یک بمب دست ساز ساعتی را کردهام توی بچه دانم . دقیقن شبیه همین جی فور پلاس سامسونگ توی دستم .
ده دقیقه تا ترکاندنش وقت دارم . سی وپنج تای دیگر را قبل از اینکه پخش کنم توی بیمارستان ، گذاشته بودم توی کیف دوشی ام . دلم می خواست این خر کیف غلتک داشت . مثل کیف راننده های قطار که موقع پیاده شدن ، از دسته ی بلندش می کشند روی سرامیک های سالن راه آهن . اما کیفدوشی ، کتفم را یک ورکرده بود و شانه ی چپم با زیر بغل ، زاویه تند ساخته بود . سرامیک های بیمارستان هم ، بوی الکل میداد . قیاس کیف من و راننده ی قطار به خر و طاووس میماند .
گفته بودند بمبهای دستساز ، مدل کوچک شده ی تزار روسی ست . همان غولهای هشت متری که بیشتر از بیست و هفت تن وزن دارند . همان ها که شهری را پودر می کنند .
لحظه ای که تزار پانزده سانتی را چپاندم توی خودم و از مستراح طبقه سوم این بیمارستان بیرونامدم ، زمان شروع شد . خودم خواستم زمان را روی ده دقیقه ببندند تا فرصت پشیمانی نباشد. حالا نه اینکه این جسم دویست و سی گرمی شهری را ببرد هوا . نه . ولی با سی و پنج تای دیگر میشود یک خرابکاری اساسی راه انداخت . گفتند عمل کردن همه باهم ، تا کیلومترها برد دارد .
کاکل کاج های قدیمی و بلند ، از پنجره ی نمازخانه ی طبقه ی سوم بیمارستان پیداست . کاجها دورتا دور بیمارستان را به شکل یک مستطیل سبز ، حلق اویز کرده اند . ساعت ملاقات تمام شده . من همان یک ساعت به همه ی بخش هایی که میشد سرک کشیدم و سی و پنج تای دیگر را جاهای مختلف جاساز کردم . از نگهبانی جلوی در ورودی بیمارستان گرفته تا طبقه سوم ، جلوی در اتاق عمل . باید ده دقیقه ی آخر را توی این نمازخانه سه در چهار که سه کنج قناس دارد ، باشم . قناسی را با یک موکت طرح فرش ماشینی پوشانده اند . بقیه ی اتاق سه ضرب در چهار را با دو تا قالیچه ی کردی ، شبیه ترنج باف های گلشاه فرش شده . پرده ی سبز کش در رفته را همان اول کنار زده ام . کمرش را تا زدم و انداختم روی کش نخ تمبانیش . افتاب ساعت چهار نیمهی شهریور خودش را لش کرده روی شال بنفش من و زن سنوسال داری که نشسته نماز میخواند . سین بسم الله که توی دندانهای مصنوعی اش سوت می کشد ، چادرش را جمع می کند توی صورتش تا صدا پشت سیاهی چادر خفه شود. عدهای همراه مریض روی چمن ها ول شده اند . توی فلاسکشان پر چای است . تشنه ام و زمان ندارم تا طبقه اول کش بیایم و چای گدایی کنم .
خواستند مکان همین بیمارستان باشد . برای اطمینان بیشتر ، من باید نزدیک اتاق عمل توی نمازخانه ی طبقه ی سوم میماندم . مورد مردی پنجاه و چند ساله بود که توی همان ساعت معلوم شده جراحی داشت . باید توی زمان توافق شده نسخه اش را میپیچیدم و فلنگم را میبستم . این که طرف چکاره است و چرا میخواهند بخاطرش یک بیمارستان را خاکستر کنند ، توافقی بود که نه من خواستم بدانم نه انها گفتند . فقط باید انجامش میدادم. برایم مهم نبود . بماند که هفته ها داشتند زاغ سیاهش را چوب میزدند . فقط خواستم یکی از تزارها را توی تن خودم جاساز کنم . نه نیاوردند . شاید هم بهتر ، یک شاهد کمتر.
