همینکه روز عاشورا، شمریهایِ شمشیر به دست میآمدند سراغ امام حسین، اصغرو ماهیچه کف دستش را دندان میگرفت و دستش را میبرد بالای سر و میکوفت کف سیمانی سکو و فریاد میکشید: «یا حُ ِسِ یـ یا حُ ِسِ یـ یا حُ!» سِصدایِ یـ اصغرو توی گوش جعفر نفتکش که میپیچید طوری شمشیر میزد که شمشیر از دست سربازان شمر میافتاد زمین و ابنزیاد اشاره میداد به او که یواش! چه خبرته!؟
عصرهای تعزیه، دو طرف سکوی شبیهخوانی، غلغله میشد از جمعیت. از شهر مهمان میآمد و از دههای اطراف هم آدم میریخت عین مور و ملخ .
- کجا بودی هـا !؟
- یه یه ... او او ... جا... جا امام حُسِِیـ .
- امام حسین بزنه به جونت! این کهرهها گُُشنه تشنه، ول کردی رفتی او جا امام حسین برا ؟! من
اصغرو سرپا ایستاده دستش توی شلوارش، همینجور ِذِق زده بود توی پیشانی چروکلاش پدرش .کلاکبر اما ولکن نبود: «تو اصلا میفهمی امام حسین چیه که میری اونجا ازت خرحمالی میکشن این بیوجدانا!؟ »غروب داشت سیاه میشد و باد سردی را میریخت توی دالان ورودی حیاط. اصغرو کلهاش را خاراند. صغری جار کشید: «کل اکبر! ولش کن بچه رو! اینجا بیافته روز تا پسین پای این تلویزیون، خوبه؟! »
کلاکبر رفته بود و توی آغل معلوم نبود به خودش فحش میداد یا به اصغرو و یا به کهرهها. اصغرو دستبهکمر همانطور وسط دالان واایستاده بود. صغری که از دم در اتاق کله کشید، معلوم نبود اصغرو از کجایش انار لهآبی را درآورده بود؛ یک دستش هنوز به کمر بود و دست دیگرش به دهان، داشت آبِ انار را ِمِک می زد .
صغری چشمهایش را تنگ کرد. بعد جیغ کوتاهی کشید: «بسمالله! خشک شدی؟! لامپ رو بزن لامپ ».
اصغرو یکنفس انار را مِِک میزد. صدای چند تا نرجِوان از توی اتاق رفت به هوا: «گول!»
صغری ورپرید و غیب شد از جلوی چشمهای اصغرو. اصغرو توی تاریکی، جسد انار را به سمت دیوار دالان گرفت: «انَا بگیـ... بگیـ بخو!»
روز نزده میزد بیرون. دستهایش را جلوی شکمش قفل میکرد و کوچه را کلهفشار میرفت تا ته. میرسید به خیابان یا به قول خودش: خیابو. خیابو مثل کوچه نبود. توی کوچه، هر صبحِ تاریک، فقط مرادعلی بود با موهای خاکستریِ پیچپیچاش و ران بزرگش که هی هندل میزد به موتور یاماهای مردنی. و بغچهای که توی دستهای سمیه دختر بزرگش مانده بود. اصغرو که میرسید، پشت موتور را میگرفت و زور میزد و کمرش را میکشید و پاهایش لای هم میپیچیدند و تا کمرهی کوچه هل میداد و هل میداد تا مرادعلی میافتاد روی موتور و کلاچ را ول میکرد و هِِن نننننهِِـــــــــن، موتور روشن میشد. صدای شعف اصغرو میپیچید توی صدای گاز موتور: «اَ اَ ... روشـَ روشـَ »
دوباره اَ اَ میکرد و میدوید بغچه را از دست سمیه بگیرد. همینکه در حال دو، سرش را برمیگرداند که مبادا مرادعلی بغچهاش را جا بگذارد، دَنگی میخورد زمین.
از همان وقتی که دیده بودند پشت موتور مرادعلی هل میدهد، هیات امنا گفتند: «حالا دیگر قوتش به گاری باندهای هیات هم میرسد شکر خدا.»
