هتل کالیفرنیا

امتیاز کاربران

ستاره فعالستاره فعالستاره فعالستاره فعالستاره فعال
 

هتل کالیفرنیا

تک زده ام به تخته سنگی و دود سیگار را پرت می کنم هوا. با پا رد پنجه ی حیوانی را پاک می کنم. شبیه رد پای گربه است اما بزرگتر به اندازه یک کف دست. امیرعلی ، لبه پرتگاه ایستاده و چیزی را به نسترن نشان می دهد.روبروم درخت است که نوک هاشان از مه زده بیرون. سرما لوله می شود به تنم. آخرین کام را می گیرم و فیلتر را زیر پا له می کنم و بلند می شوم. از آستین هام مطمئن می شوم که پایین باشند. دوست ندارم خالهای سیاه ودرشت دستم پیدا باشد. لگدی میزنم به قوطی حلبی که از اول جاده تا اینجا آورده ام. قور شده است. می روم سمت پیچ که در کمر شیب است. می روم بالا،تا دریا را ببینم. حتما دریا از آن بالا پیداست.

 نه ونیم ده صبح بود که بیرون زدیم. تلخی سیگار تا ته حلقم رفته لامصب. برفها ، زده اند به آب شدن. سه سال و خورده ای  است که هر سفیدی را می بینم ، بلافاصله می شود چشم های کلاپیسه رفته ی مرجان. می شود لحظه ای که سیاهیش رفت وسفیدیش ماند به ذهنم برای همیشه. رد خونی از دماغش راه گرفت. دهانش توی هوا خشک شد و نفسش بند آمد. شُل برفها زیر پام شلپ شلپ می کنند. لگد دیگری می زنم به قوطی و پرتش می کنم چند متر جلوتر. می روم سمت حاشیه راه و از بالا نگاه می کنم به داخل پرتگاه. درختها توی مه غرق اند. امیر علی دستم را می کشد. می گوید خاک کم جان است . برف توان اش را گرفته تصدقت. می لغزی  ته پرتگاه خدای نکرده. گیلکی اش غلیظ است. دستی می کشد به سیبیل هاش و می گوید دستم امانتی مهندس جان. پیمان سفارشت را زیاد کرده . نسترن می دود و دستهاش را می گیرد و سرش را می چسباند به پاش. دستهای امیرعلی بزرگ است و دختر گم می شود بین دستهای پدر. شش هفت ساله است. از لبه جدا می شوم و می روم وسط راه.