چند باری زور کلفت زده بودم برای خلاص کردن خودم ولی زر مفت درآمده بود . زندگی ، این متجاوز عوضی ، یقه ام را بد چسبیده . مثل قیسان یکبار پس خورده ، دنیا برم گرداند به گندابش .
این دفعه رد خور نداشت . بیمارستان را تا شعاع چندکیلومتری با سوژه ی پنجاه ساله و همه ی کما رفته ها، سکته زده ها ، عفونی ها قرو قاطی میفرستم روی هوا . طاقت نداشتم ببینم تکه های من به اندازه چند میلی متر ، شاید چند دسی متر توی هوا می رقصند و بعد روی خاک گر گرفته ی بیمارستان خاکستر می شوند.
روی دنده ی فرش دراز کشیده ام و قوس کمرم افتاده توی گره ها . دست میکشم به پرزهای قالی و پشتم را هم رده با خواب فرش جابجا می کنم . دور تا دور نمازخانه ، تا یک متری ، دیوار چین سنگ مرمر شده . مرمر خاکستری خالدار اتاق را یخ میکند برعکس قالیچه ی لچک دار ترنجی که زمینه ی اتاق را داغ کرده . لچک ها سرخند و پرزهای زیر دستم سفید شتری . گلشاه وسط قالیچه ها سماور میبافت . دستها را که بالای سرم دراز میکردم ، قل قلش می سوزاندم .
یک کاسه ی سفالی سبز پر از مهر نماز گوشه ی اتاق گذاشته اند و دوتا میله دارش برای نشسته نمازخوان ها ، تکیه به دیوار است . یکی جلوی پیرزن است که دارد سلام و دعای آخر نمازش را می گوید و دست میکشد به صورت چاقش. برمیگردد طرف من و چیزی به ترکی بلغور میکند. سر تکان می دهم یعنی که نمیفهمم . خم می شود طرفم و میگوید : " دیسکت بیرون زده؟ "
سین دوباره سوت می کشد لابه لای دندان های لق لقویش . خوشم می آید. به کری میزنم که دوباره بگوید و میپرسم : " چی ؟ "
اشاره میکند به کمرش و میگوید : "دیسک کمر داری؟ " سر می جنبانم که نفهمد دارم یا نه .
پاهایم را به مرمرها میزنم رو به بالا . ترس دارم جسم فلزی سر بخورد و پایین بیاید از لای پاها و بمب بزایم .
جوراب های کلفت سیاهم را بیرون میکشم. داغی کف پاها را میچسبانم به سردی سنگها . یک لکه ی سیاه اندازه ی یک حبه قند شاید کوچکتر ، اندازه ی یک ماش افتاده وسط انگشت شستم و این کله بزرگ را خالدار کرده . همیشه یک جای بدنم کبود است ، شبیه ماه گرفتگی . گلشاه می گفت : " حتم کار اجنه یه . نیشگون گرفتنت . بسم الله نگفته آب جوش ریختی تو باغچه . بچه هاشونو سوزوندی . شایدم سربه هوا، ببین چی سیر میکردی ، خوردی به در و دیوار ."
اس ام اس اول رسید . گوشی را تا صورتم بالا میآورم . یک دقیقه گذشت . هر دقیقه یک پیام . زمان را یادآوری میکنند . تزار پونزده سانتی را که جاساز کردم توی خودم ، پیام دادم که زمان را روی زنگ هشدار ببندند .
دو هفته پیش آمدیم رادیولوژی برای عکسبرداری از پستان های گلشاه . دکترش توده ی مشکوک دیده بود. باید ماموگرافی میشد . میترسید . با هم رفتیم توی اتاق مامو .