اصغرو پیرهن سیاه به تن، در محاصره سیاهه مردان زنجیر به دست، کوچه به کوچه گاری سنگین باندهای هیات را حل میداد .
خیابان اما مردم بیشتری داشت. اصغرو اول جا میشد توی مغازه رجب. تا رجب پیکنیک سبز را جا بدهد زیر باد گاز کپسول قرمز، اصغرو با کله تا نصفه کمرش رفته بود توی فریزر آلومینیومی و یک بستنی به دهان و یک بستنی به دست، از توی فریزر میآمد بیرون. رجب میدویدکشیدهای نثارش میکرد و بستنی از دست و دهنش میگرفت و میانداخت توی فریزر. یکی میرسید و میگفت: «از دهن سگ میگیری میندازی به مردم؟! عُُق!»
همین حرف و حرکات را به گوش کلاکبر میرساندند که تلخ میشد روی سر صغری و فضیحت میداد: «ای توی گور بابات! صد دفعه گفتم نذار این بچه سر بگیره بیافته توی این قلعه لعنتی.»
بعد رجب مغازهدار گوش اصغرو را می پیچاند و اَ اَاَ اَاَاَااََاَ کنان، میپراندش بالای بنز خاور تا کپسولهای خالی مردم را بار بزنند.
عاشق بنز خاور کلهسفید بهزاد بود که عاشورا تا عاشوا شیر میرفت بالایش، پنجههایش را میکشید توی کاهخاکهای اطراف و میزد توی سر خودش و آخر سرهم با صدای غمگینی صدا میداد: «ایییییی!»
اصغرو مثل فشنگ کپسولها را بار میزد که صدای قیل و قال درگیری رجب با پسر صاحبجان در میشد:
«هزار دفعه گفتم گوسفندات رو از اون سمت جاده ببر، اینجا ما مواد غذایی میدیم دست مردم! باید پاکیزه باشه. اصلا میرم بهداشت شکایتتون رو میکنم.»
تا رجب و پسر صاحبجان از سر و کلهزدن فارغ شوند، اصغرو گوسفندها را سینه کرده بود و از روستا هم دورشان کرده بود. پسر صاحبجان سر میرسید و اصغرو را با خودش میبرد گوسفندچرانی تا پسین.
میبردندش سرکار؛ هرسکنی باغهای پسته، آجرکِِشی سر ساختمان و لگد کردن گلاندود؛ برایش غذایی میدادند، پول بستنی و گاهی هم یک کیلویی پسته فندقی. یکی دو نفر هم تازگیها سیگار به دهنش داده بودند. خدا نیاورد وقتی که خبری از گوشهپوزه به گوش کل اکبر درز می کرد. صغری ولی تا جایی که آتشی به پا نکند، میمالاند کلاکبر را به هم: «خودم ازشون خواست داشتم. تو میخوای بچهم بیافته این گوشه علیل هم بشه؟! سگ به روی من اگه بخوام شِِلف و علیلش رو هم ببینم.»
اصغرو که توی آشپزخانه عرق میریخت، هر از دوردمی گریختی میزد، میآمد مینشست به تماشا؛ مخصوصا وقتی نوبت جعفرِ نفتکش با لباسهای سبزش میشد که شمشیر بکشد به سمت یاران قرمزپوش شمر .
و در تعزیه روز عاشورا که سخت به یاران امام حسین میگذشت و گریه مرد و زن، سرمای زمستانی حسینه را گرم کرده بود، اصغرو پرید وسط میدان! نیزه یکی از سربازان شمر را گرفت. بعد دوید رفت توی صفِ نیزهداران امام حسین. شمر ایستاد. حرمله کمانش را آورد پایین و بچهایی که اصغرو نیزهاش را گرفته بود ،گریه شد. رمضان گرگعلی رییس هیاتامنا دوید سمت اصغرو؛ دستش را پیچاند؛ نیزه را از دستش گرفت و اصغرو را آورد پایین سکو. در همین حال هم، با صورتی قرمز به تعزیهخوانها اشاره میداد قطع نکنید ادامه بدهید. تعزیهخوانها شروع کرده بودند که دوباره اصغرو پرید بالای سکو و پیچید توی دست و پای رمضان گرگعلی تا نیزه را از دستش بگیرد و برود توی صف نیزهدار امام حسین. جمعیت زن و مرد نیمخیز شد. رمضانگرگعلی از همان بالای سکو پرتش کرد پایین. شمر صدایش را رو به یزید بلندتر کرد تا توجه مردم را به میدان جلب کند: «هر آنچه تو گویی مطیع فرمانم، قبول حکم شما منتیست برجانم!»
