جشنواره هنر و روان، یادواره مرحوم دکتر حجازی

موچین

امتیاز کاربران

ستاره فعالستاره فعالستاره فعالستاره فعالستاره غیر فعال
 

موچین

 

   دستم که روی دستگیره پایین ‌آمد، مامان خودش را ‌رساند. «می‌خوای جیش کنی؟» سرم را پایین انداختم و گفتم: «اوهوم.» دمپایی‌های کوچکم را با نوک پایش هل داد و گفت: «باشه. بپوش‌شون.» ترسیده ‌بودم. می‌دانستم اوضاع عادی نیست. مامان قوز کرده بود و رگ‌های سبز-آبی پیشانی‌اش زده ‌بودند بیرون. به لیوان توی دستش اشاره کرد و گفت: «باید این تو جیش کنی، مثل اون روز که رفتیم آزمایشگاه.» می‌دانستم این‌بار فرق می‌کند. می‌دانستم اکرم‌خانم بلأخره کار خودش را کرده. صدای گریه‌ام توی فضای کوچک دستشویی ‌پیچید. مامان داد ‌زد: «من ‌رو دق نده» بعد دست‌هایش شروع کردند به لرزیدن. لیوان را پرت کرد و تکیه داد به کاشی‌های آبی دیوار‌. شکسته‌های لیوان همه‌جا پخش شدند.

   دکتر پارسا خودش را روی صندلی عقب می‌کشد و صاف می‌نشیند. هنوز هم مامان و شکسته‌های لیوان توی سرم چرخ می‌خورند. دهانم تا حد پاره شدن باز شده و از ته حلق هق‌هق می‌کنم. دلم می‌خواهد داد بزنم و مامان و شکسته‌ها را از دهانم بیرون بریزم. فریاد می‌کشم: «تو حق نداری با من این‌طوری رفتار کنی.»

   دکتر پارسا انگشت شستش را بالا می‌آورد و شبیه به مربی‌های ورزشی داد می‌زند: «آهان.»

 و من با هق‌هق تکرار می‌کنم: «تو حق نداری.»

سال‌هاست این‌طوری گریه نکرده‌ام. شک ندارم هر جا به جز این‌جا بود، دکتر پارسا انگشتش را به سمتم می‌گرفت و هرهر به این قیافه‌ی مسخره‌ام می‌خندید. بار اول که دیدمش، فکرش را هم نمی‌کردم مشاوره‌ام با او به جلسه‌ی دوم بکشد، چه برسد به حالا که دیگر تعدادشان از دستم دررفته. من دنبال یک ناجی می‌گشتم و او بیشتر شبیهِ رَپِرهای بسکتبالیست‌ بود تا دکتر روانشناس. من ترسیده بودم و از تنها ماندن می ترسیدم. همین شد که تا پیدا کردن یک دکتر دیگر به پارسا اعتماد کردم. من از مرگ برگشته بودم. هرچند که دکترهای بیمارستان گفته بودند هیچ ردی ازش پیدا نکرده‌اند. اولش به اسم سکته بستری‌ام کردند، اما بعد که جواب‌ آزمایش‌ها‌ و نوار قلبی و چه‌ و‌ چه ‌آمد، زدند زیر همه‌چیز. آخرش هم یک پوشه از مدارکی که سند سلامتی کاملم بود، زیر بغلم زدند و مرخصم کردند. قبل از رفتن، پرستار بخش شماره‌ی دکتر پارسا را بهم داد. دیگر مشکلم حبس ادرار و عفونت‌ها و بدبختی‌های بعدی‌اش نبود که بشود یک‌جور کج‌دار‌و‌مریز از سر گذراندشان. خود مرگ بود که توی دستشویی بیخ گلویم را گرفته بود و هر لحظه ممکن بود باز‌هم سر‌و‌کله‌اش پیدا شود.

   گریه‌ام بند آمده. فقط گاهی نفس‌هایم بریده‌بریده می‌شوند. شالم را روی سر صاف می‌کنم و با پشت دست روی بینی‌ام می‌کشم. خیر سرم می‌خواهم قیافه‌ام را روبه‌راه‌ کنم، اما یک رشته آب چسبناک تا نزدیکی چانه‌ام کش می‌آید. هل می‌شوم و به‌جای دستما‌ل‌های خیس توی مشتم، سعی می‌کنم با گوشه‌ی شال غائله را بخوابانم. نمی‌خوابد و لکه‌های آبکی و چسبناک روی شال بدجوری توی ذوق می‌زنند. دکتر پارسا همان‌طورکه نیشش باز شده دستش را مثل کارآگاه گجت دراز می‌کند و جعبه‌ی دستمال کاغذی را می‌گیرد جلویم. می‌گوید: «سخت نگیر. دماغه دیگه. همه دارن.»