پرستار اشاره کرد لباسهای بالا تنه اش را بکند . به حالت ایستاده و به نوبت پستان هایش را روی یک صفحه ی شیشهای تنظیم کرد. با پدال یک صفحه ی دیگر را از بالا روی آن فشار داد . فشار دو تا صفحه ی شیشه ای صورت گلشاه را درهم کرد . اعتراض که کردم ، پرستار گفت عکس باید واضح باشد . حرف که میزد ،تند تند دستش را میبرد توی ابروهاشو ، چنگیزی بالایشان میداد . هرچند ثانیه یکبار دست به ابرو بود .دلم میخواست سر پرستار را با آن مقنعه ی باد کرده ی سفیدش بکشم لای دو تا صفحه ی شیشهای و پدال را انقدر فشار بدهم ونگه دارم که ریختش از کبودی بشود شبیه لبهاش .
چند ثانیه بیشتر طول نکشید . عکس را که گرفت ، صفحه ها را جدا کرد . گلشاه نفس کشید . ده روز باید منتظر جواب میماندیم .
یک ساعت پیش توی ساعت ملاقات قبض ماموگرافی رابردم رادیولوژی . پرستار گفت که منتظر بمانم . وقت نداشتم بمانم تا عکس را پیدا کند .
پیرزن کتاب دعا دست گرفته و تسبیح دانه درشت سبز آبی اش را دور مچ پیچانده و یک جمله را هی تکرار میکند . حوصله ی این پیرزن بد پیله ی هاف هافو راندارم . اگر گندش را کم میکرد ، با خیال راحت انگشت میکردم توی دماغم و ریشه های خشک شده را از توی دولولش میکشیدم بیرون .سرم خارش گرفته زیر این شال تخمی . حس شپش گرفتگی افتاده به جان کله ام .صدای فش فش خون را توی ریشه ی موهام میشنوم . این شش پاهای عوضی دارند هورت میکشند . باید این شکم گنده های ریز موذی را زیر ناخن ترکاند .
زیاد که زل میزنم به پیری ، با فارسی کج و کوله حالیم میکند که منتظر زاییدن دخترش است . دیسک را چطور از بر کرده؟! حیرانم . دعا می خواند که به یک درد خلاص شود . دلم میخواهد حالیش کنم که زحمت نکشد ، چیزی به خلاص شدن همهمان نمانده . یاد قرآنخواندن گلشاه می افتم . همیشه درگیری دارد با تنوین آخر کلمه که بخواندش یا نخواند . ال را ساکن بدهد یا صدادار به کلمه ی بعدی وصل کند .
وقتی بعد از کلی عقب و جلو کردن ، حس می کند که درست خوانده ، با خوشحالی قرآن را می بوسد و می بندد . انگار که روی خودش تاثیر گذاشته باشد .
مثل اثر پنج تا النگوی نازک طلایسفید شماره ی یک توی دستهام که روی وسطی ردیاب کار شده . سایز النگوها برای دستم کوچک اند و دایره های قرمز روی پوست می خارد .
یا اثر کلاف های رنگی نخ و ابریشم روی چله . اثر قلاب توی دستهای گلشاه وقتی از لابلای تارها رد شده و گره زده ، رج به رج ، رنگ گره زده توی رنگ .
اثر قلاب توی صورت من ، وقتی میخواستم روزنه های پوستم را گشاد تر کنم . وقتی صورتم داشت خفه میشد و قلاب می زدم تا نفس بکشد . انگار که بخواهی با قلاب از لابلای مویرگهای پوست ، تار پیدا کنی و گره بزنی ، گره های سرخ ، سرخ لاکی .
خون از قطره به شره رسیده بود . زبانم را بیرون برده بودم و هر قطره که گیر زبانم میآمد ، می کشاندمش تو و می مکیدم . کیف می داد مزه ی خون قلاب زده توی گلو .
اثر عشقی هم داریم . هجده ساله بوده که عاشق معلم قالیبافی اش شده . ازدواج میکنند و دو سال بعد من توی بچه دان گلشاه ، دست و پا میزنم . شوهرش توی یکسالگی ام ، برای اثر گذاشتن روی کشورش رفته جنگ و دیگر هیچ وقت از او خبری نشده .
این زن توی روزهای من همیشه بوده و شوهرش همیشه نبوده .