روز که میزد اصغرو کوچه را میکند بههم و میرفت. نگاه هم به هندلهای پرلاشه مرادعلی نمیانداخت و خندهای هم به سمیه میزد و خودش را میرساند به حسینیه. تا ظهر بشود، پنجاه باری، دورِ دیوار حسینیه میچرخید و هر بار که به در حسینیه میرسید هلش میداد و باز هم قفل بود. یا مِِهدی برادرش بود که باید میرسید و با داد و کلهقال میانداختش ترک موتور و میآوردش خانه و میزد روی سینهاش و میگفت: « حسیـن بعداظهر! الان حسیـ نیست!» یا اکثرا مردی زنی از اهالی میبردش خانه و چایی میدادش و بعد میگفت: «حالا پاشو برو خونه پیش مادرت تا سگ غلامحسن نیومده بخوردت.»
در دنیای اصغرو چیزی ترسناکتر از سگ غلامحسن نبود. اسم سگ غلامحسن که میآمد باز جسدهای آن تصادف را میدید؛ نزدیک روستایشان بود؛ اولین نفر رسیده بود و زن و مردی با موتورشان زیر چرخهای تریلی له شده و مرده بودند. چشمهایش را در هم میکشید، صورتش درهم چقارده میشد، شاشاش میگرفت و تا توی بغل صغری میدوید. صغری بغلش میکرد و تا چندتا کبریت، روشن نمیکرد و توی کاسه آب نمیزد و آب با بوی دود را به خوردش نمیداد، اصغرو آرام نمیگرفت.
کجواکج اما خوب، نفسِ دویدن داشت. تاسوعا را عین کره دنبال اسبهای هیات میدوید. اسبها کروپ کروپ دور صفهای زنجیرزنی سم میکوفتند و طفلان مسلم را به زنجیر پشت خود می کشیدند و اصغرو هم از همان زمان ،دویدن را از پشت سمضربه همان اسبها تاخت زده بود .
ممد چِِشقلمبه و دار و دستهاش گفته بودند: «اگر از اینجا بدوی و از در خونه سهراب بختیار رد شی و بری دست بزنی به دیوار مدرسه و برگردی، این پستههای تر رو، همهشون رو میدیم به تو. دو... بدو... بزَ دسـ دیوا مدسه بیا پسه بخو... بگیـ پسه! ... نه! بدو. بیا، بعد!»
با زانوهای خمیدهاش شروع کرده بود به دو و به خودش فشار آورده بود که از خنده بچهها هم بازنایستد .پستههای تر، خوشمزه بودند. دوید. از جلوی خانه سهراب بختیار که رد شد ،در گوشه چشماش ،هیبتی سیاه خُُره رفت و چشمهای ظالم و برقناکِ سگ با دندانهای چسبناک تیز، به تخم چشمهایش چسبید. غلامحسن، همسایه روبهرویی سهراب بختیار بود و سگش زهره میترکاند. پاهای اصغرو فرفره شد و سگ به چندتا خیز خواباندش. پارس سگ بند دل ممد چِشِقلنبه را هم پاره کرد. جیغواهواری بلند شد به هوا. پوزه سگ که به پشت پای اصغرو رسید جسد مردی بود که زیر تریلی له شده و مرده بود.