 و بلند می‌خندد. وقتی می‌خندد هر سی‌و‌دوتا دندانش دیده می‌شوند. من هم سعی می‌کنم با خنده حالم را طبیعی جلوه دهم، اما دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و حداقل برای چند لحظه‌ تویش فرو بروم. لابد دکتر پیش خودش می‌گوید مریضی که از بین این‌همه اختلال و سندرم، دچار شاش‌بندی شده باشد بهتر از این نمی‌شود. البته خودش می‌گوید مثانه‌ی خجالتی. جلسه‌ی دوم بود که خودکارش را روی میز کوبید، به صندلی تکیه داد و همان‌طور که دست‌هایش را روی سینه‌ به‌هم گره می‌زد، با قاطعیت گفت: «سندرم مثانه‌ی خجالتی.» همین قاطعیتش بود که مجابم کرد بی‌خیال تی‌شرت‌های رنگارنگ و شلوارهای بَگی‌اش بشوم و درمان را با خودش ادامه بدهم.

«خوبی غزل؟»                                        

خوب نیستم. حس احمق‌ها را دارم، اما لبخند می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. می‌رود توی اتاق کناری و از آن‌جا داد می‌زند: «تا برمی‌گردم روی نفس‌هات تمرکز کن.»

   جلسات اول به خاطر دستگاهی که سیم‌هایش را به انگشت‌هایم وصل می‌کرد، آن‌جا می‌نشستیم. دستگاه عجیب‌و‌غریبی بود که با جواب‌های من صدای بوقش کم و زیاد می‌شد. دکتر آن‌قدر کلمه‌های بی‌ربط گفت تا بالأخره سر یکی‌شان بوق دستگاه بلندتر شد: موچین. من درست سر در نمی‌آوردم، اما خودش می‌گفت موچین برایش معنادار شده. بعد هم آن‌قدر ردش را گرفت تا به آرایشگاه اعظم‌خانم رسیدیم. با صدای تق‌تق چکش به‌سمت صدا می‌چرخم. از پشت دیوار دایره‌ها می‌آید. چند‌تایی ضربه می‌خورد و ساکت می‌شود. خودم اسمش را گذاشته‌ام دیوار دایره‌ها. تصویر دایره‌های تودرتویی‌ است که نمی‌شود فهمید از اولی‌ بیرون زده‌اند‌، یا توی اولی فرو رفته‌اند. سعی می‌کنم سر در بیاورم. دایره‌ها توی هم فرو می‌روند و بیرون می‌آیند. تار می‌شوند؛ تارهای عنکبوت. تارها آ‌‌ن‌قدر دور و نزدیک می‌شوند که بلأخره یک جا ثابت می‌مانند. ته جاروی درازی تارها را پاره می‌کند. اکرم‌خانم جارو را پایین می‌آورد و می‌گوید: «دو روز پیش اعظم همه جارو گردگیری کردها، باز تار بسته.»

   آفتاب کم‌جانی از پنجره‌ی لب سقف می‌آمد تو. کف زمین پر از موهای مشکی مشتری قبلی بود. اعظم‌خانم نخ‌ها را لای انگشت‌های لاغر و درازش ‌پیچید و همان‌طور که روی صورت مامان عقب‌جلو می‌شد، گفت: «من نمی‌فهمم آخه تو چه کودی روی این صورتت می‌ریزی که امروز بر می‌دارم، فردا چند برابرش سبز شده؟» مامان هوفی کرد و لب‌هایش را به حالت تأسف ورچید. اکرم‌خانم از آن‌طرف داد زد: «تو که این‌همه دوا‌درمون کرده‌ی؛ به صورتت یه خروار زرچوبه و روغن‌مورچه و چه ‌می‌دونم، هزارتا آت‌وآشغال دیگه هم مالیده‌ی، حالا این یه کارم که من می‌گم بکن، والا جواب می‌گیری. بعد از اصلاح با شاش بچه صورتت رو بشور، تا ریشه‌ی موها رو بسوزونه.» بعد به من نگاهی انداخت و گفت: «شاش همین دختر خودت خوبه.»

   دکتر پارسا از توی اتاق کناری داد می‌زند: «ببین من هم بهارها مثل تو می‌شم.»

«مثل من؟ یعنی چطوری؟»

«یعنی دماغو.»