سفر به انزلی پیشنهاد پیمان بود. گفت عزاداری کردن بس است دیگر. که چه بشود آخرش؟ از انفجار جان سالم در بُردی. اتفاقی است که افتاده و تو نمی توانی تا آخر عمرت بنشینی و عزاداری کنی پسرخوب. یا اینکه هیچ وقت از کرمانشاه بیرون نزنی. جاده است و هزار جور حادثه. این هم روی مابقی. توی اتاق می چرخید و پرده ها را کنار می زد. گفت سخت است. میدانم. خوب میدانم. ولی باید تمامش کنی این عزاداری را. ولش کن و به زندگیت برگرد. با پیمان از راهنمایی رفیق شدم. او دکتری روانشناسی گرفت و من ارشد حسابداری. از همان سالها با هم کوه می رفتیم.پرآو و فرخ شاد را بارها فتح کرده بودیم. با مرجان هم توی کوه آشنا شدم و ازدواج کردم. هر دو عشق کوه داشتیم.عشق از بالا دیدن همه چیز.  صعود برایمان یک جوری بود.پر از شادی. سکوت کوه و اوج قله چیزی داشت که آن پایین ها نمی شد پیدا کنی. دختری میانه اندام با چشم های قهوه ای. چیز خاصی نداشت. از آن قیافه های مکش مرگ ما مثلا. نه آن جور چیزی نبود. قیافه ای معمولی با هیکلی معمولی که وقتی لباس تنگ می پوشید پهلو هاش بیرون می زد. همیشه می گفت یک روز به آخر عمرم هم مانده باشد باید این دسته ها را آب کنم و بعد ریز می خندید.صورت ساده ای داشت. روی ابروی سمت چپش جای یک شکستگی بود. می گفت بچه که بوده از پله افتاده و ابروش شکسته. آرزوش بود که از بالای کوه دریا را ببیند. می گفت حتما دریا از آن بالا جور دیگری است. پیمان هم بعد از من ازدواج کرد. شش هفت سال پیش بود که زنش ناگهانی ولش کرد. یک روز زنگ زد و گفت خودت را برسان بهم. نشسته بود روی صندلی راکی و عقب جلو می کرد. چند روزی بود که پری بی خبرگذاشته و رفته بود. همه جا را سر زده و اثری نجُسته بود. تا فهمیده بود که رفته هلند. بی سر وصدا. توی مهمانی ها همیشه از هلند و لاله هاش می گفت. یک غمی پشت چشمهای پری بود همیشه. پیمان مجبورش کرده بود کارش را توی امورمالیاتی رها کند. بازخرید کند و بنشیند خانه. می گفت دوست ندارم با همکارهای مردش لاس بزند.گیر زیاد می داد. می گفت خوب چه کار کنم روز اول هم گفته ام حسودم. می خواهم زنم برای خودم باشد. گفتم تو خودت را نمی توانی درمان کنی. چرا بچه دار نشدی؟ گفت پری نمی گذاشت. نمی خواست. کتکش هم زده بود.یکبار که آمدند خانه ما زیر چشمش نیلی بود.

 آن روز پیمان سیگار دود می کرد و صندلی را عقب جلو می برد. تا رسیدم گفت دوستش داشتم حسام. چرا اینجوری کرد؟ دود سیگار را بیرون داد و گفت مثل انفجار بمب اتمی است. باریک و بعد پهن. میدانی چطور حسی دارم؟ تک زده بودم به ستون ونگاهش می کردم. گفت فکر کن یک نفر در مرکز یک انفجاراتمی قرار دارد،می شود سایه ای و می رود توی دل پله ای سنگی و خلاص. راحت می شود. اما فکر کن آن کسی که از انفجار هیروشیما جان سالم در بُرده و سه روز بعد توی ناکازاکی چشم باز می کند چه حسی دارد؟فکر می کند نجات پیدا کرده...پیدا کرده؟دود سیگار را بیرون داد و گفت نمی داند تازه شروع شده. یک اینجور حسی دارم. گفتم کسی از هیروشیما جان سالم در نبرده خیالت تخت. خندید. تلخ خندید. گفت این مهم نیست. هرکس از این انفجارها جان سالم در ببرد می شود هیولا. ناقص الخلقه می شود. یک چیزش  کم و زیاد می شود یا توی ظاهر یا توی روح. توی این سه سال و خورده ای حرف و حس پیمان را فهمیدم. وقتی پیمان گفت هم خدمتی اش توی یکی از روستاهای اطراف انزلی زندگی می کند و اتاق  کرایه می دهد دل دل کردم که بیایم یا نه. پیمان روانه ام کرد.