جعفر نفتکش رسید بالای سرش و سگ به چندتا گاز، اصغرو را ول کرد و رفت در خانه غلامحسن ایستاد و هنوز کمرش را رو به سمت اصغرو میکشید و دهندره میکرد و گوشش به نفرینهایی که میشد بدهکار نبود. زن سهراب بختیار هلََک هلک با کاسهای آب سر رسید. چندتا شاخ کبریت را یکدسته با هم به آتش کشید و آتش را توی آب زد و بسماله خواند روی آب و آبدود را ریختند به حلق اصغرو تا ترسش بریزد. زنی هنوز سگ را نفرین میکرد و جعفر نفتکش خیز برداشته بود به سمت بچههای حیران و داشت بدوبیراه میگفت: «یه مشت بچه ولو! من داشتم میپاییدمتون؛ شما از تخم و ترکه کدوم شمرید که همچین، به سر این مرغ خدا میدید! ها؟!»
جعفر نفتکش هیچوقت دهنش به بد و بیراه باز نشده بود. روی همین حساب، همه بچهها، ممد چشمقلنبه را نشان دادند. او هم که بند دلش ریخته بود پایین، با چشم گریان فرزی از توی کوچه غیب شد. اصغرو آبدودِ کبریتزده را که میخورد، کاپ کاپِ قلبش میخوابید.
جعفر نفتکش بیشتر از بقیه هوایش را داشت. او بود که اولین بار چندین سال قبل، سیم پشت بلندگوی هیات را داده بود دست اصغرو. تا سالها اصغرو سیم پشت بلندگو را میگرفت توی دستهایش و عبورش میداد تا توی دست و پای زنجیرزنها نپیچد. هیات کوچه به کوچه خاک بهپا میکرد و نوحه میخواند و میرفت. اصغرو نمیگذاشت احدی دست به سیم بزند. زنها که هیات را تماشا میکردند جثه اصغرو که از زیر چشمشان رد میشد، نگاه ملتمسانهای به هم میکردند و رو به اصغرو کلهشان را تکان میدادند و زیر لب میگفتند: «خودش رحمش بیاد به حق همین روز عزیز!»
اصغرو هم دستش آمده بود از آنهایی که قدشان کوچکتر است میتواند اناری بچاپد و همین که گریهشان درمیشود پا بگذارد به فرار. ولی خب.... کتک و کشیده هم خوب میخورد. چون هروقت کشیدهای میخورد شروع میکرد به خنده! آنقدر میخندید تا موتور گریهاش روشن شود. روی همین حساب، بیحساب کشیده میخورد تا اسباب سرگرمی شود. اول شیرش میکردند شلوار بچهایی یا پیرمردی را ناغافل بکشد پایین؛ بعد شروع میکردند به کشیده زدن و خنده اول اصغرو؛ کشیده بعدی و میرفت تا قاهقاه خندیدن و تبدیل خنده - سرِ کشیده دوازدهم سیزدهم - به گریه و حالا خنده جمعیت. سمفونی هووو هووو هوووو گریهاش که بند میآمد و اِِک اِکِاش را که توی سینه خفه میکرد، تازه، نمایش عصبانیتاش شروع میشد. ماهیچه کف دستش نزدیک مچ را دندان میگرفت و سه بار خم میشد کف دستش را میکوفت بر زمین و فریاد میکشید:
«یا حسیـ یا حسیـ یا حسیـ !» این یعنی اوج عصبانیت و کمی خطرناکشدنش که دیگر دست از سرش بر میداشتند. تنها زمانی که اصغرو از این ماجراها به دور و در امان بود، دهه محرم بود که بازار قرب اصغرو گرم بود .
لحظهای نگذشت که کلاکبر خودش را رساند پای سکوی تعزیه روز عاشورا ،بالای سر اصغرو که گریهاش هم هووو هوو هووووو بلند شده بود. کلاکبر، اصغرو را بلند کرد و حالا نوبت او بود صدایش را رو به تعزیهخوانها مخصوصا رمضان گرگعلی بلند کند: « امام حسین بزنه به جونتون. این بچه معصوم که کاری نمیخواد کنه صاف وامیایسته کنار اون نیزهدارا. فقط بلدین ازش خرحمالی بکشین؟!»
همهمه جمعیت بالا گرفت. ابن زیاد نتوانست در جواب یزید چیزی بگوید. رمضان گرگعلی دوید خودش را رساند به کلاکبر. عرقش را پاک کرد و تند تند و لای همهمه جمعیت گفت: «خواهش میکنم کربلایی اکبر! تو را به همون کربلایی که رفتی قسم! این حالیش که نیست آبرویزی میکنه! اصلا تعزیه رو به هم میزنه .