یک عکس خاکی آفتاب زده ی نارنجی را چسبانده به دیوار ، هر روز از توی دیوار انتظار می کشد . صورتش به ایستگاه متروکی می ماند که منتظر رسیدن یک قطار با تأخیر هزار ساله است و وقتی می آید ، لکوموتیوران دیوانه ، پشت فرمان خوابش برده و قطار توقف نمیکند.
من توی کارگاه قالی بافی گلشاه وسط یک عالمه شاگرد و یک عالمه دار ، لولیدم . تا به خودم آمدم ، نرمه ی موی پشت لبم را چیده و ابرو نازک کرده بودم .
وقتی جنازه ی صابر ، پسر همسایهمان را آوردند ، تازه دندانهای شیری ام ریخته بود . فکر کردم شوهر گلشاه آمده . قیامت بود .
لیلا زن تازه عقدی اش ، آنقدر کوبید به تختدونفره شان که استخوان دستش توی آستین آویزان شد .
صابر را با یک گلوله توی گلویش آورده بودند . از آن جوان ها بود که اگر آن زمان قد و قواره ام میرسید، رویش تاثیر می گذاشتم . ارزش خیانت کردن به دختر همسایه را داشت . هفتهها کوچه مان برایش عزاداری کرد . گلشاه هنوز امید دارد که یک روز صبح زود شوهرش با دو تا بربری داغ بیاید خانه .
از یک جایی به بعد باید ناف امید را برید و انداخت جلوی سگ ، تا بشود تاب بیاوری .
پیرزن یک مشما پهن کرده و نان محلی و کاسه ی ماست خشک را گذاشته جلویش . بوی کاکوتی و نان تازه می زند به دماغم . اشاره می کند" بسم الله "
پاهایم را از دیوار جدا می کنم . انگشت هایم روی هم سوارند . لکه بزرگتر شده ، اندازه ی یک کلوچه ی یزدی . سایه انداخته روی انگشت کوچک ها . جوراب ها را به پا می کشم . حواسم پی کبودی هام رفت ، اس دوم آمده و نشنیدم .
صورتم داغ شده ، کاسه ی سرم آتش . شپش ها خونخوارتر از قبل دست وپا میزنند . گر گرفته ام . مثل تنور شعله می کشد . شاطرها مغزم را گلوله میکنند. یکیشان ورز می دهد. یکیشان پهنش می کند ، بعد مغز پهن شده را پرت میکند روی میز کناری . ان یکی وردنه می کشد ، نازک که شد توی هوا می چرخاند ، شاطر تا کمر خم می شود و خمیر را محکم به دیواره ی تنور می چسباند .
تق . چشمانم بسته می شود . تخم چشمم می لرزد توی کاسه . تنور گرگر میکند . دارد مغزم پخته میشود .
- خانم چند تا ؟
- اندازه ی هزار تومن
نان برشته را می ریزد روی میز حصیری .
- بشمار
نرمه های نازک ریز از سوراخ های حصیر رد می شود و پایین میز پر از نرمه مغز است .
توی نانوایی ایستاده ام . پیچیده لابلای چادر گلدار سفید . دلممیخواست بچه داشتم که اسمش تزار نبود . نان تازه می بردم خانه با چادر ... اس سوم رسید . نشئه ی گل گلی را پراند .
نفهمیدم کی پیرزن از نمازخانه رفته بود که کیف نبوک مشکی اش ، روی ترنج های پنج ضلعی فرش ولو بود. حتمن عجله داشته . شاید کیف را دخترش کادو داده . موبایلم را برمیدارم . انگشت میزنم . صفحه باز می شود. پشیمان می شوم . نمی خواهم به کسی زنگ بزنم حتی به گلشاه . خجالت میکشم .