امیرعلی می گوید رد پای پلنگ است و با دست روی زمین را نشان می دهد. شبیه همان رد پایی است که پاک کردم. دخترش را صدا می زند و می گوید مال چند روز پیش است و بلند می گویددور نرو بابا. تکه چوبی را از حاشیه راه بلند می کند ومی گوید ممرز است، مال این درختها و با انگشت درختهای بهم گوریده حاشیه راه را نشان می دهد.می گوید پلنگ از ممرز بدش می آید.می خنددومی گویدالبته اعتقاد ما محلی ها ست. خال وسط سینه ام شروع به خارش می کند. نمی دانم این خالها چه بود؟ درست بعد از حادثه شروع کردند به درآمدن.اول روی دستهام زدند.کوچک بودند و بعد درشت شدند.به اندازه یک سکه دویست تومنی.حالا بزرگترینشان به اندازه یک نعلبکی است.درست وسط سینه ام.پیش هر دکتری رفتم چیزی نفهمید. می پرسم اگر پلنگ حمله کند با این تکه چوب می خواهی جلوش را بگیری؟باخنده می گوید نه...ولی وقت می خرم تا تو و نسترن فرار کنید. چوب را می کند عصا و سلانه سلانه می افتد کنار من. ممرز یک بویی می دهد که اذیتم می کند.گس و گرم مثلا. نسترن قوطی را پرت می کند سمتم.می زنم زیر قوطی و دخترک  می خندد. زیر پامان سی،سی و پنج تا خانه روستایی بصورت پخش وپلا در حال بیرون آمدن از مه اند.

نسترن دستم را می کشد و خودش جلوجلو می رود.خنده اش یکجوری است که نمی شود باهاش همراه نشد. قوطی را زودتر از من شوت می کند. دستم را ول می کند وجیغ ریزی می زند. روز اولی که رسیدم ،مستقیم رفتم ساحل.هنوز دودل بودم به ماندن یا نماندن که امیر علی آمد دنبالم. از ساحل تا روستا فاصله ای نبود،شاید نیم ساعتی. تپه بلندِ مشرف به روستا را که دیدم مشتاق شدم به ماندن.

روستاشان قشنگ است. هواش دم دارد و می چسبد به تن و ول کن نیست .خانه هایی با حصارهای چوبی و شیروانی های قرمز. پوستری از زنی راهبه که گردن بندی به شکل قلب دارد و بچه ای را به سمت آسمان گرفته به دیواراتاقم آویزان است. از پنجره اتاق ،تپه ی پوشیده از درخت پیدا بود. چند روز هی بالا و پایین کردم برای رفتن به نوک تپه.

 مرجان...مرجان....گفته بود حالا بگذار توی تابستان برویم مسافرت و من اصرار داشتم که توی زمستان چیز دیگری است. تحریکش کردم. برف را دوست داشت.انزلی را دوست داشت.گفتم جنگلهای شمال را زیر برف تصور کن.آن سبزی و سفیدی را.گفت جاده ها امن نیست حسام جان.گفتم قبرستان لهستانی ها را تصور کن.عقابِ دوسرِ برف گرفته را.نترس...بزنیم به جاده؟شاید هم کوهی،تپه ای،چیزی آن طرفها پیدا کردیم و رفتیم روش ایستادیم و از آن بالا دریا را دیدیم. این را که گفتم نه نیاورد.چمدانها را ردیف کرد و زدیم به جاده.

صدایی از توی جنگل می آید.امیرعلی بُراق می شود.می گوید مهندس جان مراقب باش.نسترن را صدا می کند و می چسباند به خودش.می گوید کاش برگردیم.به ته راه بُزرو نگاه می کنم. تکه چوبی از زمین بر می دارم و می گویم ممرز است.امیرعلی نیش خندی می زند.می گویم می خواهی برگرد.من میروم بالا.یعنی باید بروم.با ترسی که دویده به صداش می گویدپلنگ نامرد است. از پشت حمله می کند. والله نگران نسترنم.می گویم برگرد، من که نخواستم با من بیایی بالا.کمی این پا و آن پا می کند و می گوید امانتی دستم... نمی دانم روی این بلندی چه دارد که این چند روز زل زدی به اینجا. نگاهش می کنم و می خندم.می گویم تو برو ،پلنگ به من حمله نمی کند.دست نسترن را می کشد و بر می گردد پایین.می گویدهر چند قدم برگرد و پشت سرت را به پا...پلنگ نامرد است...به بچه خودش هم رحم نمی کند و صداش دور می شود.نامردی پلنگ را هیچ جا  نخوانده ام. اصلا مهم نیست.مهم این است که برسم آن بالا. دستم افتاده به خارش.مثل اینکه به ممرز حساس است.درختهای توسکا و افرا بغل به بغل توی هم تنیده اند.بعضی  هاشان تک افتاده اند. بخصوص افرا ها.افرای بی بار و خشک که فقط می رود روبه بالا.هی بالا و بالا و بالا.بعضی می روند مسافرت تا فراموش کنند و بعضی دیگر می زنند به جاده تا بیاد بیاورند.اما من نه فراموش کرده ام و نه می خواهم بیاد بیاورم.تک میزنم به درخت افرای خشکی و سیگار می گیرانم. نمی دانم چقدر دیگر راه دارم تا بالا. باد می آید و قوطی را می غلتاند پیش پایم.