آبرومون میره جلوی این همه آدم. مجلس امام حسین که شوخی نیست کربلایی!»
اصغرو نگاهی به پدرش کرد و خیز برداشت بدون نیزه برود توی صف نیزهداران امام حسین. چند نفر جلویش را گرفتند و رمضان گرگعلی برای کل اکبر دست روی سینه گذاشت و برگشت. اصغرو ماهیچه کف دستش را دندان گرفت و خون شد و سه بار دستش را کف سکوی تعزیه زد و فریاد کشید: «یا حسیـ !» و دوید و از حسینه رفت بیرون .
اصغرو کیفور میشد که روزهای دسته، توی کوچهها همه نگاهش میکنند و به کلهجنباندن زنها، کله تکان میداد و با تمام مغمومی که فهمیده بود با لباس سیاه باید به خودش بگیرد، به سمیه که میرسید علاوه بر تکان سر، خندهای هم میزد. کمکم عادت کرده بود تمام ده روز محرم سرش را مدام تکان بدهد. ا زهمان وقتیکه زورش به هل دادن موتور مرادعلی رسید و گذاشتندش پشت گاری باندها، یک روز قبل از محرم سیاه میپوشید و میرفت خودش را به تمام ده نشان میداد. سر تمام دیگهای سنگین برنج و خورشت را میگرفت و جابجا میکرد. کُنده آتش زیر اجاقها را جا میزد و هر بنز آجری که برای دیوارهای حسینیه خالی میشد، اول میفرستاند پی اصغرو و یک فرغون هم میانداختند جلویش که کُُپ آجر را بکشد ببرد پای پی. صدای جفت جفت زدن آجرها به هم، صدای سنج اصغرو بود که جهان را برمیداشت .همه هم دستی به روی سرش میکشیدند و پای سفره هیات هم گاها تا دو سه تا غذا به او میدادند. از همه مهتر بچهها هم توی این ده روز محرم به چشم دیگری به او نگاه میکردند. چون جعفر نفتکش به تنها بچهایی که اجازه میداد قبل از حرکت هیات، روی طبل بزرگ بکوبد، اصغرو بود. بنابراین توی محرم، ممد چشم قلنبه هم ،دستی به روی سینه برای اصغرو میگذاشت. اما این کلاکبر کمکم صدایش درآمده بود: «بچه بیزبون رو میگیرند خم کار یدی. پیش خدا این چه سر یک سیم رو بگیره، چه یک تریلی آجر کول کنه! این بچه معصوم، نگاه هم که به هیات امام حسین بکنه خودش هزار عالمه ثوابه. اینا ولی میخوان کمرشکنش کنن چون بیزبونه بچهم!»
باز صغری میپیچید توی پَرَو بال زبان کلاکبر و میچربید به او: «تصدقت! بچهم خودش ذوق امام حسین داره، تو پاپیچ قدمهاش نشو؛ بلکی، چیزی او خودش به فرمونش داده باشه به حق بزرگیش!»
رمضان گرگعلی همچنان داشت توی بلندگوی بیسیم از مردم معذرتخواهی میکرد و به تعزیهخوانها هم میگفت: «خدا خیرتون بده! مجلس امام حسین رو منظم کنید و تعزیه روز عاشورا رو ادامه بدید. نیزهداری امام حسین که بچهبازی نیست اینجا!»
کلاکبر هم بهراه شد که پشت سر اصغرو از حسینه برود بیرون. قوم و خویشهایش هم همه از جا بلند شدند.
جعفر نفتکش دوید توی راهش. صورت کلاکبر را بوسید و التماسش کرد بنشیند به خاطر مجلس امام حسین .کلاکبر نتوانست روی جعفر نفتکش آن هم توی لباس امام حسین را به زمین بیاندازد. با صورتی سیاه برگشت و نشست.