باید کسی را بی موقع بوسیده باشم . برای کسی نابجا برهنه شده باشم یا با کسی که نباید ، خوابیده باشم که به قولش ، شرم بیاید سراغم و از ننگ سرم را بالا نگیرم. میگفت : " حیا داره به خدا . دست جماعت نر که بخوره بهت ، شکمت میاد بالا. "
پسر ممدعلی ، یک پایی که از روی جدول کنار کوچه راه می رفت ، بازویم را گرفت که نیفتد توی جوی انور جدول . ترسیدم . از هولم خودم را انداختم توی حمام ، هی صابون زدم به بازویم .هی لیف کشیدم دستم را زیر دوش . داشت پوست دستم کنده میشد . حالا لیف نکشیده دارد پوست سرم کنده می شود . مثل سگ سردم شده و باز عرق میریزم .
کاغذ سفید شطرنجی را از میان تار ها کشیده بیرون. صدای نقشه خوانی ، توی تنور سرم برشته میشود . نشسته ام روی تخته ی چوبی ، روبروی دار .
- سراول شیری ، جفت به جا لاکی
نخ شیری را از کلاف بالا می کشم و با قلاب از لابلای تارها رد میکنم و گره میزنم . دستم دارد فرز می شود . میخواند و کنارم قلاب می زند .
- دو تا جلو شتری ، روش چیده سفید ، سر جلو لاکی ، لاجوردی به جا
دفه را برمی دارم و پود را می کشم روی گره ها و میکوبم . یک گره قاطی بقیه نمیشود . گلشاه دفتین را از من می گیرد و با ضرب می کوبد . گره پرچ میشود توی رج .
اس چهارم و پنجم هم افتاده روی گوشی ام . پنج دقیقه ی آخر را حال کرده ام تنها باشم که فکر عوض شدن تصمیم ، مخمخه ام نکند .
تکیه میدهم به سرمای دیوار نمازخانه . ترنجها بازی درآوردند . دور اتاق می چرخند . زیپ خرکیف را می کشم ، یک کپسول قرمز می اندازم ته حلقم . با فشار اب کش امده روی زبان ، پایینش می دهم .
توی مخاطبینم دنبال شماره ی رادیولوژی میگردم .اس ام اس ششم می رسد . این زنگ هشدار برای چهار دقیقه و ده ثانیه ی دیگر تنظیم شده است .صفحه ی پیام را بستم . زدم روی دکمه ی سبز گوشی . بوق میزند .
- الو. . . عکس ماموگرافی گلشاه رو میخواستم . گلشاه ...
صدای زیر پرستار مثل سوت دندان پیرزن، توی گوشی کش امد .
- سلام بله بله زنگ زدم به شماره ی روی قبض . عکس آماده ست .
پشتم داغ شد . نمیدانم با خودم بودم یا با تلفن .
- گوشی من که زنگ نخورده .
سریع شماره ی گلشاه را گرفتم . در دسترس نیست . اس هفتم را رد دادم روی صفحه . به شماره ای که هفت بار اس ام اس داده بود ، زنگ زدم . جواب نداد . بنا نبود زنگبزنم . بنا نبود جواب بدهند . اس دادم برنامه را لغو کنند ، مشکلی پیش آمده . جوابی نیامد .
فرصت کفش پاک کردن نداشتم . با جوراب های کلفت سیاه ، دویدم توی راهروی طبقه ی سوم . نه به اتاق عمل فکر کردم نه به اسانسور .
دویدم طرف پله ها . چیز سردی پشت لاله ی گوشم سر خورد پایین . چیز تلخی پشت حلقم بالا آمد . روی پله ی سوم ، خوردم به دخترک چهار پنج ساله ای . افتاد . یک لنگه کفش قرمز ورنی جلوبازش ، افتاد روی پله های پایین تر . جوراب چهارخانه ی پشمی اش لخت ماند . کوبیدم به سینه ی دخترک . یک پله پایین تر سر خورد . ترسید . لب ورچید و خودش را عقب کشید . کسی از آخر راهرو صدایش زد . مثل رد شدن برق ، نگاهم رفت سمت صدا. پیرزن جلوی در زایشگاه نوزاد به بغل ایستاده و دخترک را صدا می زد . فقط رد ماژیک آبی را روی پیشانی قنداق پیچ دیدم . جوراب پشمی دخترک را زیر پایم حس نکردم . پله ها را هم پله ندیدم . اس هشتم رسید. بلافاصله شماره گرفتم ، جواب نمیدادند . به مروت یک عده ادمکش ، امید داشتم . باید ناف امید را میکندم و جلوی . .