نیما توی صندلیش غرق  بود و با قوطی آب پرتقالش بازی می کرد.مرجان گفت عاشق این ترانه ام. اصلا یکجوریی با آدم بازی می کند.ترانه هتل کالیفرنیا را می گفت.حاشیه جاده سفید بود.برایم چای ریخته بود و گذاشته بود روی داشبورد.ایستاده بودیم تا توی برف عکس بگیریم و من هم هوایی بخورم. نگاهم کرد. خندید و زخم روی پلکش تکان خورد.نیما زد به شیشه. بعد از هفت سال که بچه دار نشده بودم یک روز مرجان آمد و یک آزمایش نشانم داد و گفت حامله است. دود سیگار را آرام بیرون می دهم و می گذارم  توی مه محو شود. کلاغها غارغار کنان از روی درختها بلند می شوند و پرواز می کنند.چند تا سنگ ریزه می غلتد از پشتم. لابه لای درختها را نگاه می کنم.حس می کنم چیزی بهم خیره شده است.قلبم می کوبد به سینه.فکر چشمهای بَراقی که از لابلای درختها زیر نظرم گرفته اذیتم می کند.دستم می لرزد.گوشیم زنگ می خورد. پیمان است.حتما دوباره بهانه ای پیدا کرده برای یادآوری قرصم.

قرص ریز و سفید را  با آب دهانم پاییم می دهم.آب، دست امیر علی بود.طعم تلخ قرص با مزه توتون ترکیب می شود و رد می اندازد ته گلویم.این قرص ها می گذارند راحت تر فکر بکنم.بَرم می گردانند به زندگی. نگاه انگار تعقیبم می کند.لگد به قوطی خالی می زنم و می اندازمش جلو. فکر نکنم راه زیادی تا بالا مانده باشد. خوب است که تا حالا هیچ اثری از خالها توی صورتم پیدا نشده.تن را می شود پوشاند اما صورت را نه.صدای زنگوله می آید از پشتِ خم جاده. رد که می کنم ،گله ای گوسفند از توی مه پیدا می شوند.چوپان دست بلند می کند.سگ گله  نیم خیز شده و دندان نشانم می دهد. چوپان چخش می کندو بلند می گوید مراقب باش رد پای پلنگ دیدم بالا. تنها نروی بهتر است. چیزی نمی گویم. سر تکان می دهم و قوطی را که حالا بیشتر مچاله شده لگد می زنم.بوی پشم  آب خورده  و پشگل گوسفند، می چسبد به هوا. همه چیز آن پایین کوچک شده.به اندازه یک مداد تا انتها تراشیده شده.