 خنده‌ و خجالتم با‌هم می‌گیرد. هیچ‌کس خوشش نمی‌آید کسی درباره‌ی محتویات دماغش حرف بزند، چه برسد به محتویات مثانه‌اش. از این‌که اکرم‌خانم اسم ادرار من را توی جمع آورده بود داغ شدم. انگار که گناه بزرگی مرتکب شده‌ باشم. بعد مامان همان‌طور که صورت سرخش را از درد بند جمع کرده بود، دماغش را بالا کشید که مثلاً چندشش می‌شود. اکرم‌خانم صدایش را بالاتر برد و گفت: «شاش بچه‌ی خودته. مگه کم با دستات کون گهیش رو شسته‌ی که حالا قیافت‌رو واسه‌ی من این‌جوری می‌کنی؟» او چیزی را در من دریده بود که من با تمام بچگی‌‌ام می‌فهمیدم. از همان موقع، از خودش و آرایشگاه خواهرش و ریش‌های مامانم و خلاصه هر چیزی که من را یک‌طوری به اکرم‌خانم وصل کند متنفر شده‌ام. حتی گاهی از همین پارسا که برایم زنده‌اش می‌کند.

  دکتر پارسا با یک پارچ آب یخ برمی‌گردد و آن را می‌گذارد کنارم.

«به جان خودم بهارها که می‌شه، شب‌ها باید دستمال‌کاغذی‌ها رو لول کنم تو دماغم، تا بتونم بخوابم.»

 بعد نوک انگشت‌هایش را به‌هم می‌مالد و لول کردن دستمال‌ها را برایم بازسازی می‌کند. هر دو می‌زنیم زیر خنده.

  اکرم‌خانم اسکناسی را توی دستش لول کرد و همان‌طور که توی سوراخ گوشش می‌چرخاند، پرسید: «چند سالته؟»

 من سرم را پایین انداختم و جوابش را ندادم. مامان گفت: «تو هفت ساله.»

اکرم‌خانم نوک اسکناس را با دقت وارسی کرد و ادامه داد: «تا به بلوغ ننشسته این کاری که بهت می‌گم بکن. به بلوغ بشینه دیگه شاشش به درد نمی‌خوره‌ها. دخترهای حالام که زود به بلوغ می‌شینن.»

 مامان معمولاً جوابش را نمی‌داد. فقط دماغش را بالا می‌کشید. یعنی بهتر است بگویم اوایل دماغش را بالا می‌کشید. بعدها با آه و افسوس می‌گفت: «چه می‌دونم والا.» و بعدترش هیچ.

دوباره صدای چکش بلند می‌شود. دکتر پارسا لبش را به نشانه‌ی تعجب کج می‌کند و می‌رود سمت دایره‌ها.

«چی کار دارن می‌کنن اینا؟»

چند باری به دیوار مشت می‌کوبد. فکر می‌کنم اگر یک سر و گردن بلندتر بود، حتماً سرش به سقف می‌خورد. «عجیبه. تو این ساعت هیچ واحدی حق نداره از این کارها بکنه.»

برای این‌که چیزی گفته باشم می‌گویم: «اگه زود قطع بشه که اشکالی نداره.»

«چرا اشکال داره. باید کلاً قطع بشه وگرنه نمی‌تونیم کارمون رو درست انجام بدیم.»

 بعد با چشمکی می‌گوید: «نگران نباش. اگه ادامه پیدا کنه منشیم ‌رو می‌فرستم سراغ‌شون. منشی سیبیلو استخدام کردم واسه چی؟»

 دلم می‌خواهد بگویم نه من نگران نیستم. من از خدایم است امروز زودتر تمام شود و بروم خانه. یک هفته برایم روضه خوانده که امروز نباید زود خسته شوم و من از همین حالا بریده‌ام. می‌نشیند روبه‌رویم و دست‌هایش را به‌هم می‌مالد. این یعنی حالاست که دوباره بازی‌مان شروع شود، که باز صدای چکش‌کاری واحد بغل بلند می‌شود. دکتر پارسا با اولین ضربه از جایش بلند می‌شود و به سمت در خیز برمی‌دارد. آن‌قدر بلند با جمشیدی حرف می‌زند که انگار وسط همین اتاق ایستاده.

 «نمی‌خواد زنگ بزنی. یه‌راست برو جلوی در واحدشون.»

