پرده می‌افتد.

 

السا را بغل می‌کنم. حالا متّه درست توی گوشم فرو می‌رود. هیچ چیز از آن ابرهای تپل و آسمان شفاف معلوم نیست. همه جا را خونِ سر من گرفته. دستگیرة گاز هم قرمز شده و وقتی محکم چرخاندمش، روبان صورتی‌اش افتاد روی زمین. بد وصلش کرده بودم. حیف!

قرار بود روز حمام چله‌ام برایم گوسفند قربانی کنند، جشن بگیرند. ساز و دهل بیاورند، کل ده را وعده بگیرند. حالا هم لابد گوسفند را می‌کُشَند و خرج ختمم می‌کنند. قبل از اینکه سرش را ببرند، بهش آب می‌دهند؟

آب

آب

آب

 

پرده بالا می‌رود. از توی جیبِ لباس کار یکسره‌ام، شیشة کوچکی را درمی‌آورم و سَر می‌کشم. می‌خوابم توی گورم، خاکم، خاطراتم، روزهایم، خودم. چه تشنه است این خاک! دیگر هرگز بار نخواهد داد. مرده است. زمان می‌گذرد، سال‌ها. ذرّه ذرّه تجزیه می‌شوم، می‌پوسم و کود می‌شوم و می‌روم توی دل زمین. اگر روزی این خاک زنده شد، من هم زنده می‌شوم! اگر!

آهنگ محلّی پخش می‌شود.

امین سوت می‌زند. این یعنی خیلی خیلی خیلی خوشش آمده.

 

در اتاق را قفل می‌کنم. پرده را می‌کشم. ای کاش درزها را هم با پنبه می‌گرفتم. دراز می‌کشم روی تخت. حالا دیگر می‌توانم بخوابم. این بار خواب از پاهایم شروع شده. می‌بینم که چطور جانِ پاهایم از کف‌شان بیرون می‌آید. یک تودة سبک و بی‌شکل است. شبیه بخار، شبیه ابر، ابرهایی که روی دیوار اتاق کشیده‌ام.

السا آرام گرفته. هنوز قلبش می‌زند. سرش را روی متکا صاف می‌کنم. پتو را هم می‌کشم روی پاهایش که یخ نکند.

آواز محلّی اِما را برای السا می‌خوانم که آرام خوابش ببرد. منکه حامله شدم. نقشم را به کس دیگری دادند  و خواندن  این آواز روی صحنه به دلم ماند. بگذار حالا بخوانم، برای دخترم.

سرم دیگر یک نقطة خالی هم ندارد که با صدای السا سوراخ شود. بگذار او برای خودش جیغ بکشد و گریه کند، من هم برای خودم آواز بخوانم.

یک نفر دارد می‌کوبد به در اتاق. حتماً کامیار است. منکه بازش نمی‌کنم. خودش باید بشکندش. اِی وای! باز هم نمی‌توانم بخوابم.