نیما دوست داشت مداد ها را بتراشد تا کوچک شوند.اصلا هر چیزی که بهش می دادی می تراشید.مداد رنگی ها را براش می گذاشتم توی تراش رومیزی و او با هیجان دسته را می چرخاند و یک ذوقی از ته دل می کرد. مرجان می گفت نمی دانم به کی رفته و بعد با لوندی نگاهم می کرد و می گفت حتما به پدرش رفته. چندین بار آلبوم های عکس خانوادگی خودمان و خانواده مرجان را نگاه کردم.دنبال آدم مو طلایی می گشتم با چشم های سبز.اما پیدا نکردم. یک چیزی مثل خوره افتاده بود به جانم. اذیتم می کرد.بالا و پایین می کردم با خودم. نه...نه...نمی شد...مرجان!...امکان نداشت...اما یاد یکسال پیش از خبر حاملگیش که می افتادم بدتر می شدم. سرد شده بود. به زور حرف می زد.یا توی گوشیش بود یا دوره مهمانی. سالگرد ازدواجمان و روز تولدم را یادش رفته بود،یا نمی خواست بگیرد.رمز گوشیش را عوض کرده بود.مخفی کاری می کرد.نمی خواستم فکر کنم.اما نمی شد.صبح ها که زنگ می زدم به خانه جواب نمی داد، داغ می کردم.یک چیزی مثل خوره می افتاد به جانم .می گفت می رود باشگاه.چند بار تعقیبش کردم.می رفت باشگاه.عرق می کردم،آنقدر که توی زمستان با یک لا پیراهن می گشتم.می دیدم،اما خوره دست بردار نبود.

کسی از پشت صدایم می زند.مهندس... مهندس... امیر علی است. هِن وهِن کنان  خودش را بالا می کشد. خوشم نمی آید ازش.این چند شبه، تقریبا یک شب در میان با زنش بگو مگو دارد. دو شب پیش صدای شکستن چیزی آمد و بعد امیر علی بلند بلند به گیلکی فحش داد.نسترن دوید و آمد پیش من و خودش را پنهان کرد توی بغلم.زنش خوشگل وسفید است و هیکلش پُر.دیروز که دیدمش زیر چشم راستش نیلی بود و گوشه ی لبش زخم. ناخن های پاش را لاک صورتی زده بود.پرسیدم چی شده؟امیرعلی گفت خورده زمین.گفتم اینجوری زمین خوردن نوبر است.خندید و گفت اینجا طبیعی است.زن چشم هاش را پایین انداخت وچیزی نگفت.امیرعلی چشم غره ای رفت و زن پشت کرد به من و آرام و لَخت مثل آهو روی دو پا رفت و توی آشپزخانه  گم شد.

امیر علی،نسترن را بغل کرده. می پرسم چطور شد؟ نرفتی تو؟ نخی سیگار بیرون می آورم و می گیرم دستم.می گوید نه تصدقت...فکر پلنگ نگذاشت...بالا می آیم باهات.می خندم و می گویم نمی خواهد بابا...برو به کارت برس.هنوز نفسش جا نیامده می گویدحقیقتش نمی خواهم بروی کرمانشاه و بگویی گیلانی های بی معرفتند. حتی توی یک تپه نوردی هم تنهام گذاشتند. راه می افتیم. حوصله حرف زدن باهاش را ندارم.سمت پرتگاه راه می رود.پشتش به من است.یک چیزی می گوید دست بگذار پشتش و آرام هلش بده پایین.کوهنورد های حرفه ای هم سُر می خورند و می افتند پایین.حادثه است دیگر.