جواب جمشیدی را خیلی واضح نمی‌شنوم، اما انگار از رفتن طفره می‌رود. یک‌باره همه‌‌جا ساکت می‌شود. حتماً جمشیدی رفته و این مرد چکشی را به حرف گرفته. از بی‌حوصلگی چشم می‌گردانم بین طرح‌های روی دیوار. همیشه نیم‌رخ بالای ساعت، بیشتر از بقیه چشمم را می‌گیرد. درست مثل نیم‌رخ زنی که زیر فلکه‌ی گاز آرایشگاه چسبانده بودند. جای بی‌ربطی بود؛ انگار که بخواهند خرابی‌های زیرش را بپوشانند. حتماً کار اعظم‌‌خانم بوده. اکرم‌خانم با این‌که پشت دخل می‌نشست، اما حتی به حساب‌و‌کتاب مشتری‌ها هم نمی‌رسید. آن وقت‌‌ها او را بیشتر از هر چیزی شبیه ریش‌های مامان می‌دیدم؛ کلفت، سیاه، تیز، به‌درد‌نخور و با حضوری پیوسته و دائمی. زن نیم‌رخی کنار سرش بود و من فکر می‌کردم چون مجبور است همیشه به اکرم‌خانم نگاه کند، نمی‌خندد. برعکس باقی زن‌های موطلایی روی دیوار که از ته دل می‌خندیدند. من تصمیم گرفته بودم وقتی بزرگ شدم شبیه زن‌های موطلایی شوم. مامان شبیه هیچ‌کدام‌شان نبود؛ حتی شبیه زنی که نیم‌رخ بود. صورت مامان به‌خاطر بندهای هر‌روزه‌ی اعظم‌خانم، همیشه سرخ بود. هرکس می‌پرسید صورتت چی شده، می‌گفت: «دکتر گفته به گل‌های حمیدآقا حساسیت دارم.» این‌طوری سر و ته سؤال‌های‌شان را هم ‌می‌آورد؛ اما تا شب با آن رگ‌های سبز-آبی که از پیشانی سرخش بیرون می‌زدند، شبیه آدم‌هایی می‌شد که دارند گریه می‌کنند. صدای جمشیدی است. مطمئنم خودش است. باورم نمی‌شود جمشیدی داد کشیدن بلد باشد. صدایش از پشت دیوار دایره‌ها می‌آید. داد می‌زند: «مرد حسابی بهت می‌گم زنگ بزن»

و احتمالا مردحسابی است که تکرار می‌کند: «به من ربطی نداره.»

درست سر در نمی‌آورم. از توی سالن انتظار هم صدای دکتر پارسا بلند می‌شود. معلوم است با تلفن حرف می‌زند: «من بیشترین تقصیر رو از جانب شما می‌دونم که اجازه داد‌ه‌ین این‌موقع وسیله بیارن بالا.»

 پس با نگهبان است.

«کل پاگرد هنوز پر از تیر و تخته‌ست، اون‌وقت شما می‌گی چهارتا دونه وسیله بوده؟»

 یادم می‌افتد از پله‌ها که می‌آمدم بالا، ورقه‌های ام‌دی‌اف راه پاگرد را تنگ کرده بودند. مامان و مستأجر موطلایی خانجون وسط پاگرد ایستاده بودند. گلدان‌های خانجون هم راه را تنگ‌تر کرده بودند و نمی‌توانستم رد شوم. رگ‌های سبز‌-آبی پیشانی مامان زده بودند بیرون. مامان شبیه به بچه‌هایی که تند و ناشیانه چیزی را از حفظ می‌خوانند، می‌گفت: «دکتر گفته به گل‌های حمیدآقا حساسیت دارم. آخه حمیدآقا شب‌ها گل‌هایی رو که فرداش می‌خواد ببره بازارگل، می‌آره خونه تا باهم دسته کنیم.»

به خود بابا هم همین را می‌گفت. شب‌ها قبل از آمدنش می‌رفت پای روشویی و آن‌قدر روی صورتش آب سرد می‌پاشید که آخرش به نفس‌نفس می‌افتاد. بعد می‌رفت توی اتاق و روی صورتش پودر می‌زد و آن‌قدر جلوی آینه می‌ماند تا صدای باز شدن در حیاط بیاید. آن‌وقت چادرش را سر می‌کرد و با‌هم می‌رفتیم جلوِ در. بعد بابا از توی وانت دسته‌دسته گل‌ها را بغل ِمامان می‌داد. مامان صورتش را عقب‌تر می‌برد و می‌گفت: «ببین حمیدآقا، گل‌ها این‌جوری می‌خورن به صورتم‌ها» یا «به‌به کوفت‌نخورده‌ها چه عطری دارن، فقط حیف از این‌که صورت منو این‌ریختی می‌کنن.» بابا در نهایت فقط یک جمله می‌گفت: «زحمت نکش» و «ح» زحمت نکش را هم تلفظ نمی‌کرد. بابا این جمله را آن‌قدر در هر موقعیتی می‌گفت که نمی‌شد فهمید بالأخره متوجه حساسیت مامان شده یا نه.

در اتاق باز می‌شود و دکتر پارسا با عصبانیت می‌آید تو. باعجله توی کشوها دنبال چیزی می‌گردد و می‌گوید: «خود مردک که نیست. جمشیدی به هزار زور کابینت‌سازه رو راضی کرده بهش زنگ بزنه. برگشته گفته شماها که هیچ‌وقت پنج‌شنبه‌ها مراجع نداشتید. مردک...»

 و بعد آهسته‌تر ادامه می‌دهد: « از قانون یه مجتمع چیزی نمی‌فهمه، ادعای...»