شب، اصغرو نیامد. همیشه دیر میآمد. میرفت چندجا که سفره امام حسین برقرار بود، غذا میخورد و آخر سفره را هم کمک میداد؛ ظرفها را جمع میکرد، سفره را تمیز میکرد و شلنگ میگرفت روی دست زنها که قابلمههای بزرگ را میشستند .
آخر شب شد نیامد .سراغش را گرفتند کسی ندیده بودش. گوشهگوشه را گشتند. جعفر نفتکش توی بلندگوی مسجد اعلام کرد: «هر که خبری از اصغر کلاکبر داره به خونوادهش خبر بده، بندهخداها نگران هستند.»
خبری که نشد همه خبردار شدند اصغرو کلاکبر گم شده. چندباری از دست پدرش که کتک خورده بود، سرگرفته بود و رفته بود دور و اطراف روستا، زیر درختان نشسته بود و شبنشده آمده بود خانه.
تا چند کیلومتر دور ده را گشتند. هر چه جار میکشیدند اصغرووو! اصغروو! خبر از اَ اَ های اصغرو نبود.
عصر، هرچقدر حسینه بخار آورده بود، بیرون هم نم بارانی که زده بود، بوی خوش خاک را بلند کرده بود .
بوتهها گوشوارههای لرزان و درخشان آب را به گوش داشتند. هر چه جلوتر میرفت گلِ بیشتری میچسبید به ته کفشهایش. چوبی توی دستهایش نیزهای بود که با آن، گلِ ته کفشهایش را پاک میکرد. جلوی چشمش افق قرمز بود عین لباسهای شمر. نیزهاش را محکمتر توی دست گرفت و پیش رفت. باغهای روستایشان که تمام میشد زمین صاف و کفه بود؛ سفید و دََق؛ بدون یک بوته علف. جاهایی هم نمک بالا زده بود. جاهایی هم گِل رس شَتََلشَتََل میچسبید کف پاهایش. سوزِ هوا هوار میکشید و سیاهی را پهن میکرد روی برهوتِ سرخ و سفید. زمین از همه طرف مثل هم بود. به طرفی رفت. هر چه میرفت زمین و شب بود که به سرش میافتاد. رفت تا پا زد و افتاد. زیر بغلش خیس عرق بود و روی پیشانیاش یخ. دور سرش چرخید. صدای طبل و سنج توی سرش افتاده بود. دستهای نقطههای نورِ زرد، آن دورها سو میزدند. به سمتشان بلند شد. چند ساعتی رفت. برهوت صدای جیغ میداد. چیزی به او نزدیک میشد و توی گوشاش کِِل میکشید و قهقهکنان دور میشد تا آنطرف نورهای کوچک. کرختی گوشهایش تمام تنش را تسخیر کرده بود. چوبنیزهاش را که توی مشت فشرده بود، دیگر حس نمیکرد. به ذرهای از ذرات آنهمه سیاهی و سرما بدل شده بود. بیآنکه بتواند ماهیچه کف دستش را دندان بگیرد و به زمین بکوبد، همچنان که سرما ریشهاش را میزد و میکوباندش به زمین، یا حسیـ خشکی کشید .در حدودات دوردستی، توی جوی دستکندِ باغ پستهایی نقش زمین شد به صورت. خنده ممد چِِشقلنبه در هوا درز پیدا کرد و بچهها داشتند یکییکی کشیدهاش میزدند. از صدای خندههای خودش کر شد .گِِز سرما درز میکرد توی ترکَ ترکَ پوستش. میسوخت .سگ غلامحسن داشت میخوردش. اول هم انگشتهای پایش را خورده بود. خاکِ یخ، بوی فریزر رجب را میداد و سرما شیـبه کرده بود توی دالان گلویش. چشمهایش گرم شده بود. خواب هجوم میبرد به همان تکذره وجودش .باد میهوفید روی جسد مردی که زیر تریلی له شده و مرده بود. هوف سرما ساعتی وزید. جسد، بیحرکت خشک میشد و سفتِ سرد، عین تخته سفید و منجمد خاک. بعد صدایی پیچید؛ صدای دیوار دالان بود: «اََنا بخو... بگیـ بخو! »
لََش خشکسردِ اصغرو به روی صدای دیوار دالان پلک زد؛ دو سفیدی چشم در برابر شاخههای لخت پسته.