گفتم میدانی تو پاییزی؟ مرجان خندید و گفت هزار بار برام گفته ای.گفتم من زمستانم.نگاهم کرد.شکستگی روی ابروش را کشیده بود بالا.گفت خوب؟گفتم پاییز همیشه عاشق تابستان بود.تابستانِ داغ و پرحرارت.پاییز هر چقدر سعی کرده و خودش را آرایش کرده ، نتوانسته نظر تابستان را جلب کند. هر وقت می آید ،تابستان می رود. خندید.ریز و آرام.گفتم زمستان دل داده بود به پاییز و میدانست که یک جای کار می لنگد. این را که گفتم ابروهاش را جمع کرد و گفت قبل ترها که می گفتی نمی دانست یک جای کار می لنگد؟گفتم خوب دیگر حالا باید می دانست.باید می فهمید...و فهمید...خیره شده بود بهم.چیزی دوید میان چشم هاش.نیما ونگ زد از پشت.برگشت و ساکتش کرد و گفت خوب ادامه اش؟ گفتم هیچ.زمستان سرد است. از این پسرهای خشک و عبوس مثلا.اما سفید است.گفت یک چیزی می خواهی بگویی. بگو و خلاص. این همه داستان چیدن ندارد.گفتم نه ،فقط می خواهم آن داستان قدیمی را تغییر بدهم کمی.اینکه زمستان را کسی دوست ندارد.تلخ خندی زد و سرش را گرفت سمت پنجره و جاده را نگاه کرد. گفت اما من زمستان را دوست دارم. اصلا عاشقش هستم.برای همین تا گفتی برف، زدیم به جاده دیگر. اصلا کاش همه اش زمستان باشد.من فکر می کنم پاییز هم عاشق زمستان است.همین است که یک شب آن همه می ایستد تا زمستان را ببیند.

دستی می خورد به شانه ام.امیر علی می پرسد غرقی مهندس جان؟ تمام لذت راه  به حرف زدنش است.دوست ندارم باهاش حرف بزنم. بی اراده آستین هام را چک می کنم و می گویم بگو و قوطی را پرت می کنم جلو و سیگار خاموش را می گذارم پشت گوشم. می گوید دلم برای کرمانشاه تنگ شده...بخصوص برای ورودیش...سمت بیستون...یک چیزی می گویید بهش.می گویم بیستون است دیگر.می گوید نه نه..شکل یک زن است که خوابیده شما بگو،یادم رفت.می گویم آها...شیرین خفته را می گویی.انگار کشف مهمی کرده باشد می گویدخودش است.دلم تنگ شده برایش.آن وقتها با پیمان می رفتیم به دیدن این کوه. یک زن که پاهاش را جمع کرده توی سینه و موهاش را ریخته پشت سر.آفتاب که غروب می کند پشتش سرخی روی موهاش جمع می شود انگار که آتش خاموش بشود و نیلی می ریزد به جاش.تا جایی که تمام کوه نیلی می شود توی غروب و یک رگه ای مثل خون می افتد توی آسمان.می گویم شاعر مسلکی ها امیر علی.می گوید برای شما به چشم نمی آید.مثل جنگل برای ما.سر تکان می دهم.

حالا پیچ و خم های راه بُزرو تمام شده وبا یک شیب ملایم می رسد به خطی افقی در  روی تپه ، که از دور بیرون افتاده. توی سکوت راه را ادامه می دهیم.سیگار را می گیرانم.صدای پاهایی را از بین درختها می شنوم. سر می گردانم بین درختها.مه رقیق شده و دارد تمام می شود.رد پای یخ زده پلنگ ،رو به آب شدن است.