کلمه‌های آخر جمله‌اش لای صدای گوش‌خراش دریل محو می‌شود و گوشم را سوراخ می‌کند. دکتر پارسا لب‌هایش را توی دهانش جمع می‌کند و دستش را محکم می‌کوبد روی میز. از جایم می‌پرم. اکرم‌خانم چند بار دست‌هایش را کوبید روی میز و گفت: «اگه شاشش رو زدی که زدی، اگه نزدی و دو روز دیگه شوهرت سرد شد، میای می‌گی اکرم چه غلطی کردم حرفت رو گوش ندادم. یه فکری بکن، قبل از این‌که شوهرت فکر کنه خوب اگه بنا به اینه، همین مردای تو باغمو بغل می‌کنم.»

 پارسا پوشه‌ای را بیرون می‌کشد و از اتاق بیرون می‌رود. رگ‌های گردنش از حرص متورم شده‌اند. به مامان از توی آینه نگاه کردم. رگ های سبز-آبی پیشانی‌اش زده بودند بیرون. اعظم‌خانم که به‌ندرت صدای خروسکی‌ش در ‌می‌آمد، با تعجب گفت: «نیگا نیگا داره برف می‌آد.» بعد اکرم‌خانم خیز برداشت سمت پنجره. پنجره هم‌سطح حیاط بود و برای این‌که بیرون را خوب ببیند، با آن هیکل گوشتالویش ایستاد روی صندلی مشتری‌ها. پایه‌های صندلی کمی تکان خوردند و باز سر جای‌شان محکم ایستادند. لعنت به پایه‌های صندلی. چند‌تا مرد همزمان با هم داد می‌زنند و نمی‌توانم رد صداها را بگیرم. دیگر نمی‌توانم سر جایم بند شوم. بلند می‌شوم و در فضای خالی بین میز و صندلی‌ها قدم می‌زنم. صداهای بیرون بلندتر می‌شود و نفس‌های من تندتر‌. می‌روم سمت پنجره. کرکره را بالا می‌دهم و سرم را از پنجره می‌کنم بیرون. آسمان بین باریدن و نباریدن گیر کرده. کف دستم را دراز می‌کنم توی هوا. دانه‌های درشت برف می‌نشستند کف دستم و فوراً آب می‌شدند. مامان چادرش را دور من پیچید و تمام راه را گریه کرد. من هر بار که سرم را بالا می‌کردم تا دانه‌های برف را ببینم، نگاهی هم به اشک‌های مامان می‌انداختم. بعد دانه‌های درشت برف روی صورتم می‌نشست و مامان را تار می‌کرد. چندبار پشت هم پلک می‌زنم، خیابان و آدم‌ها تار شده‌اند. داد و بیدادها آرام‌تر شده. پنجره را می‌بندم و برمی‌گردم روی کاناپه. از توی پارچ کمی آب یخ می‌ریزم توی مشتم و می‌پاشم روی صورتم. شب، قبل از آمدن بابا، مامان مثل همیشه چندین بار به صورتش آب سرد پاشید. بعد رفت توی اتاق و روی پوستش پودر مالید، اما با صدای باز شدن در برق را خاموش کرد و خودش را  پرت کرد روی تخت. گفت که بگویم مریض است. بابا همه‌ی‌ گل‌ها را به جای حیاط توی خانه آورد. خانه‌مان شبیه پارک شده بود. از زیرپله، کالسکه‌ی عروسکم را درآوردم. عروسکم را تویش نشاندم و به پارکی بردم که بابا با سطل‌های پر از گلش ساخته بود. بابا پشت تلفن به برف بی‌موقع فحش می‌داد: «لعنت بهش. لعنت به ما که واسه گل‌خونه دست‌دست کردیم. اگه همین‌طور بباره، همه‌شون از بین می‌رن.» بعد تلفن را سرجایش کوبید. آخرسر هم کت و سوییچش را برداشت و با عجله رفت. گفت اگر مامان بیدار شد، بهش بگویم بابا رفته باغ. دکتر از همان جلوِ در، دست‌هایش را مثل ورزش‌کارهایی که خودشان را گرم می‌کنند، به هم می‌مالد و تو می‌آید.

«خوبه. خوبه. می‌خوایم با انرژی شروع کنیم. خب؟»

سرم را به تأیید تکان می‌دهم.

«خبر خوب هم این‌که صدا دیگه قطع شد.»

 هنوز جمله‌اش تمام نشده صدای تقّی از پشت همان‌ دیوار دایره‌ای بلند می‌شود و زود قطع می‌شود. هر دو می‌زنیم زیر خنده.

«خب غزل برای این‌که این فاصله‌ای رو که افتاد رو درست کنیم، ازت می‌خوام واکاوی امروزمون رو مثل یه خاطره از اول برام تعریف کنی. خب؟»

خبر ندارد از آن‌موقع تاحالا همه‌ی‌ جلسات‌مان جلوِ چشم‌هایم رژه رفته‌اند.