زورش نمیرسید پلکش را بیاندازد پایین؛ یا پلک سرخ در هوا خشک میشد. سفیدی چشم که سیاه میشد ،شاخههای لخت پسته شمشیر شده بودند .از برق شمشیرها، پلکها افتادند و زیرشان تن میداد به گرمای یک خواب همیشگی. دوباره صدای دیوار دالان بلند شد: «اََنا بخو... بگیـ بخو! »
اینبار چشمهایش را باز کرد. یک باغ پر شمشیر. خیلی شمشیر. شمشیرها تکان میخوردند. شمشیرهای یاران شمر. آسمانِ پشت شمشیرها قرمز بود .مور به دستهایش افتاد. آب دهانش، تا زمین یخ بسته بود. هوی باد بود و بیدادِ حمله لشکر قرمز که سیاه شده بود حالا .
سیاهی برهوت از سرما بود نه از شب. لشکر قرمزِ سیاه، شمشیر کشیده بود. اصغرو دلش میخواست نیزهدار لشکر سبز باشد: «حـِ... حـِ...حـِ...» بوی خون و باد توی دماغش پیچیده بود. اسبها سم میکوفتند بالای سرش .سمضربه اسبها یخِ سرما را توی سرش میشکست. دستهایش پنجه شیر بالای بنزخاور میشدند .
خاک را چنگول میانداختد. حرارتی توی مغزش، سگ غلامحسن را چِِخ میکرد. دستهایش که مشت میشد، نیزه هنوز توی دستش بود. با نیزه از رمضان گرگعلی هم نمیترسید. سگ غلامحسن را نهیب میکرد. دوباره داشت می لرزید. زانوهایش توی شکمش جمع میشدند. روی تخته خاک، دمادمی زجرسوز به خودش پیچید و جان داد تا روی فشار نیزه بر زمین از خاک کنده شد. خدر بود. شمشیرها تیز و ترَق ترََق به هم می خوردند .
نیزه به دست ایستاد.
جنگ بود. عاشورا بود. ایستاده بود توی صف نیزهداران. همه کشته میشدند. سمیه دختر مرادعلی جیغ میکشید. برق شمشیرهای خونی توی برهوت افتاده بود. رفت جلو. گوشهای از برهوت مردی با لباس سبز، زیر برق شمشیرها بود. سمیه دختر مرادعلی جیغ میکشید و صورتش را میکند. جلوتر رفت؛ نیزه را بالا برد.
ماهیچه کف دستش را دندان گرفت و به زمین کوفت و فریاد یا حسیـ یا حسیـ یا حسیـ کشید و به شمشیرها یورش برد. صدای جنگ نیزه و شمشیرهای باغ، برهوت را گرفته بود. موجودات تاریکی قوز کرده بودند به این جنگ و صدای آسمان بلند شده بود. میزد. نیزه به دست و شمشیر به دست دیگرش. گاهبهگاهی تیزی شمشیری پوستش را میشکافت. گرما به خونش برگشته بود. صدای شمشیرها و جنگش به آسمان میرفت .
آسمان غرش میکرد و رعد میانداخت. اصغرو تمام عاشورا را شمشیر میزد. گرگ و میشِ هوا که شد قوزیهای شب گم میشدند و جیغها کمتر. نور که میآمد اصغرو زخمی و کوفته از کارزار برمیگشت. بر که میگشت فانوس به دستهایی پیچیده لای پتوهای سربازی، به سمت او میآمدند .میدویدند. اصغرو، جعفر نفتکش را شناخت و توی بغلش افتاد. جعفر نفتکش هوار کشید: «یا حسین! زنده است! یخ نزده!؟»
جمعیت ده با بخارهای هلهله میدویدند. کلاکبر رسید. کف دستش را دندان گرفت و گریه شد: «پدرم به دهنم بیاد! چرا اینجور پر زخم!؟»
اصغرو چشمهایش را باز کرد و نیزهاش را بالا آورد: «عاشوا... جنگ.» صغری رو به آسمان زار میزد.