نگاه مرجان به  برف های آب شده جاده بود.پیچیدم به جاده ای فرعی.مرجان گفت بهت گفتم یک جا وایسا و استراحت کن حرف به خرجت نمی رود که.گفتم این جاده میان بُر است.جاده خوب بود و آسمان شفاف.جلوترسطح یخ زده جاده را دیدم.مثل شیشه بود.مرجان با ترس گفت مراقب باش.سرعتت را کم کن. از آینه نگاه کردم به نیما که خواب بود توی  صندلیش و لبهاش تکان می خورد. پدال گاز را بیشتر فشار دادم.ماشین کشید روی یخ.مرجان چشم هاش وق زده بود روی جاده و دستم را گرفته بود.ترمز کردم.خشک وناگهانی.نیما را نگاه کردم. از خواب پریده بود.مرجان داد زد و تماشاچیان برای گروه ایگلز دست زدند.ماشین چرخید.فرمان را دادم به راست، سمت شانه جاده.ماشین چپ کرد.نگاه مرجان خشک شد روی تنم وفریادش که نتوانست حسام را کامل بگوید .گرمی دستش را که از دستم کنده شد حس کردم.سرش را دیدم که خورد به ستون و بعد خورد به شیشه.موهای خرماییش ریخت روی پیشانی.رد باریکی از خون را دیدم که از گوشش بیرون زد و بعد ازدماغش.گیج بودم.صدای گریه  نیما را شنیدم.اما نمی دیدمش. همه جا تاریک شده بود.هنوز برای گروه ایگلز دست می زدند.بعدهمه چیز ساکت شد. چقدر گذشت؟ نمی دانم.سرمایی به صورتم خورد.خواننده خواند “welcome to the hotel California”.چشمهام را باز کردم.چند نفر زیر بغلم را گرفتند و از ماشین بیرون آوردند.صدایی شبیه فِس فِس آمد. کپسول گاز ماشین نشتی کرده بود.خودم را آزاد کردم و دویدم سمت ماشین. گرفتند و دورم کردند.یکی گفت منفجر می شود الان.مبهوت بودم و گیج.لال شده بودم. ماشین منفجر شد...منفجر شد...امیر علی می گویدمی دانی چرا پلنگ نامرد است؟ خیره نگاهش می کنم. حس می کنم صورتم گُر گرفته. می گوید خوبی مهندس؟نفسم گرفته.نور آفتاب می تابد به صورتم.آسمان شفاف است.به زور هوا را می فرستم به ریه هام.قلبم تند می زند.دستهام می لرزد...امیرعلی کمی آب بهم می دهد.خنکی آب حالم را بهتر می کند. می خواهداز برف های کنار راه به صورتم بزند،نمی گذارم. کام از سیگار می گیرم و می گذارم توی ریه ام منفجر شود.می گوید خوبی؟ سرتکان می دهم. چه می گفتی؟ می گویدگفتم می دانی چرا پلنگ نامرد است؟ می گویم نه و می گذارم دود برگردد توی صورتم.می گویداول که شکارش را از پشت خِفت می کند. این به کنار. اگر جفتش با پلنگ دیگری جفت گیری کند طوله وجفتش را می کشد.برای همین بیشتر تنها سر می کند.می گویم نشنیده ام تا حالا می گوید یک زیست شناس خارجی که آمده بود برای تحقیق روی اینها ،برایم گفت.

گزارش پلیس و پزشک قانونی حادثه را تایید کرده بودند. سه هفته بعد از خاکسپاری توی حمام تیغ را لغزاندم روی رگ هام.پاره شدن رگ ها را حس کردم. چشم هام داشت بی فروغ می شد و نفسم سنگین که نتوانستم. در حمام را باز کردم. رساندنم بیمارستان. چند وقتی در یک آسایشگاه بستری بودم. از ناکازاکی هم جان سالم در برده بودم.

اگر نیما بودالان پنج سالش تمام شده بود.راه تمام شده و رسیده ایم روی تپه.می نشینم روی سنگی.هیچ...هیچ...هیچ... چیزی معلوم نیست...درختها آنقدر بلندند و بهم تنیده که چیزی از لابلای آنها معلوم نیست... هیچ صدایی هم نمی آید...دریا معلوم نیست... امیر علی می گوید این هم آخرش.چیز خاصی ندارد این بالا و بر می گردد و نگاهم می کند. با تعجب می گوید این لکه های سیاه روی صورتت از کجا آمد مهندس؟ دست می کشم به صورتم. نسترن قوطی را می اندازد پیش پام.  با ترس به صورتم نگاه می کند و می دودپشت پدرش. لگدی به قوطی می زنم.پرت می شود سمت درختها. لابلای درختها چیزی پیداست... یک پلنگ با چشمان براق...نیم خیز شده روی دست و پاهاش...انگار کمین کرده...پوزه خونی اش را لیس می زند.با انگشت اشاره می دهم  به امیر علی و فریاد می زنم پلنگ...پلنگ...

پایان