 «گفتی خوبی دیگه؟»

سرم را به تأیید تکان می‌دهم.

«بله بله، خوبم.»

همان‌طور که می‌رود سمت پنجره می‌خواهد روی کاناپه دراز بکشم. سعی می‌کند کرکره‌ را پایین بکشد. خدا کند نخواهد کفش‌هایم را در بیاورم، وگرنه بی‌آبرویی‌ امروز کامل خواهد شد. با ریسه‌های پرده درگیر می‌شود و هر سمت پرده که پایین می‌آید، سمت دیگرش بالا می‌رود. بالأخره موفق می‌شود تا اتاق را تاریک‌ کند. انگشت شست‌اش را به نشانه‌ی موفقیت بالا می‌آورد و سی‌و‌دوتا دندانش را جلوِ چشم‌هایم ردیف می‌کند. بعد جایی پشت سرم می‌نشیند که موقع حرف زدن نمی‌توانم ببینمش. خوشحالم حرفی از کفش‌ها نزده.

«کجایی غزل؟»

«همین‌جام»

«پس چی شد؟»

«آخه نمی‌دونم چطوری شروع کنم.»

«اول چشم‌هات رو ببند و با من نفس‌هات رو منظم کن.»

نفس‌هایم را با نفس‌های عمیق دکتر منظم می‌کنم: یک‌ بار...دو بار...سه بار...

«بابات پشت تلفن به برف بدموقع بدو‌‌بیراه می‌گفت؟ هوم؟»

«اوهوم. بعد تلفن رو سرجاش کوبید و با عجله رفت. گفت اگه مامان بیدار شد بهش بگم رفته باغ. صدای فین‌فین مامان از توی اتاق می‌اومد. می‌دونستم بیداره، اما نمی‌رفتم تا پیغام بابا رو برسونم.»

«غزل، من بهت قول می‌دم این بار که تعریف می‌کنی برات راحت‌تره. قول می‌دم. می‌ریم سمت دستشویی. باشه؟»

نمی‌دانم چرا پاهایم یخ کرده. اگر کفش‌هایم را در آورده بودم، حالا می‌توانستم پاهایم را توی خودم جمع کنم.

«غزل دستت روی دستگیره پایین میاد. هوم؟»

«دستم که روی دستگیره پایین اومد، مامان خودش رو رسوند. گفت: «می‌خوای جیش کنی؟» یه سوال ساده بود. مامان‌ها بارها از بچه‌هاشون از این‌جور سؤال‌ها می‌پرسن، اما من از همون اول ترسیدم. گفتم «اوهوم.» مامان دمپایی‌هام رو با نوک پاش هل داد و گفت: «باشه. بپوش‌شون.» بیشتر ترسیدم. بعد به لیوان توی دستش اشاره کرد و گفت: «باید این تو جیش کنی، مثل اون روز که رفتیم آزمایشگاه» عصبانی‌ بود. لیوان رو جلوم گرفته بود و داد می‌زد: «من‌رو دق نده.» «من‌رو دق نده.» دکتر یک چیزی داره گلوم رو می‌سوزونه. تکرار می‌کرد: «من‌رو دق نده.» «من‌رو دق نده.» بعد لیوان رو پرت کرد و تکیه داد به دیوار دستشویی. شکسته‌های لیوان همه‌جا پخش شدن.»

بی‌توجه به کفش‌ها پاهایم را توی بغلم جمع می‌کنم. دلم می‌خواهد بخوابم. دلم می‌خواهد همه‌چیز همین‌جا تمام شود و طولانی بخوابم. چشم‌هایم را می‌بندم. دلم می‌خواهد کسی دست‌هایم را بگیرد و فشار دهد. فرقی نمی‌کند دکتر پارسا باشد یا جمشیدی یا آن احمقی که با چکش به دیوار می‌کوبید. فقط کسی بیاید و دست‌هایم را فشار دهد و نوازشم ‌کند. باید بخوابم.

  «وقت استراحت نداریم غزل.»

توجهی نمی‌کنم. باز حرفش را تکرار می‌کند. چشم‌هایم را باز می‌کنم و به‌زور می‌نشینم لب کاناپه. دکتر پارسا می‌آید روی صندلی رو‌به‌رویم می‌نشیند و می‌گوید: «بهت گفته بودم این جلسه‌مون طول می‌کشه. نباید زود خسته شی تا بتونیم نتیجه بگیریم. هوم؟»

 سرم را تکان می‌دهم.

«اوهوم.»

باز شبیه به کاراگاه گجت لیوان آب را جلوِ صورتم می‌گیرد. می‌گیرم و یک قلپش را سر می‌کشم. او حرکات رفت و برگشتی دست‌ها وچشم‌هایم را گوشزد می‌کند.