روی پله ها می دویدم . شماره ی گلشاه در دسترس نبود. گه زده اند توی این خطها .
پریدم توی مستراح درمانگاه که یک راهرو با رادیولوژی فاصله داشت . النگوهای نقره ای ، خیس خیس ، تنگتر شده و روی پوستم را بریده بود. روی زانو نشستم و مک زدم خون مچم را .
تلاش کردم تزار را بیرون بیاورم . کشیده بود بالا ، مثل بچه های نارس که موقع زایمان نرسیده و حتی با آمپول فشار هم درد سراغ زائو نمی آید . روسری بنفشم را کندم .نگاهم افتاد توی اینه . لکه ها روی سینه ام راهم گرفته اند . بزرگ شده اند ، اندازه ی یک بربری گرد کنجد زده ی داغ . یکی دیگر هم اندازه ی یک مشت بسته ، درست افتاده توی گودی گردنم . فشارش میدهم . درد دارد . کسی به در مستراح میکوبد . لابد نگهبان دیده ام . صورت پر شیار گلشاه را پشت در خیال میکنم . سه هفته از شخم زدن صورتم گذشته بود و هنوز سنگینی بانداژ را رویش حس میکردم که دوتایی رفتیم مطب دکتر پوست . دکتر علیمی مشهور . به خیالش میشد صورت لهیده ام درست شود . دخترهای جوان امده بودند ، پیشانی و وسط ابروهاشان را فلج کنند . زن خیکی کناری ام که تلاش داشت فاصله اش را با من و گلشاه از یک صندلی بیشتر کند ، بی حسی زده بود که صورت دایره ای پر غبغبش را ، زاویه دار کند . ان مجمعه ی گرد نفرت انگیز ، بشود مثلث یا لوزی .
داشتم حساب میکردم با هر سی سی دیسپورت انگلیسی یک میلیون و دویست ، علیمی باید چند سی سی خالی کند زیر شیارهای چشم گلشاه ؟ !
گلشاه همونطور به صورتم نگاه میکرد که توی مطب کلید کرده بود . اس نهم امده بود . خودم را رسانده بودم جلوی در رادیولوژی .
نفهمیدم چند ثانیه گذشت که فکر کردم میتوانم چادر گلشاه را بکشم و بکشانمش طرف در خروجی . پرتش کنم توی پراید بژ کنار در نگهبانی و به راننده بگویم فقط بگازد و تا زورش میرسد ، دور شود .گلشاه با یک عکس بزرگ توی دستش به پاهای بدون کفش و روسری دور گردن خیسم نگاه کند و به دهان یخ زده ام که مدام تکرار می کنم ، " الان منفجر میشه "
پراید بژ انقدر تند سرعت بگیرد و دور شود که رد ماژیک قرمز روی عکس مامو ، آخرین چیزی باشد که از گلشاه ببینم .
کمتر از شصت ثانیه فرصت دارم ، بعد ذرات میلیونی بدنم با لکه های کبودش قاطی ذرات کفش های ورنی قرمز جلو باز میشود .
اس ام اس دهم میاید . به گوشی نگاه نمیکنم . توی چند ثانیه زمان معکوس گلشاه را توی شیارهایش میبینم . چشمانش به ایستگاهی میماند در بهمن ماه . قطار امده . راننده کیف چرخدارش را میکشد کف سرامیکهای خاکستری خالدار . مسافرها پیاده شده اند و گلشاه دنبال مسافرش نمیگردد .
دارم حساب میکنم چند ثانیه فرصت دارم جواب ازمایشش را بپرسم؟ به پراید بژ فکر می کنم که اگر تخته گاز برود ، چند کیلومتر از بیمارستان دور میشود؟؟ زمان دارم خط آخر نقشه ی گلشاه را بخوانم؟؟
- دوتا جلو سفید شتری . جفت به جا سرخ .
پایان