 «آماده‌ای غزل؟»

 آماده نیستم. اما حرفی نمی‌زنم. خودم را روی کاناپه جمع‌و‌جور می‌کنم و همان‌طور که یادم داده، دست‌هایم را به حالت ضربدر روی ران‌هایم می‌گذارم و مثل پاندول ساعت به چپ و راست تکان‌ می‌دهم. چشم‌هایم را هم همین‌طور.

«نفس‌هات رو با من منظم کن غزل.»

یک ‌نفس، دو نفس، سه‌ نفس... خودکار جلوِ چشم‌هایم به چپ و راست می‌رود. ریتم حرکت دست‌هایم را با خودکار تنظیم می‌کنم. صدای دکتر را می‌شنوم: «مامان داره گریه می‌کنه. نه؟»

از روی کاناپه بلند می‌شوم و می‌روم کنار مامان. نزدیک بخاری نشسته و دارد اشک می‌ریزد. بوی اسپند می‌آید. خانه‌ی خانجون است. خانه‌ی خانجون همیشه بوی اسپند می‌دهد. خانجون برای من لباس ‌بافتنی بافتد. می‌گوید: «دیگه سرما به‌راهه؛ باید هم خودت هم عروسکت کیپ لباس بپوشین.»

رو به مامان می‌کند و می‌گوید: «آخه مادرجون اینم شد دلیل؟ این‌که اون سری رفته بخاری واسه‌ش نصب کنه، خوشحال برگشته یا وقت سلام‌علیک هل شده... به‌خدا به هر کی این‌هارو بگی به عقلت شک می‌کنه. من این بچه رو زاییده‌م و بزرگ کرده‌م. از اولش هم همین بدعنقی بوده که الان هست. آخه چیش عوض شده مادر؟»

   مامان با پشت دستش‌ روی دماغش می‌کشد: «یه چیزهایی هست که فقط مادر می‌فهمه. این‌که امروز یه‌ذره پای چشم بچه‌ش کبودی افتاده، یه هوا لاغرتر شده، یه چی داره بچه‌ش رو از تو می‌خوره و عذاب می‌ده. حتی وقتی بچه‌ش خوابه می‌فهمه قبلش که بیدار بوده چه حالی داشته. خوشش بوده یا غمش بوده؟ اما خانجون، یه چیزهایی هم هست که فقط زن آدم می‌فهمه. فقط می‌فهمه. حتی اگه هیچ رد و نشونه‌ای هم برای حرفاش پیدا نکنه. حمیدآقا عوض شده خانجون.»

 خانجون رنگ کاموا را عوض می‌کند و می‌گوید: «اگه حرف من ‌رو قبول داری، والا به خدا خودت عوض شده‌ی. هرچی هم فکر می‌کنم عقلم به جایی قد نمی‌ده چطور تو همچین شده‌ی. اما باشه. من این بنده خدا رو سر زمستونی جواب می‌کنم بره. اما جان دخترت قول بده که بعدش دست از این کارهات برداری.»

تیزی سر خودکار را روی دستم حس می‌کنم.

«سرعت دست‌هات نباید کم بشه.»

 دارند آینه‌ی بزرگی را از پله‌ها پایین‌ می‌آورند. من جلوِ در خانجون ایستاده‌ام و نگاه‌شان می‌کنم. بوی نارنگی می‌آید. توی دست‌هایم قاچ‌های نارنگی ‌است. چتری‌هایم را که بلند شده‌ و تا روی چشم‌های ریز و سیاهم را گرفته‌اند، توی آینه‌ی‌ در ‌حال ‌حرکت‌شان می‌بینم.

«غزل باید چتری‌هات کوتاه بشن. نه؟ باید دوباره بری توی اون زیرزمین. گوش کن غزل، باید دوباره بری توی اون زیرزمین.»

  باید چتری‌هایم کوتاه شوند. مامان این را به اعظم‌خانم می‌گوید. می‌نشینم روی صندلی مامان و مامان می‌نشیند جای من، روی صندلی مشتری‌ها. مشتری قبلی از در بیرون می‌رود.

اعظم‌خانم می‌گوید: «سرت رو تکون نده وگرنه قیچی می‌ره تو چشمات‌.»

اکرم‌خانم از آن‌طرف داد می‌زند: «کور می‌شی بچه.»

  مامان دیگر گریه نمی‌کند. فقط هرازگاهی صدای فین‌هایش می‌آید. اکرم‌خانم می‌گوید: «حالام که وقتی از رفتن زنه نگذشته که انتظار داری همه‌چی گل‌و‌بلبل بشه. تا بخواد خیال زنه از سرش بیفته طول می‌کشه. تازه اگه زنیکه تو بازار گل سراغ شوهرت نرفته باشه بساط دلبری براش پهن نکرده باشه.»

مامان را از توی آینه می‌بینم. سرش را بین دست‌هایش گرفته و با نوک انگشت‌‌ گیج‌گاهش را می‌مالد. دست‌های استخوانی اعظم‌خانم که به صورتم می‌خورد، مثل گوله‌های برف سرد است. دکمه‌ی بالایی ژاکتش را می‌بندد و می‌گوید: « اگه همین‌طوری بباره که این‌جا می‌ره زیر برف.»

  اکرم‌خانم می‌گوید: «حالا بازم خدات ‌رو شکر کن یه دختر صحیح‌سالم داری.»

   گوش‌هایم را تیز می‌کنم. مامان چیزی نمی‌گوید. هیچ‌چیز. به مادرت بگویند خدا را شکر کن که تو را دارد، بعد تنها صدایی که از مادرت در بیاید صدای فین‌هایش باشد. ضربه‌ی محکم ‌خودکار را روی دستم حس می‌کنم.

«ادامه بده غزل. برو جلو.»

 حالا فقط صدای خروسکی اعظم‌خانم است که می‌گوید: «ای بابا، ای بابا، بچه مگه بهت نگفتم سرت رو تکون نده.»

 پیشانی‌ام می‌سوزد. دلم می‌خواهد دکتر دستش را بگذارد روی پیشانی‌ام. نمی‌گذارد. دست می‌کشم روی پوست پیشانی تا دماغم. مامان می‌گوید: «دستش نزن وگرنه بازم خون باز می‌کنه.»

 دکتر می‌زند روی دستم. مامان که می‌رود توی حیاط، دوباره رویش دست می‌کشم. شب است. بابا هنوز نیامده. مامان هی از حوض تا دم در می‌رود و برمی‌گردد. برف‌ها ردپای رفت و برگشتش را پاک می‌کنند. چقدر دیگر باید ببارد تا تمام آرایشگاه اعظم‌خانم برود زیر برف؟

 «ادامه بده غزل.»

چشم‌هایم خسته شده.  مامان هی از حوض تا دم در می‌رود و برمی‌گردد. می‌رود و برمی‌گردد.

 «دست‌هات رو تکون بده غزل.»

نمی‌توانم. دکتر آستین‌هایم را می‌گیرد و باهم تکان‌شان می‌دهیم. دستم را جدا می‌کنم و روی دستگیره‌ی در پایین می‌آورم. مامان می‌آید. چشم‌هایش درشت شده‌اند و با صدای نفس‌هایش، سوراخ‌های دماغش بزرگ و کوچک می‌شوند. حرف نزده بغض می‌کنم. تا تهش را می‌خوانم. دستش را می‌گذارد روی دستم و با فشار دستگیره را پایین می‌کشد. بعد با نوک پا در را هل می‌دهد. در محکم به دیوار کنارش کوبیده می‌شود و برمی‌گردد. بغضم می‌ترکد. با گریه تکرار می‌کنم: «مامان تو رو خدا. مامان تو رو خدا.»

مامان خم می‌شود و من را مثل گوسفند می‌اندازد روی ساق دستش. پاهایم را سفت کرده‌ام تا نتواند شلوارم را در بیاورد. توی شلوارم چنگ می‌اندازد و پایین‌تر می‌کشد. التماسش می‌کنم: «مامان تورو خدا نکن. تورو خدا.»

 حرف نمی‌زند. فقط صدای نفس‌هایش است که هر لحظه بلند‌تر می‌شود. از زیر دستش می‌بینم که با آن‌یکی دست، کاسه‌ی شیشه‌ای را زیر پاهایم گرفته. خودم را سفت کرده‌ام تا جیشم نریزد. مامان فهمیده و یک‌ریز روی باسنم سیلی می‌زند تا مقاومت مثانه‌ام بشکند. می‌شکند. آب زرد شره می‌کند توی لیوان. مثل گوسفند سر بریده، بی‌جان و تسلیم می‌افتم روی دست‌هایش. صدای نفس‌های مامان دارد آرام می‌گیرد. مایع گرمی زیرم احساس می‌کنم. من کجا هستم؟ صدای مردی از دورها می‌آید. خیلی دور.

«غزل... غزل... غزل چشم‌هات رو با این حرکت منظم کن. غزل گوش کن دارم بهت چی می‌گم. از اون دستشویی لعنتی بیا بیرون غزل.»

    خانه تاریک است. خیلی وقت است که برق‌ها رفته‌. بابا هنوز نیامده. مامان را از پنجره‌ی اتاق می‌ببینم که کنار حوض یخ‌زده،  قوز کرده و بی‌حرکت نشسته. دانه‌های برف‌ آرام‌آرام رویش می‌نشینند. موهایش سفید شده‌اند. چقدر دیگر باید برف ببارد تا رد مامان هم، مثل رد جای کفش‌هایش از بین برود؟